۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

کریسمس مبارک

شب کریسمس است. دو هزار و هشت سالِ تمام از تولد مسیح می گذرد. پسری که از مادری باکره به دنیا آمد. در گهواره با مردم سخن گفت. با چند ماهی و سبدی نان به جمع بزرگی از مردم غذا داد. مرده را زنده کرد. نابینای مادرزاد را بینایی بخشید. و پس از مرگ، و به روایتی پیش از آن، به آسمان رفت.

امشب، "سانتا کلاز" با سورتمه ای که گوزنها می کشندش در تمام شهرها می گردد. از دودکش شومینه ها وارد خانه ها می شود و در جورابهای کودکان، که پیش از خواب به درخت کاج کریسمس آویخته اند، هدیه می گذارد. امروز دخترک خردسال همکارم نگران آن بود که شاید "سانتا کلاز" نتواند وارد خانه شان شود. آخر خانه جدید آنها شومینه ندارد!

اسطوره ها میراث هزاران ساله اجدادمان هستند. میراثی برای دور نگاه داشتنمان از تنهایی و واقعیت های رنج آور زندگی. میراثی که با رواج تفکر علمی در حال محو شدن یا استحاله است. و ما، با کمرنگ شدن اسطوره ها، بیشتر با چهره عبوس زندگی مواجه می شویم؛ و بیشتر برای دوران کودکیمان دلتنگی می کنیم. دورانی که پر بود از تصاویر غیر واقعی اما زیبا.

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

کاشکی این مردم دانه های دلشان پیدا بود

چند ماهی را در ایران همصحبت یکی از آن حاج آقاهایی بودم که نقش مهر بر پیشانی دارند و ذکر مداوم ترکشان نمی شود. از آنهایی که در جهت وزش باد، به نفع آب و نان، اظهار نظرهای سیاسی هم می کنند. در یک کلام، یکی از آن ذوب شدگان در نان.

در گپ هایمان احترامم را با احترام پاسخ می داد و به همین روی، قدری با هم دوست شده بودیم. من بیشتر شنونده بودم و او از خاطراتش می گفت. سفر به قم و چاه جمکران و دیدار با حاج آقا فلانی هنگام وضو و از این حرف ها. شنیدن خاطراتش که به شیرینی روایتشان می کرد برای من خالی از لطف نبود. مانند این بود که نسخه ای جدید از داستان های جلال آل احمد را می خوانم. آنجا که ایرانیان متدین همزمانش را تصویر می کند.

اما وقتی بحث به حوزه سیاست می رسید ناگهان چهره عوض می کرد و به هر حکومتی جز حکومت ایران دشنام می داد. حتی همسایگان مسلمانمان را هم بی نصیب نمی گذاشت. و واضح است که با چنین کسی از غرب سخن گفتن جگر شیر می خواهد. با این حال، روزی با او از غرب گفتم و اینکه مردم کشورهای غربی صفات خوب هم دارند و اینطور نیست که یکسره بندگان شیطان باشند؛ که فحش را کشید به جان جرج بوش. و اینکه غیر مسلمان ها نجس هستند و زندگی در سرزمین آنها مشکل است. و اینکه به اجبار چند سفر خارجی رفته که برایش خیلی سخت بوده چون مجبور بوده مدام خودش را آب بکشد! و اینکه این آمریکایی ها چه جفاها که در حق ما کرده اند. من هم که تا میانه میدان آمده بودم گامی پیشتر رفتم و گفتم: امروز از آن رو به آمریکاییان دشنام میدهیم که دیروز بیش از حد به آنها اطمینان کردیم و فردا از آن رو به روسیه دشنام خواهیم داد که امروز بیش از حد به آنان میدان داده ایم. خیلی احترامم را نگاه داشت که چیزی نگفت. ولی در اولین فرصتی که چشم دیگران را دور دید به کنایه گفت:
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

دیری نگذشت که برنامه مهاجرت من قطعی شد و دیگران نیز از رفتنم خبردار شدند. روزی مرا به گوشه ای کشید و پرسید چگونه می تواند پسرش را برای تحصیل به آمریکا بفرستد؟ باورم نمی شد که آن نقاب ضخیم به چنین نسیمی کنار رفته باشد. هر آنچه می دانستم برایش گفتم و خداحافظی کردیم. من راهی سرزمین شیطان شدم و او ساکن سرزمین رستگاری بشر.

دیروز با خبر شدم که کارهای پذیرش پسرش را انجام داده و پسرک را به زودی روانه ینگه دنیا می کند. و من مطمئنم که امروز حاج آقا دهها حدیث و آیه در چنته دارد که همگی مهاجرت به سرزمین کفر را توصیه می کنند.

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

بغض تاریخ

با دیدن این عکس از محمد مصدق دلم به درد آمد. پیرمردِ تنها مانده چه ساده و مظلومانه در دادگاه خفته است. و من در پیکر تکیده و رنجور از مبارزه او پیکر مردممان را می بینم. مردمی که دیرزمانی برای آینده ای روشن تلاش کرده اند و هر بار ناامید شده اند. مردمی که در هیاهوی اطرافیان، خستگی و رنجوریشان نادیده گرفته شده است.

دریغ از امیدهایی که ناامید می شوند دریغ!

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

دهه شصت

دهه شصت شاید یکی از سیاهترین دهه های تاریخ معاصر ایران باشد. این دهه برای ما ایرانیان پر از گرفتاری بوده است. جنگ، حمله هوایی به شهرها، پدیده جنگ زدگی، خشونت های پلیس اجتماعی، جیره بندی مایحتاج مردم و کسالت جامعه از نبود هرگونه تفریح تنها نمونه هایی از مشکلاتی هستند که در این دهه گریبانگیرمان شدند.

و ما پیامدهای ناگوار روانی و اجتماعی آن گرفتاری ها را هنوز بررسی نکرده ایم. یادآوری آن روزها شاید از سویی گامی باشد در راه خودشناسی و پرهیز از تکرار کجروی ها، و از دیگر سو تلاشی باشد برای محدود کردن پیامدهای ناگوار آن دوران.

در این ویدئو محسن نامجو به زیبایی دهه شصت ایران را به تصویر کشیده است.
(به دلیل رفتارهای به دور از ادب تعدادی از هموطنان در ابتدای ویدئو و ادبیات خاص محسن نامجو، لطفا با صدای آرام گوش دهید!)


۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

دوستان در پرده می گویم سخن

عمری شد که خیره مانده ام به این عروسک خیمه شب بازی. بندها و دست ها گاهی به چپ می کشندش و گاهی به راست. دیری است امیدوار مانده به اینکه در این دست به دست شدن ها به دست مهربانی برسد. دستی که بند از پایش بگشاید و رهایش کند. بیچاره نمی داند که این هر دو دست به یک پیکر می رسند. چه دردناک است نگاه امیدوار عروسک به دستان رقصان بالای سرش!

دلم می گیرد از دیدن آدمهایی که آسان فریب می خورند. که بازیچه می شوند. که احساساتشان و امیدهایشان به مسخره گرفته می شوند؛ بارها و بارها و بارها.

چرا درس نمی گیرند؟

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

خاطرۀ خطر

امروز یکی از خبرگزاری ها با خانواده ای غربی که از حادثه هتل "تاج محل" جان سالم به در برده بودند مصاحبه می کرد. خانمی کهنسال می گفت تا مدتی پس از شروع درگیری ها فکر می کرده صدای انفجارها مربوط به یک آتش بازی است.

من اما، هر بار که اینجا صدای انفجار یا غرش هواپیمایی را می شنوم ناخودآگاه مضطرب می شوم که نکند حمله ای هوایی باشد.

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

همدلی

در حمله تروریستی اخیر به هند، خانواده ای آمریکایی در هتل تاج محل محبوس شده بودند. آنها آخرین اخبار را از شبکه "سی ان ان" پی می گرفتند. گاهی نیز از "سارا سایدنر"، خبرنگار این شبکه که روبروی هتل مستقر بود، تلفنی راهنمایی می خواستند. این خانواده پس از دو روز آزاد شدند و در بازگشت به شیکاگو با مجری "سی ان ان" تلفنی صحبت کردند. وقتی که سارا از بازگشت این خانواده با خبر شد بغضش شکست و بینندگان برای چند لحظه اشکهایش را دیدند. اشک هایی که به صمیمانه ترین شکل، همدلی و همبستگی اعضای یک ملت را نمایش می دادند.

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

درسی از دیگران

مردمی که حدود دویست سال پیش سیاه پوستان را به بردگی می گرفتند، آنانکه که حدود نیم قرن پیش به زندانی هجوم بردند و دو سیاه پوست را به زور از زندان بیرون کشیدند و با پایکوبی حلق آویز کردند، ملتی که چهل سال پیش "مارتین لوتر کینگ" را ترور کردند، امروز به دور از تعصبات نژادی، یک سیاه پوست را به ریاست جمهوری کشورشان برگزیدند. این مردم راهی بس طولانی را در مدتی کوتاه پیموده اند. سرافرازی آنان از آن رو است که کوشیده اند تا امروزشان بهتر از دیروزشان شود. کسانی که امروزشان خرابتر از دیروزشان باشد، ناچارند با ذره بین در گذشته شان به دنبال افتخار بگردند.

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

سالگرد یک تصمیم

وقتی که خورشیدِ بی رمق، در دشت هایی دور سر به خاک می گذارد، دفتر یک روز تلاش را می بندم و راهی خانه می شوم. نسیمی شرجی بوی سبزینه گیاهان را در شهر می پراکند. و در عطر هوا خاطرات دور و نزدیکم موج می زنند. یک سال پیش بود که به این شهر آمدم. با اندکی امید در دل و ته مانده ای پول در جیب. با این نیت که اگر در این شهر هم نتوانستم پا بگیرم برای همیشه فکر زندگی در این سرزمین را از سرم بیرون کنم. اینبار اما، چرخ وقایع به سویی مساعد می گشت. پس از دو هفته، به یاری دوستان، کاری برایم پیدا شد. اولین حقوقم را که گرفتم آنقدر شاد بودم که به سلمانی سه دلار انعام دادم. لبخندها اما، گاهی چندان نمی پایند.

سازگار شدنم با محیط کار، پر از چالش بود و نا آشنایی ام با این شغل جدید هم به مشکلات می افزود. این چنین بود که سردردهای کهنه ام باز شروع شدند. چهار یا پنج ماه کمابیش یکسره سردرد داشتم. دردهای مزمن خفیفی که به تدریج شدت می گرفتند. دردهایی که حتی هشت ساعت خواب مداوم هم تسکینشان نمی داد. گاهی آنقدر شدید می شدند که به تهوع می رسیدم. این بود که به ناچار به مسکن روی آوردم. بسته ای مسکن در خانه گذاشتم و بسته ای دیگر در محل کار. و برای اینکه زیاد مسکن مصرف نکنم پیش از خوردن قرص ها تا جایی که ممکن بود درد را تحمل می کردم. چندی که گذشت وضع از این هم بدتر شد. حس فشاری در گلویم بوجود آمد و مرتب زیادتر شد. دیگر حتی غذا خوردن هم برایم مشکل شده بود. با گذر زمان نشانه های جسمی فشارهای عصبی بیشتر می شدند. در نهایت به اضطراب و دلهره ای بی وقفه رسیدم. گاهی با ترس به راهی که پیش پایم بود نگاه می کردم. تا کجا می توانستم زیر بار فشارهای روحی که بروزهای جسمی هم پیدا کرده بودند دوام بیاورم؟ اما فشارهای روحی را به جان خریدم تا در نهایت قدری به کار آشنا شدم و با محیط خو گرفتم. آن وقت بود که به تدریج دردها هم خفیف تر شدند و زندگی شیرین تر شد.
امروز پس از گذشت یک سال از آن کسالت ها دیگر خبری نیست. در محیط کار برای خودم جایگاه کوچکی فراهم کرده ام. اوضاع مالی ام رو به بهبود است. در خانه ساده ام مجالی هست که کتابی بخوانم و خبرهای روزانه را مرور کنم. گاهی شبها شعر می خوانم. هنوز شیرینی شعر فارسی کامم را شیرین می کند. چند ماهی است که در کلاسهای اینترنتی نام نویسی می کنم و با یادگیری مطالب نو اوقاتم را پر می کنم. اگر باد موافق همچنان بر بادبان قایق زندگی ام بوزد شاید، روزگاری از دانشگاهی در این نزدیکی هم سر درآوردم. هنوز راه پر پیچ و خمی پیش رو دارم. اما شاید که آن روزهای تیره ناامیدی به پایان رسیده باشند.

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

غنای فرهنگی یا قدمت بی فرهنگی

نزدیک به یک هفته است که توفان "آیک" از هیوستون گذشته و به شبکه توزیع برق شهر صدمات جدی زده است. بسیاری از هیوستونی ها هنوز در انتظار وصل مجدد برق به خانه هایشان هستند. فکر می کردم با خاموش شدن چراغهای راهنمایی مشکل بزرگی در ترافیک شهر ایجاد خواهد شد. اما رانندگان تنها با رعایت حق تقدم و بدون هیچ مشکلی هر روز از تقاطع های شهر عبور می کنند. حتی یک بار هم پلیسی را در تقاطع های بزرگ بدون چراغ راهنمایی ندیده ام. و تا امروز حتی یک گره ساده ترافیکی هم ندیده ام. اینهمه شعور و فرهنگ این مردم مرا به شگفتی و تحسین وا می دارد. پیش از سفر به این دیار حتی در تخیلم هم نمی گنجید که مردمی چنین متمدن وجود داشته باشند. از صمیم قلب خوشحالم که در بین این مردم زندگی می کنم. و هر روز بیش از پیش به این مهم پی می برم که غنای فرهنگی مهمتر از قدمت بی فرهنگی است.

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

تکرار تاریخ

این روزها کمتر می نویسم و بیشتر تاریخ ایران را می خوانم. اینکه در نهایت، و پس از سی و اندی سال، چه شد که با مباحث تاریخی آشتی کردم موضوع دیگری است. اما در میان این مطالعات، به تدریج با صورتهای جدیدتری از وضع نابسامان ایران آشنا شده ام. به وضوح دیده ام که ریشه خرابی اوضاع امروزمان عمیق تر از آن است که پیشتر فکرش را می کردم. و دردناک اینکه در سراسر تاریخ ایران، عواملی کمابیش مشابه، بارها نتایجی ناگوار به بار آورده اند. گویی که هیچگاه از تاریخ نیاموخته ایم. در روزهای آینده شاید، در این باره نقل قول هایی از تاریخنگاران را بیاورم.

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

سابقه "پان ایرانیسم"

متن زیر گزیده ای است از کتاب "دو قرن سکوت" به قلم آقای عبدالحسین زرین کوب که به جایگاه اندیشه "پان ایرانیسم" در ایران، همزمان با خلافت بنی عباس و حضور برمکیان، اشاره دارد:

...در این میان دهقانان و بزرگزادگان ایران بی آنکه علاقه خود را به گذشته ایران فراموش کنند نقشه های خویش را دنبال می کردند. اینان که به ایران و تاریخ ایران بیش از ایرانی و مردم ایران علاقه می داشتند باز خواب احیاء مجد و عظمت گذشته خویش را می دیدند. اما مردم ایران که بارها قربانی بوالهوسی های آنها گشته بودند طبعا چندان مورد التفات آنها واقع نمی شدند...
...آنها اگر بر ضد منافع خلیفه به کوشش برمی خواستند محرک واقعیشان فقط منافع شخصی بود. هنوز حوادث زمانه آرزوی ایجاد دولتی باشکوه به شیوه عهد ساسانی را از لوح خاطرشان یکسره نزدوده بود. از این رو بود که برای ایران و به نام ایرانیان گاه و بیگاه کوشش هایی می کردند.

دو قرن سکوت، چاپ دوم، فصل هفتم، صفحه هفتاد و هفت

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

هر دو انسانند اما این کجا و آن کجا

زمانی که من دانشجو بودم، دانشجویان نمی توانستند با لباس آستین کوتاه وارد دانشگاه آزاد شوند. به همین دلیل، پوشش خاصی بین دانشجویان رایج شده بود. آنها برای اینکه بتوانند این محدودیت را دور بزنند و با لباس آستین کوتاه به دانشگاه بیایند معمولا پیراهن آستین بلندی همراه خود داشتند که هنگام ورود به دانشگاه آن را با دکمه های باز روی لباس خود می پوشیدند تا معیارهای اخلاقی دانشگاه را رعایت کرده باشند. من که همیشه با اینگونه نوآوری های ظاهری سر سازگاری نداشته ام آن روزها نیز هنگام رفتن به دانشگاه همیشه لباس آستین بلند می پوشیدم تا با خیال آسوده وارد دانشگاه شوم. اگرچه همیشه هنگام گذشتن از جلوی میز انتظامات دلهره خفیفی سراغم می آمد که ناشی از رفتارهای غیرقابل پیش بینی آن بزرگواران بود.

اینبار اما، پیراهن های آستین بلند اسپرت که با دکمه های باز روی تی شرت های آستین کوتاه پوشیده می شدند در نگاه من جلوه ویژه ای پیدا کرده بودند. گویی در این روش جدید لباس پوشیدن چیز جذابی بود. چیزی از جنس شادابی، تحرک، سلامت و در یک کلام جوانی. اینچنین بود که به تدریج وسوسه شدم تا من هم این سبک لباس پوشیدن را تجربه کنم. این کار را کردم و آن را پسندیدم.

کسانی که آن روزها به کتابخانه مرکزی دانشگاه آزاد تهران (واحد مرکز) رفته باشند، می دانند که این کتابخانه در ساختمانی نبش تقاطع خیابانهای انقلاب و فلسطین واقع شده بود. و می دانند که هر از گاهی انتظامات بر همه خشم می گرفت، در بزرگ دانشگاه را می بست و همه را مجبور می کرد که از در کوچکی که به اندازه عبور یک نفر عرض داشت وارد شوند. این در، به اتاقی مستطیل شکل باز می شد که در دومی داشت. دومین در را که می گذراندی با موفقیت وارد ساختمان دانشگاه شده بودی. اما مشکل اینجا بود که در کنار این در دوم، میز بزرگواران انتظامات بود. دانشجویان به ناچار، مانند قوطی های رُب که در کارخانه از جلوی نگاه تیز بین مسئول کنترل کیفیت می گذرند، باید پیش از ورود به دانشگاه یک به یک از جلوی نگاه بی روح و گاهی خشمناک انتظامات دانشگاه می گذشتند و کنترل کیفیت اخلاقی می شدند.

یکی از روزهای پایانی دوران لیسانسم بود. کلاسهایم تمام شده بودند و بیشتر به کتابخانه مرکزی دانشگاه می رفتم تا برای پایان نامه ام مطالبی جمع کنم. عصر، با همان لباسهایی که شرحشان آمد، از خانمان که همان نزدیکی ها بود روانه دانشگاه شدم. پیش از بازکردن در، مسئول انتظامات را از پشت شیشه به سرعت ارزیابی کردم تا بدانم در چه حالی است. معلوم بود مدتها است مشتری نداشته است. بدجوری کسل و کلافه می نمود. با یکی از همان نگاههای بی روح به میزش خیره شده بود. در را که باز کردم نگاهش را به روی من برگرداند و به چشم بر هم زدنی نفرتی آمیخته به خشم بر چهره اش نشست. با لحنی پرخاشگرانه پرسید: "این دیگه چه وضع لباس پوشیدنیه؟" خواستم که قدری بیشتر زمان بگیرم تا ببینم با این وضع جدید چه می توانم بکنم. گفتم: "چه وضعی ؟" گفت: "همین وضع لباس پوشیدنو می گم. نمیشه اینطوری وارد بشی دکمه های لباستو ببند." دیدم گفتگو فایده ندارد. بستن دکمه های لباسم را قدری کش دادم تا ببینم چطور می توانم یک پاتک حسابی نثارش کنم. وقتی دکمه ها را بستم نزدیکش رفتم و ناصحانه گفتم: "این وضع رفتار درست نیست". او هم خشمش را قدری پوشاند و با همان نفرت پرسید: "تو خودت ببین این سر و وضع یه دانشجو اِ؟" انتظار چنین پرسشی را نداشتم. افکارم به هم ریخت. هیچ استانداردی برای وضع لباس یک دانشجو در آن لحظه به ذهنم نمی رسید. مگر یک دانشجو چگونه باید لباس بپوشد؟ شاید هم در پس زمینه ذهنم دانشجوی ایده آلم آدمی بود که لباسی رسمی می پوشید. به لکنت افتادم. تلاش کردم پاسخی بیابم. گفتم: " مگه چه ایرادی داره". رویش را برگرداند و با لحنی بی حوصله و تحقیرآمیز گفت: " برو بابا برو!". من هم که جنگ را باخته بودم صلح را پذیرفتم و آزرده وارد دانشگاه شدم.

سالها بعد، وقتی برای نخستین بار از روی کنجکاوی وارد دانشگاههای ینگه دنیا شدم و شکل پوشش دانشجویان این دیار را دیدم، خاطره آن روز در ذهنم زنده شد و لبخندی تلخ بر چهره ام نشست.

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

بگذر از نی، من حکایت می‌کنم

امروز حین وبگردی هایم به این شعر از هادی خرسندی رسیدم که شرح حال بسیاری از ایرانیان کوچ کرده از میهن است:

بگذر از نی، من حکایت می‌کنم
وز جدائی‌ها شکایت می‌کنم
ناله‌های نی، از آنِ نی‌زن است
ناله‌های من، همه مال من است
شرحه‌شرحه سینه می‌خواهی اگر
من خودم دارم، مرو جای دگر
این منم که رشته‌هایم پنبه شد
جمعه‌هایم ناگهان یکشنبه شد
چند ساعت، ساعتم افتاد عقب
پاک قاطی شد سحر، با نیمه شب
یک شبه انگار بگرفتم مرض
صبح فردایش، زبانم شد عوض
آن سلام نازنینم شد «هِلو»
وآنچه گندم کاشتم، روئید جو
پای تا سر شد وجودم «فوت» و «هد»
آب من «واتر» شد و نانم «برد»
وای من! حتی پنیرم «چیز» شد
است و هستم، ناگهانی «ایز» شد
من که با آن لهجه و آن فارسی
آنچنان خو کرده بودم سال سی
من که بودم آن همه حاضر جواب
من که بودم نکته‌ها را فوت آب
من که با شیرین زبانی‌های خویش
کار خود در هر کجا بردم به پیش
آخر عمری، چو طفلی تازه سال
از سخن افتاده بودم، لالِ لال
کم‌کمک، گاهی «هِلو» گاهی «پیلیز»
نطق کردم! خرده خرده، ریز ریز
در گرامر همچنان سر در گُمم
مثل شاگرد کلاس دومم
گاه «گود مورنینگ» من، جای سلام
از سحر تا نیمه شب، دارد دوام
با در و همسایه هنگام سخن
لرزه می‌افتد به سر تا پای من
می‌کنم با یک دو تن اهل محل
گاهگاهی یک «هِلو» رد و بدل
گر هوا خوبست یا اینکه بد است
گفتگو درباره‌اش صد در صد است
جز هوا، هر گفتگویی نابجاست
این جماعت، حرفشان روی هواست
بگذر از نی، من حکایت می‌کنم
وز جدائی‌ها شکایت می‌کنم
نی کجا این نکته‌ها آموخته
نی کجا داند نیستان سوخته
نی کجا از فتنه‌های غرب و شرق
داغ بر دل دارد و تیشه به فرق
بشنو از من، بهترین راوی منم
راست خواهی، هم نی و هم نی‌زنم
سوختند آنها نیستان مرا
زیر و رو کردند ایران مرا
کاش می‌ماندم در آن محنت‌سرا
تا بسوزانند در آتش مرا
تا بسوزانندم و خاکسترم
درهم آمیزد به خاک کشورم
دیدی آخر هرچه رشتم پنبه شد
جمعه‌هایم ناگهان یکشنبه شد

"هادی خرسندی"

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

هان ای دل عبرت بین

چند روزی است که کتاب "دو قرن سکوت" آقای عبدالحسین زرین کوب را می خوانم. با اینکه در جای جای این کتاب ردّ ناسیونالیسم تند ایرانی دیده می شود اما، شاید ارزش یکبار خواندن را داشته باشد. در اینجا بخشی از چاپ دوم این کتاب را، که حدود نیم قرن پیش به چاپ رسیده، با اندکی تغییر در نگارش، می آورم:

"... با اینهمه دولت ساسانی بر رغم شکوه و عظمت ظاهری که داشت، به سختی روی به پستی و پریشانی می رفت. در پایان سلطنت نوشروان، ایران وضعی سخت متزلزل داشت. سپاه یاغی بود و روحانیت روی در فساد داشت. فسادی که در وضع روحانی بود، از قدرت و نفوذ موبدان برمی خاست. تشتت و اختلاف در عقاید و آراء پدید آمده بود و موبدان در ریا و تعصب و دروغ و رشوه غرق بودند. مزدک و پیش از او مانی، برای آنکه تحولی در اوضاع روحانی و دینی پدید آورند، خود کوششی کردند اما نتیجه ای نگرفتند. کار مزدک با مقاومت روحانیان و مخالفت سپاهیان مواجه شد و موجب فتنه و تباهی گشت... پرویز نیز با آنکه در جنگها کامیابی هایی داشت، از اشتغال به عشرت و هوس فرصت آنرا نیافت که نظمی و نسقی بکارهای پریشان بدهد. جنگهای بیهوده او نیز با آنهمه تجملی که جمع آورده بود، جز آنکه خزانه مملکت را تهی کند نتیجه ای نداد. فتنه ای که دست شیرویه را بخون پدر آلوده ساخت از نیرنگ سپاهیان و روحانیان بود. و از آن پس، این دو طبقه چنان سلطنت را بازیچه خویش کردند که دیگر از آن جز نامی نمانده بود...

... بدینگونه سپاهیان یاغی و روحانیان فاسد را پروای مملکت داری نبود و جز سودجویی و کامرانی خویش اندیشه دیگر نداشتند. پیشه وران و کشاورزان نیز، که بار سنگین مخارج آنان را بر دوش داشتند، در حفظ این اوضاع سودی گمان نمی بردند. بنابراین مملکت بر لب بحر فنا رسیده بود و یک ضربت کافی بود که آنرا به کام طوفان حوادث بیفکند. این ضربتی بود که عرب وارد آورد..."


دوقرن سکوت، چاپ دوم، فصل نخست، صفحه سی و هفت

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

پلیس و مردم

تازه به این سرزمین آمده بودم و هنوز کاری هم پیدا نکرده بود که اوقاتم را پر کند. هنگام رانندگی، در نزدیکی پارک کوچکی، تابلوی "پارک تاریخی" نگاهم را جلب کرد. کنجکاو شدم که در این پارک کوچک، چه اثر تاریخی می تواند وجود داشته باشد. با اینکه روز یکشنبه بود، ماشین را کنار خیابان پارک کردم تا ببینم می شود در روز تعطیل از این محل تاریخی بازدید کرد یا نه؟

وسط پارک، ساختمان کوچکی بود که در آن از اشیای تاریخی نگهداری می شد. در کنار این ساختمان یک ماشین پلیس پارک شده بود. با دیدن ماشین پلیس قدری نگران شدم. در ایران یاد گرفته بودم که حضور پلیس یعنی ناامنی. در چارچوب قوانین ایران کمتر کسی مجرم نبود. پلیس همیشه می توانست چیزی مخالف قانون پیدا کند و دردسری درست کند. گاهی به دوستان می گفتم اگر روزی پلیس بخواهد خانه مردم را بگردد باید تمام ایرانیان را دستگیر کند. زیرا که قوانین موجود تا حریم خصوصی ترین جنبه های زندگی شخصی پیش رفته اند و کمتر کسی می تواند بدون نقض آنها زندگی کند.

این پیش زمینه های فکری باعث شده بودند که آن روز از دیدن ماشین پلیس قدری نگران شوم. اما اینبار تصمیم گرفتم که داخل ساختمان بروم و ببینم که چه خبر است. در را که باز کردم چند پلیس که در اتاق سرگرم صحبت بودند حرفشان را قطع کردند و به سویم برگشتند. پرسیدم: می شود موزه را ببینم. یکیشان جواب داد: بله اما وقت زیادی نمانده و چون بازدید کننده نداشتیم درها را بسته ایم. می خواهی در را برایت باز کنم؟ با احتیاط گفتم: اگر در را باز کنید ممنون می شوم. در را باز کرد و گفت: امیدوارم از دیدن موزه لذت ببری. من هم که با دیدن آن رفتار دوستانه قدری از دلهره ام کاسته شده بود تشکر کردم و سرگرم بازدید از موزه شدم.

پس از گذشت بیش از یک سال از آن روز، آن خاطره در حافظه ضعیف من هنوز جایی دارد. و دلیلش تجربه دلچسب من از رفتار دوستانه و اطمینان بخش این پلیس با شهروندان است.

۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

رکود اقتصادي و کتابخواني

اين روزها شرايط اقتصادي در آمريکا خوب نيست. قيمت بنزين از سه و نيم دلار براي هر گالن گذشته و در بعضي ايالت ها مرز چهار دلار را نيز پشت سر گذاشته است. افزايش نرخ تورم محسوس است. اقتصاد از مشکلات جدي رنج مي برد: بحران وام هاي مسکن، اقتصاد آمريکا را به سوي رکود کشانده است.

در چنين شرايطي مردم تلاش مي کنند تا از هزينه هايشان بکاهند. آمار سفرها کمتر شده و مردم کمتر به رستوران مي روند. کالاهاي لوکس و اضافي به تدريج از سبد مصرف خانوار ناپديد مي شوند.

ديروز راديويي محلي نتيجه تحقيقي در خصوص اثر بحران اقتصادي بر الگوي مصرف خانواده های آمریکایی را ارائه مي داد. مي گفت آمريکاييها به تدریج کتاب را از صورت مخارجشان حذف می کنند و بیشتر به کتابخانه مي روند. مراجعه به کتابخانه ها رشد سيزده درصدي داشته است. وابستگی این جامعه به کتابخوانی برایم جالب است.

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

پالايش زبان پارسي

دکتر کزازي از استادان به نام زبان فارسي هستند که در سخنانشان تمام واژگان بيگانه رایج را با واژگان موجود در زبان فارسي يا معادل هاي نو جايگزين مي کنند. اين ويژگي، سخنان استاد کزازي را براي من شنيدني و دلچسب کرده است.

ديروز متن گفت و گويي با دکتر کزازي را خواندم که در آن از لزوم معادل سازي براي تمامي واژگان بيگانه راه يافته به زبان فارسي سخن گفته بودند. باور ايشان اين است که حتي اگر مردم اين جايگزين هاي نو را به کار نبرند، دست کم مي بايست که اين جايگزين ها در زبان فارسي وجود داشته باشند. همچنين ايشان يادآور شده بودند که اين زبان پيوند ما با پيشينه فرهنگي مان است و در صورت صدمه ديدگي اش ارتباطمان با هويت فرهنگي مان قطع مي شود.

امروز به سخنان ايشان و واژه "دبيره" که به جاي "خط" به کار برده بودند فکر مي کردم. اين پرسش به ذهنم آمد که اگر پالايشي تا اين اندازه جدي در زبان فارسي رخ دهد و جايگزين هايي براي اين همه واژه عربي موجود در زبان فارسي برگزيده شوند آنوقت چه کسي مي تواند معني حتي يک جمله از ادبيات فارسي پس از اسلام را بفهمد؟ از ادبيات پيش از اسلام ايران هم که دستمان خالي است. آيا آسيب هاي فرهنگي ناشي از چنين پالايشي بيش از آسيب هاي حاصل از ورود واژگان بيگانه به زبانمان نيست؟

به گمانم چنان اقدامي از پارادوکسي دروني رنج مي برد: نگاه داشتن جامعه در خلاء ناممکن است. پالايشي آنچناني، خلائي فرهنگي ايجاد مي کند که جامعه را به سوي فرهنگي ديگر با زباني ديگر مي راند.

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

دلتنگی برای قفس

آن اوایل که به این سرزمین آمده بودم، وقتی که برای خرید کالایی به سوپر مارکت می رفتم، تنوع مارکها و مدلها سردرگمم می کرد. مدتها برای مقایسه قیمتها و کیفیتها وقت صرف می کردم تا سرانجام تصمیم بگیرم. گاهی هم دلتنگ ایران می شدم، زیرا که آنجا انتخابهای زیادی نداشتم و می توانستم بین دو یا سه نوع کالا به سرعت یکی را انتخاب کنم.

تنوع و تعدد گزینه های پیش روی مردم، که تنها به کالا محدود نیست، از ویژگی های اساسی جامعه آمریکا است. مردم اینجا مختارند تا برای آینده خود از بین مسیرهای گوناگون یکی را به دلخواه برگزینند. و اگر مصمم باشند و با برنامه پیش بروند به خواسته هایشان هم می رسند. نکته مهم این است که در این سرزمین رسیدن به هدف "ساده" نیست بلکه "ممکن" است. ساکنان این سرزمین برای رسیدن به هدفشان می توانند یک یا چند توالی از "ممکن" های ساده یا سخت را ایجاد کنند تا مانند نردبانی آنها را به هدفشان برساند.

در ایران اما، اوضاع به کلی متفاوت است. آنجا معمولا "اتفاقات" شما را بالا می برند یا پایین می کشند. ایرانیان همیشه می توانند گناه ناکامیشان را به گردن بدشانسیشان بیاندازند.

من مدتی است که تلاش می کنم یکی از آن توالی ها را برای زندگی ام تهیه کنم. در خلال این تلاش فهمیدم که هنوز به اندازه کافی به این دنیای جدید خو نگرفته ام. هنوز هم گاهی برای فرار از اشتباه در تصمیم گیری، آرزو می کنم ای کاش راه های پیش پایم اینقدر زیاد نبودند.

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

ترنم باران

آسمان ابری است و به تناوب می بارد. گاهی با شدت و گاهی آرام. هوا خنک تر شده اما رطوبت زیادی دارد. همه چیز به سرعت به خود شبنم می گیرد. برای من که از خاورمیانه بیابانی آمده ام این باران زیباست؛ اما هیوستونی ها را کلافه می کند. گاهی که بیکار می شوم، به شوق باران کنار پنجره می ایستم. زیر باران طبیعت زیباتر شده است.

محل کارم را برای ناهار ترک می کنم. با عجله خودم را به ماشینم می رسانم و از باران در آن پناه می گیرم. بوته ای کوچک، با گل های ریز و صورتی نگاهم را می رباید. دانه های پاک و درخشان باران، مانند گوشواره هایی بر لبه برگهای سبزش تاب می خورند. تو گویی التهاب رسیدن به خاک را دارند. خوب که به گل خیره می شوم، بازتاب شادمانی اش را می بینم. همه وجودش لبخند است.

آقای نوری، معلم دوران دبیرستان، به یادم می آید. می گویند چتر بر سر گرفتن زیر باران را توهین به طبیعت می دانست. آدم باید خیلی بزرگ باشد که اینگونه فکر کند. آقای نوری امروز در خاک آرمیده است. و من در اینسوی دنیا، زیر این باران زیبا به او فکر می کنم. به حرف هایش، به باران هایی که پیش از من دیده و به این باران که امروز نمی بیند. از خودم می پرسم آیا این امتداد زندگی انسان پس از مرگ نیست؟ آیا او هنوز در اندیشه شاگردش به زندگی ادامه می دهد؟ حیات داستان عجیبی است. کاش می توانستم بیشتر بدانم!

عصر هنگام، همکار ویتنامی ام می پرسد: " تو وقتی کهنسال شدی به ایران بازمی گردی؟". قدری مکث می کنم و از پاسخ طفره می روم. او ادامه می دهد: "من وقتی کهنسال شدم به ویتنام باز می گردم. من ویتنام را بیشتر دوست دارم". اندوهی به دلم می نشیند. کاش می توانستم آرزو کنم که من هم روزی به ایران بازگردم. اما نمی شود. پس سکوت می کنم. او نیز دیگر چیزی نمی گوید.

هنگام بازگشتم به خانه، باران شدت گرفته است. چند نفری جلوی در خروجی ساختمان زیر سرپناهی به انتظار آرام شدن باران ایستاده اند. تا به حال چنین باران تندی ندیده ام. به در که میرسم، قدری تامل می کنم سپس به سوی ماشینم که آن دورها پارک شده قدم زنان به راه می افتم.

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

بدبینی

ما ایرانیان در پس هر رویدادی به دنبال دسیسه ای می گردیم. و این ویژگی فرهنگیمان تا حد زیادی در کارهای گروهی ناتوانمان کرده است. چند وقتی بود که به این بدبینی مزمن و دلایل آن فکر می کردم تا امروز رسید.

این روزها خبر دستگیری کاراجیچ خبر داغی است. او در جنگ بالکان فرمانده صرب های بوسنی بود. می گویند حدود هفت هزار و پانصد مرد و پسر بوسنیایی به رهبری او کشته شده اند.

خبر را که می خوانم به آن روزها بازمی گردم. روزهایی که رسانه های ایران، به پشتیبانی از اهداف دیپلماسی کشور، سناریوی نخ نمای جنگ حق و باطل را پی گیری می کردند. آن روزها دانش آموز دبیرستان بودم. اعتقاداتم محکم تر بود و دانشم کمتر. نمی خواستم باور کنم که می شود دین را هم بازیچه کرد. تحت تاثیر تبلیغات رسانه ای، با غمی آمیخته به خشم، در یکی از راهپیمایی های حمایت از مردم بوسنی و انزجار از "همه" شرکت کردم.

سالها گذشت. بحران های مختلفی آمدند و رفتند و مرا درسها آموزاندند. سیاست و سیاستمداران را بیشتر شناختم. و امروز شاید بهتر بدانم که در آن دوران چه گذشته است: عده ای، با هدف ایجاد نسخه دوم بحران خاورمیانه در قلب اروپا، تصمیم گرفته بودند تا جنگ بالکان را ایدئولوژیک کنند. رسانه های داخلی موج مناسب را ایجاد کرده بودند و تمام حسن نیت افرادی مانند من به بازی گرفته شده بود.

و این تنها نمونه ای از صدها نمونه است. آنها که دلبسته تاریخ باستان ایران هستند در سنگ نوشته ها خوانده اند که شاهان به وضوح بین خود و خدایان ارتباط ویژه ای قائل بوده اند. اما برای یافتن مصداق این سخن، چه حاجت به کندوکاو در تاریخ ایران باستان؟ اخیرا شورای شهر تهران پیشنهاد کرده که اگر شهردار رم، خیابانی در این شهر را به "هجده تیر" تغییر نام دهد ما نیز خیابان "ایتالیا" در تهران را به خیابان "شهید ادواردو آنیلی" تغییر نام بدهیم. ببینید واژه "شهید" که زمانی بار ارزشی بسیار مثبتی داشت و به سادگی به ابتدای نامی اضافه نمی شد، چگونه در خدمت مقاصد سیاسی به بازی گرفته شده است. این بازی زشت دستاویز قرار دادن ملت و دیانت، قرن هاست که در آن سرزمین پیروزمندانه تکرار می شود. تو گویی در آن مرز و بوم هیچ چیز با ارزشتر از سیاست نیست. با این وصف، آیا می توانیم مردم خوشبینی باشیم؟

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

سیاست های کودکانه

ایران مدت هاست که رسما توقف غنی سازی را خط قرمز دیپلماسی خود اعلام کرده است. گروه 1+5 باز هم در بسته پیشنهادی جدیدشان توقف غنی سازی را به عنوان شرط توقف تحریم ها گنجانده اند.

خاویر سولانا بسته پیشنهادی گروه "پنج بعلاوه یک" را تقدیم ایران می کند و با نارضایتی از شنیدن همان پاسخ پیشین به اروپا باز میگردد. پس از آن ایران اعلام می کند که این بسته حاوی مطالب قابل اعتنایی است و به زودی پاسخش را برای تهیه کنندگان آن ارسال خواهد کرد. تحلیلگران تصور می کند که ایران در مواضعش تجدید نظر کرده است. چند هفته بعد ایران پاسخ خود را محرمانه برای خاویر سولانا می فرستد. گروه "پنج بعلاوه یک" اشتیاق نشان می دهند. تحلیلگران گمان می برند که شاید ایران در پاسخ خود با توقف چند هفته ای غنی سازی یا توقف آن در طول مذاکرات موافقت کرده باشد. چند روز پیش از آغاز مذاکرات، علنی می شود که ایران در پاسخ خود توقف غنی سازی را رد کرده است. تحلیلگران این بار حدس می زنند که غرب در دیپلماسی خود در برابر ایران تجدید نظر کرده است و حاضر شده علی رغم ادامه روند غنی سازی در ایران با این کشور مذاکره کند.

گروه "پنج بعلاوه یک" آماده مذاکره می شوند. آمریکا که پیشتر از عدم مذاکره با ایران تا توقف غنی سازی گفته بود، برای اعزام نفر سوم دستگاه دیپلماسی خود، جهت حضور در مذاکرات، اعلام تمایل می کند. در همین میان زمزمه هایی به گوش می رسد که از تمایل آمریکا به ایجاد دفتر حافظ منافع خود در ایران حکایت می کنند. مسئولان ایرانی به این تصمیم خوشرویی نشان می دهند و انتظارشان برای دریافت درخواست رسمی را پنهان نمی کنند. آنها در مقابل از تمایل ایران به راه اندازی خطوط مستقیم پروازی بین ایران و آمریکا سخن می گویند. قیمت نفت رو به کاهش می گذارد.

طرفین بر سر میز مذاکره می نشینند. گروه "پنج بعلاوه یک" مانند همیشه درخواست خود از ایران جهت توقف غنی سازی را تکرار می کند. ایران مانند همیشه از این کار امتناع می کند. مذاکره به بن بست می رسد و گروه "پنج بعلاوه یک" به ایران دو هفته مهلت می دهند تا پیش از مواجه شدن با تحریم های شدیدتر غنی سازی را متوقف کند. در پایان، خاویر سولانا می گوید هنوز پاسخ کامل ایران به بسته پیشنهادی را دریافت نکرده و دو طرف توافق می کنند تا مذاکرات را در روزهای آینده از طریق تلفن ادامه دهند.

حتما در بازی های کودکان دیده اید که وقتی کودکی از پذیرش خواسته همبازی هایش طفره می رود آنان به او تا شماره سه مهلت می دهند که حرفشان را گوش کند و می شمارند. و هر قدر به سه نزدیکتر شوند و پاسخی نگیرند شمارش را بیشتر طول می دهند. در نهایت وقتی به سه می رسند و حریف را کماکان در موضع انکار می بینند، چون کاری از دستشان بر نمی آید، سراغ پیشنهاد بهتری می روند.

۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه

آیا پائولو وامدار مولوی است؟

شاید کمتر کسی نام "پائولو کوئلیو"، نویسنده برزیلی، و داستان معروفش "کیمیاگر" را نشنیده باشد. در نگاه نخست، "کیمیاگر" تلاشی برای ارائه عرفان مدرن می نماید. عرفانی که تلاش دارد به شخصیت خرد شده انسان عصر ما اهمیتی درخور بدهد.

آیا به راستی "کیمیاگر" حکایت عرفانی نوین است؟ اگر نظر آقای آرش حجازی را در پایان کتاب "کیمیاگر"، از انتشارات کاروان، نخوانده بودم بی گمان به این پرسش پاسخ مثبت می دادم اما، گویا تامل بیشتری لازم است.

آقای آرش حجازی، داستانی از مثنوی معنوی آورده که پرسش برانگیز است. این داستان، که در دفتر ششم آمده، به شکل غیر قابل انکاری به داستان "کیمیاگر" شبیه است. گویی "کیمیاگر" همان داستان مثنوی است که اندکی صیقل یافته تا به قالب های ادبی زمان ما نزدیک تر شود و به کام خواننده غربی مطبوع تر گردد.

ابتدای داستان مثنوی را برای علاقمندان به پیگیری این موضوع در زیر آورده ام:

حکایت آن شخص کی خواب دید کی آنچ می طلبی از یسار به مصر وفا شود....

بود یک میراثی مال و عقار
جمله را خورد و بماند او عور و زار...

۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه

دست پنهان آدام اسمیت

شاید با ایده "دست پنهان" آدام اسمیت، فیلسوف اسکاتلندی قرن هجدهم میلادی، آشنا باشید. آدام اسمیت باور داشت که رقابت آزاد و کوشش برای کسب بیشترین منافع شخصی در نهایت منجر به سعادت جمعی می شود. بر اساس نظر او دخالت های اقتصادی دولت، "مکانیزم های ذاتی بازار آزاد" را مختل می کنند و مانع رسیدن جامعه به بیشترین سعادتمندی می شوند.
اما "دست پنهان"، برخلاف آنچه آدام اسمیت می گفت، همیشه خردمندانه عمل نمی کند. این واقعیت دیرزمانی است که شناخته شده است. به همین دلیل، هیچ ملتی اقتصادش را به امید "مکانیزمهای بازار آزاد" رها نکرده است. با این حال، دولت های معتقد به این ایده تلاش دارند تا مداخلات اقتصادیشان را به کمترین حد ممکن برسانند.
آمریکاییان پیشرو ملت های پایبند به اقتصاد بازار آزاد هستند. آنان که همیشه طرفدار دخالت کمینه دولت در بازار بوده اند، این روزها به سیاست های اقتصادی دولتشان چشم امید دوخته اند. بحران اقتصادی که از حدود دو یا سه سال پیش در آمریکا آغاز شد، هم اکنون به اوج خودش رسیده است. دولتمردان تا امروز از اعلام رکود اقتصادی طفره رفته اند اما، همه به کاهش خرید مصرف کنندگان و رشد بیکاری اعتراف می کنند.
چند روز پیش بانک "ایندی مک"، یکی از معتبرترین بانک های آمریکایی در زمینه اعطای وام مسکن، در آستانه ورشکستگی قرار گرفت. به این ترتیب "بنگاه فدرال بیمه سپرده گذاری" کنترل این بانک را به دست گرفت تا برابر قانون، سپرده های تا سقف یکصد هزار دلار را به سپرده گذاران بازپرداخت نماید. این بنگاه، لیستی از چند ده بانک در معرض خطر دیگر را نیز در دست دارد.
امروز "کریستفر داد"، رئیس کمیته بانکداران آمریکا، انگشت اتهام را به سوی دولتمردان و قانون گذاران آمریکایی گرفته بود. او می گفت آنان باید حدود شش سال پیش در بازار دخالت می کردند تا جلوی پرداخت نوعی وام مسکن که منجر به این بحران شده را بگیرند. یکی از کسانی که بیش از یکصد هزار دلار در بانک "ایندی مک" سپرده گذاری کرده بود در مصاحبه ای رادیویی اعتقاد داشت که سرآخر به پولش خواهد رسید؛ زیرا به دولت آمریکا اطمینان دارد. دولتمردان آمریکایی برای جلوگیری از سقوط دو بانک دیگر که در لبه پرتگاه ورشکستگی قرار دارند وارد عمل شده اند. گزارشگر مالی روزنامه واشنگتن پست در پاسخ به این پرسش که با اینهمه دخالت دولت پس سیاست های بازار آزاد چه می شود؟ می گوید: "اقتصاد را تنها با تئوری های فلسفی نمی شود اداره کرد. اقتصاد سیاه یا سفید نیست بلکه خاکستری است؛ اگر دولت هم اکنون کاری نکند یک فاجعه اقتصادی رخ خواهد داد."
از نگاهی، وضعیت امروز اقتصاد آمریکا یکی از آن اوضاعی است که "دست پنهان" یا کارآیی کافی ندارد یا می خواهد با گذر از مسیر یک فاجعه اقتصادی جامعه را به شرایط بهینه رهنمون شود.
البته این واقعیتی بدیهی است که همیشه تا حدی نظارت دولتی بایستی وجود داشته باشد؛ اما از زاویه ای دیگر هم می شود به این موضوع پرداخت: شاید گاهی "مکانیزم های اقتصادی بازار آزاد" برای تحقق سعادتمندی جامعه در جهت تغییر نظام سیاسی عمل کنند. در این شرایط دولتمردان با عزم راسخ وارد عمل می شوند.

۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه

زمزه های درون

گوینده رادیو، اخبار صبحگاهی را می خواند: پیروزی موگابه در انتخابات ریاست جمهوری زیمبابوه. می گوید با شناختی که از موگابه داریم، او از رقیب انتخاباتی اش، که در برابر او سرسختی نشان داده، انتقام خواهد گرفت. نام ژنرال ایدی امین، دیکتاتور خونخوار اوگاندا، در ذهنم تداعی می شود. از یادآوری فجایعی که به بار آورد مشمئز می شوم.

و اینک دیکتاتوری دیگر به قدرت رسیده تا قبای خون به پیکر آینده بنشاند. او به قدرت رسیده است. پلیس گوش به فرمان اوست حتی اگر پلیس ها از او منزجر باشند. ارتش در خدمت اوست حتی اگر ارتشیان از او متنفر باشند. ادارات فرمان او را اجرا می کنند حتی اگر کارمندان او را نخواهند. همه به فرمانش گردن می نهند حتی اگر هیچ کس او را نخواهد. حتی اگر همه بدانند که با تقلب برنده شده است. او صاحب قدرت سیاسی شده است. صاحب این طلسم هولناک جوامع بشری.

ماهیت قدرت سیاسی چیست؟ قدرتی که به موگابه سالخورده و هشتاد و چهار ساله توان به خون کشاندن مخالفانش را می بخشد. آن هم نه به دست خودش بلکه به دست خودشان.

هیچ چیز برای من تاسف بارتر و نا امید کننده تر از دیدن انسانهایی نیست که به حکم دشمن مشترکشان، در لباس پلیس، ارتشی، قاضی و ... تیغ به روی هم می کشند.

۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

جوانه امید

خبر:
شرکتهای بیمه ایرانی از امروز (شنبه) موظف شدند به زنان و مردان و همچنین، مسلمانان و غیرمسلمانان خونبهای (دیه) مساوی پرداخت کنند.

تأمین خسارت دیه، بدون توجه به جنسیت و مذهب، سال گذشته به تصویب دولت جمهوری اسلامی رسید؛ اما به شرکتهای بیمه ابلاغ نشد و به اجرا در نیامد.

به گفته سخنگوی دولت ایران، قرار است مصوبه دولت در مورد برابری دیه زن و مرد در مجلس شورای اسلامی نیز طرح شود تا "افکار قانونگذاران نسبت به این موضوع توجیه شود" و این مصوبه به شکل قانون در بیاید.

این پیروزی ارزشمند را به جنبش برابری خواهی زنان ایران تبریک می گویم. می دانم افق نگاه آنان بالاتر از این است و راهی طولانی پیش رو دارند/داریم. دست کم در تاریخ معاصر ایران، جنبشی به متانت، اصالت و اندیشمندی این جنبش سراغ ندارم.

۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

تشکر از دوستان

چند هفته ای است که از سفر ایران بازگشته ام و در این مدت چیزی ننوشته ام. و دلیلش هم فقط این بوده که به قدری زمان نیاز داشتم تا کارهای بر زمین مانده را سر سامان دهم و خیالم راحت شود. در این اولین گفتگوی خودمانیِ پس از سفر، تشکر از دوستانی را لازم می دانم:

در وبلاگ کیوان شادپور و همسرش، به راحتی نظراتی را می توان یافت که از مهمان نوازی و بزرگواری این عزیزان حکایت دارند. و من هم این شانس را داشتم که از نزدیک شاهد بلند نظری و خوش خلقی این دوستان گرانقدر باشم. به همت این دوستان، پس از ورود به امارات، امکان خروج از فرودگاه و دیدارشان برایم مهیا شد. سفرم از هیوستون تا دبی، سفری طولانی و خسته کننده بود اما، زمانی که مهمان کیوان و همسرش بودم چنان به خوشی سپری شد که گذرش را حس نکردم. آن شب را به گفتگو و درد دل گذراندیم تا یکی از شیرین ترین خاطرات سفرم در کنارشان شکل بگیرد. هنگام خداحافظی، هدیه ای گرانقدر از این دوستان گرفتم: کتابی جذاب با موضوع تاریخ ایران باستان. دوستان فرهیخته هدایایشان هم رنگ و بوی دانش و فرهنگ دارد. از هر دو این عزیزان از صمیم قلب سپاسگزارم.

دوست دیگرم مهرداد قربانی است که می دانم پس از ورودم به ایران برای تشکیل یکی از آن جمع های دوستانه همکلاسی های دبیرستان چقدر زحمت کشید. از اینکه مهلت سفر اجازه نداد بیشتر از مصاحبتش بهره مند شوم متاسفم اما، به داشتن دوستی چنین خونگرم افتخار می کنم. امیدوارم سالهای خوشی پیش روی او و خانواده اش باشند.

دوستان دیگری هم بودند که دیدارشان سفرم را دلچسب تر کرد. گرچه این دوستان خواننده وبلاگم نیستند اما، وظیفه خودم می دانم که از آنها هم یاد کنم:

مهدی گلزار که به همت او سفر به یادماندنی ام به نمک آبرود مهیا شد. انسانی که صفا و سادگی و صمیمت را با نگرشی ژرف به زندگی و زیستن همراه کرده است. او بی شک یکی از سرمایه های زندگی من است. یکی از انسانهایی که به سادگی یافت نمی شوند.
امیر سلجوقی که متاسفانه در مدت کوتاه سفرم دچار سانحه رانندگی شد و فقط توانستم کوتاه مهلتی در بیمارستان ملاقاتش کنم. امیدوارم هرچه زودتر بهبودی حاصل کند. سالهاست که زحمت تدارک سفرهای من را بزرگوارانه می پذیرد. او هم یکی از انسانهایی است که گذر زمان نتوانسته گوهر کمیاب خلوص وصفا را از کَفَش برباید.

مسعود همتی دوست دوران دانشگاهم است. او کسی است که در گردنه های سخت و نفس گیر زندگی با دل و جان در کنارم بوده و گاهی بدخلقی هایم را هم به جان خریده است. در این مدت دو سال و نیمی که از مهاجرتم می گذرد، پس از برادرم، بیشترین گفت و گوی تلفنی را با او داشته ام. برایش موفقیت و بهروزی آرزو می کنم.

نیما قمشی دوست دوران دبیرستانم که دوره رزیدنسی را می گذراند و می دانم که روزگارش دشوارتر از آن است که قابل تصور باشد نیز، برای دیدارم زمانی را کنار گذاشت که ارزش آن را به خوبی می دانم.

و دیگر دوستانی که کم نیستند و نام نبردن از آنان دلیل ناسپاسی من در برابرشان نیست. دوستانی که از ساعتی پس از ورودم به ایران بزرگوارانه برای دیدنم روال عادی زندگیشان را تغییر دادند و حتی در مسیر بازگشتم تا آخرین لحظه ها در فرودگاه دبی با اس ام اس با من در تماس بودند. از همه آن بزرگواران تشکر می کنم.

و تشکر ویژه من تقدیم برادرم که در تمام این سالهای سخت، با در نظر گرفتن استانداردهای خلقی عجیب و غریبم، برادرانه در کنارم بوده است. تماس های تلفنی هفتگی اش پشتیبان محکم من در این سالهای دشوار بوده و هستند.

و همه اینها که گفتم بخشی از سرمایه های من در ایران هستند. من خودم را همچون پیچکی می بینم که گرچه سر به خانه همسایه کشیده هنوز ریشه در رستنگاه نخستینش دارد. و ریشه یک انسان مگر جز همه اینهاست؟

ياد بعضی نفرات
روشنم می دارد...
قوتم می بخشد
ره می اندازد
و اجاق کهن سرد سرايم
گرم می آيد از گرمی عالی دمشان.
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است،
وقت هر دلتنگی
سويشان دارم دست
جرأتم می بخشد
روشنم می دارد.
(نيما یوشیج ۱۱ ارديبهشت ۱۳۲۷)

۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

فمینیسم

دو یادداشت اخیرم در مورد جنبش برابری خواهی زنان ایرانی، نقد و نظرات مختلفی را در پی داشتند. این نظرات اگرچه در اساس حاوی مخالفتی نبودند اما، نشان از نگرانی هایی داشتند که در دل متن ها پیدا بود. از نگاه من، این نقدها گرد مفاهیمی شکل گرفته بودند که در دو یادداشت پیشین از کنارشان گذشته بودم. و از آن میان اولین، مفهوم فمینیسم بود که برگردان فارسی آن شده "جنبش برابری خواهی زنان". در این یادداشت، تلاش خواهم کرد نظرم را در خصوص این جنبش اجتماعی روشن تر بیان کنم. این یادداشت را بهانه ای ببینید برای ادامه دادن به یک گفت و گوی دوستانه و نظرخواهی از دوستان.

فمینیسم، جنبشی اجتماعی است که حدود دویست سال پیش با هدف کسب برابری حقوقی زنان و مردان در آمریکا و انگلستان شکل گرفته است. این جنبش، اکنون شاخه های گوناگونی دارد.

از نگاه من، خشن ترین فمینیست ها آنهایی هستند که محدودیت های حقوقی پیش پای زنان را ناشی از ساخت های مردسالارانه اجتماعی و حقوقی می دانند که مردان بنیان گذارده اند. این شاخه از فمینیسم، بسیار مرد ستیز و زن شیفته است. و جامعه ایرانی، فمینیسم را با این چهره می شناسد. زن فمینیست به روایت سینما و تلویزیون ایران، زنی مقتدر است که به تخریب مردان موفق پیرامون خود کمر همت می بندد. و این مبارزه را آنقدر ادامه می دهد تا از اقتدار مردان چیزی باقی نمی ماند و به شکست کامل می رسند. در پایان داستان، این زن گاهی سخاوتمندانه بخشی از هویت از دست رفته مردان را به آنان می بخشد تا تصویر اهورایی زن را کامل کند.

اما فمینیسم چهره دیگری هم دارد. چهره نوین فمینیسم، که "فرا-فمینیسم" نامگذاری شده، هرگونه مرزبندی و موضع گیری بین مرد و زن را "جنسیت گرایانه" و در نتیجه ضد فمینیستی می داند. برخی از پیروان این دیدگاه ،شالوده فمینیسم را این مفهوم ساده و بدیهی می دانند که" زنان هم انسان هستند". یکی از جرقه های شکل گیری این نگاه نوین مقاله ای است، به قلم سوزان بلتین*، که در سال هزار و نهصد و هشتاد و دو در نیویورک تایمز به چاپ رسیده است. این مقاله، با عنوان "صدای نسل فرا-فمینیست" **، به گفت و گو با زنانی می پردازد که همگی به آرمانهای فمینیستی باور دارند اما خود را فمینیست نمی دانند.

از نگاه من ایرانیان، تحت تاثیر رسانه های جمعی، فمینیسم را با چهره خشن و مخرب آن می شناسند. آنان در دل به آرمانهای "ضد جنسیت گرایانه" باور دارند، اما در سایه چهره مخربی که از فمینیسم در ذهن دارند، محتاطانه هرگونه حرکتی در جهت احیای حقوق زنان را موکول به فردا می کنند. سخن پایانی اینکه، زیر پرچم هیچ اندیشه و مکتبی نمی ایستم اما، با مفهوم نوین فمینیسم موافقم.

مرجع: دانشنامه ویکیپیدیا

۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

به کدامین گناه؟

از آبی دریا، مهربد و مهردادعزیز که مطلب اخیر در خصوص حقوق زنان ایرانی را خواندند و نظراتشان را به تفصیل در حاشیه آن نوشتند، بسیار سپاسگزارم. صحبت های آنها، در عین تفاوتی که با نظراتم دارند، برای من محترمند و از آنها استفاده کردم. صحبت های این دوستان، بهانه مناسبی شد برای ادامه دادن به این گفت و گو:

بسیاری اعتقاد دارند که اعطای حق جدایی به زنان، منجر به رشد سرسام آور آمار جدایی در ایران می شود. و به همین اعتبار با این موضوع محتاطانه برخورد می کنند. در اصل این موضوع شکی نیست اما، در بسیاری از خانواده ها سالها است که زن، به هر دلیل، زندگی مشترک را ترک کرده و تنها به دلیل امتناع همسرش قادر به جدا شدن قانونی از او نیست. در بسیاری دیگر از خانواده ها، زنان از ترس همین بلاتکلیفی و سرگردانی، به ناچار به زندگی مشترک ادامه می دهند. داشتن چنین خانواده هایی از نگاه من موجد ارزشی نیست که هیچ، ضد ارزش هم هست. مسلم است که با اعطای حق جدایی به زنان، مواردی از این دست به آمار رسمی اضافه خواهند شد. این نکته را نیز می پذیرم که گروهی از زنان، به سادگی درخواست جدایی خواهند داد اما، از نگاه من سوء استفاده گروهی از خانمها نباید مانع اعطای این حق به سایر خانمها باشد. در ضمن، چرا تا به حال به بهانه سوء استفاده مکرر آقایان از حق طلاق، آنان را از این حق محروم نکرده ایم؟ به بیانی دیگر، جامعه ما با دو معیار متفاوت به زنان و مردان خود می نگرد.

من هم با فمینیسم در مفهوم مرد ستیزی و زن پرستی اش مخالفم اما، از نظر من مطالبات زنان امروز ایران با آن نوع فمینیسم فرسنگها فاصله دارد. زنان ایرانی برای کسب حق طلاق، برای اینکه ارزش جانشان در نظام حقوقی کشورشان با جان یک مرد برابر باشد، برای اینکه شهادتشان در دادگاه با شهادت یک مرد هم ارزش باشد، برای اینکه از همسر و والدین خود مانند مردان ارث ببرند، برای اینکه مانند پدران حق سرپرستی فرزندانشان را داشته باشند*، برای اینکه با هر کسی که می خواهند ازدواج کنند، برای اینکه پس از نه سالگی از دیدگاه جزایی به آنها مانند یک زن چهل ساله نگاه نشود، برای اینکه سراسر عمر مجبور نباشند مردی را که دوست ندارند در کنارشان تحمل کنند و برای اینکه در چارچوب خانواده تبدیل به یک برده جنسی نشوند تلاش می کنند. قوانین ما نیمی از جامعه را به شکل شرم آوری به بردگی کشانده اند.

من هم با بستر سازی فرهنگی پیش از اعطای حقوق جدید به جامعه موافقم اما، برابری ارزش جان زن و مرد یا برابری حق ارث که دیگر بستر سازی فرهنگی نمی خواهد. از سویی بر این باورم که جامعه ایرانی دهها سال است که آمادگی لازم برای اعطای حقوق اولیه به زنان را داراست. در واقع قانون مدنی ایران** دهها سال از جامعه ایرانی عقب تر است. از نگاه من، زمانی که بخش عمده ای از جامعه به مدت طولانی و پیوسته، با هدف کسب حقوق بیشتر، خواستار بازنگری در قانون می شود، می توان نتیجه گرفت که آن جامعه مطالبه ای حقیقی و اساسی دارد. زنان ایرانی با هزاران مشکل، دهها سال است که حقوق ابتدایی و انسانی شان را مطالبه می کنند اما صدای آنها نشنیده گرفته می شود. حاکمیت که از اساس این درخواست ها را مشروع نمی داند؛ جامعه هم منتظر بسترسازی فرهنگی از سوی حاکمیت است. به همین سادگی نسل ها آمده اند و رفته اند و زندگی ها تلف شده اند. بدون اعطای این حقوق که نمی توان استفاده درست از آنها را تمرین کرد. از نگاه من، مشکل فرهنگی ما آنجا است که مرد ایرانی تاب تحمل زیستن در کنار زنی که می تواند "نه" بگوید را ندارد.

بارها این استدلال را شنیده ایم که اگر به زنان ایرانی حق جدایی داده شود، به توفان هوسهای زنانه، بنای خانواده هایمان از هم می پاشد. من چنین باوری ندارم. چرا مشکل را اینگونه نبینیم که بخش بزرگی از زنان ایرانی زیر چنان ستم مضاعفی از سوی قانون مدنی ایران و خانواده هایشان هستند که ابتدا خانه پدر را به امید آزادی، به سوی خانه همسر ترک می کنند؛ سپس در برخی موارد، پس از سرخوردگی از زندگی مشترک،عطای آن را هم به لقایش می بخشند. و همه اینها در حالی است که می دانند در آن سوی جدایی مشکلات اجتماعی جانکاهی به انتظارشان است. دیگر اینکه، در تلاش مردی که بخواهد با منحصر کردن حق جدایی به خودش، همسر هوسبازش را پایبند خانه کند بهره ای نمی بینم.

انحصار حقوقی کنونی، مردان را به تدریج به حاکمان خودخواه خانواده ها تبدیل می کند. حاکمانی که همسران و فرزندانشان را عمری اسیر خودمداری هایشان می کنند. به همین سبب در آن سوی آبها، بسیاری از مردان ایرانی نه تنها همسرانشان که فرزندانشان را نیز از دست می دهند و تنها می شوند. و اینهمه گناه قوانینی است که با سپردن بخش بزرگی از حقوق جامعه و خانواده به مردان، ترازوی عدالت اجتماعی را نامتوازن کرده اند.

پی نوشت ها:
*در قوانين ما، حضانت و ولايت فرزندان دو مفهوم جداگانه دارد. حضانت به معناي نگهداري فرزند است و ولايت به معناي سرپرستي و اداره امور مالي، تصميم در مورد تحصيل، تعيين محل زندگي، اجازه خروج از کشور، اظهار نظر و اجازه در مورد مسائل درماني كودك و موارد ديگر است. بر اساس قانون مدني ايران مادر هيچ وقت نمي‎تواند سرپرست فرزندش باشد و در صورت نبودن پدر و جد پدري نيز سرپرستي فرزندان به او تعلق نمي گيرد و تنها مي تواند قيم فرزند خود باشد. البته در آن صورت هم اداره سرپرستی (زير نظر دادستان) بر کارهاي مادر نظارت دارد و حتي حق فروش اموال فرزندان نيز به عهده اداره سرپرستي است. مادر به‎جز افتتاح حساب قرض‎الحسنه حتي نمي‎تواند براي فرزندش حسابي باز كند، يا بدون امضاء شوهرش براي كودكش خانه‎اي بخرد. اگر مادري با اجازه‎ پدر كودك و با پول خود براي فرزندش خانه‎اي بخرد، پدر مي‎تواند هر موقع دلش بخواهد آن خانه را بفروشد يا اجاره دهد و مادر در اين موارد هيچ حقي ندارد. اگر کودکی به ‎دليل بيماري در بيمارستان باشد و نياز به عمل جراحي داشته باشد، اين پدر است كه بايد اجازه‎ عمل را بدهد و مادر نمي‎تواند بدون امضاي پدر، از پزشكان بخواهد كه كودكش را عمل جراحي كنند. اين درحالي‎ است كه طبق قانون، سرپرستي و ولايت پدر ”قهري“ است. يعني حتي اگر خود پدر هم بخواهد نمي‎تواند سرپرستي كودك را به همسر خود واگذار كند! (این توضیح از وب سایت "تغییر برای برابری" گرفته شده است)

** قانون مدنی ایران، در اردیبهشت ماه سال هزار و سیصد و هفت (هشتاد سال پیش) به تصویب رسیده است و اگرچه تا به امروز چندین بار مورد بازنگری واقع شده، اما هنوز شالوده اولیه آن دست نخورده باقی مانده است. این در حالی است که جامعه امروز ایران با جامعه هشتاد سال پیش به هیچ وجه قابل مقایسه نیست.

۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

یادمان باشد

هر کجا که مجالی بوده، جنبش برابری خواهی زنان ایران را ستوده ام و از آن حمایت کرده ام. حامیان این جنبش، به دور از کشمکش ها و بازی های سیاسی که راه به هیچ آبادانی نمی برند، تنها برابری حقوقی زن و مرد ایرانی را می خواهند.

بر این باورم که اگر از این مطالبات حمایت کنیم، سوای داغ ظلمی که از پیشانی سرنوشت زنان امروز و فردای ایران برداشته ایم، و سوای از ادای دینمان در حق همه زنان ایرانی که عمری زیر سایه این جفای دیرپا زیستند، سوختند و پر کشیدند؛ اساسی ترین گام در راه توسعه واقعی ایران که همان عدالت اجتماعی است را برداشته ایم.

از نگاه من، جنبش برابری خواهی زنان ایران تمام ویژگی های یک جنبش مدنی واقعی را داراست. این جنبش، بر اساس نیازهای واقعی و توافق جمعی، با هدف ایجاد تغییر به نفع تمامی اعضای جامعه، به دور از اهداف سیاسی و بر اساس روشهای مسالمت آمیز شکل گرفته است. بر این اساس شاید، این جنبش نخستین جنبش مدنی ایرانیان در معنای واقعی کلمه باشد.

حمایت از ایرانیانی که به واسطه جنسیتشان از بسیاری از حقوقشان محروم شده اند شاید، بزرگترین مسئولیت اجتماعی امروزمان باشد. یادمان باشد که تاریخ احوال ما را هم خواهد نوشت.

۱۳۸۶ اسفند ۲۵, شنبه

وسعت بی واژه

بالای سرم، تکه ابری زینت گنبد فیروزه ای شده است. خورشید مهربانانه می درخشد و زیبا قبای نو درختان را می درخشاند. نسیم ملایمی می وزد و شمیم رطوبت آمیخته به سبزینه چمن ها را می پراکند. آن سوترها برکه ای، غرق در چمن، میزبان مرغی دریایی است که رو به آسمان دارد. لاکپشتی به آرامی در آب برکه شنا می کند. وجودم را که حس می کند می گریزد. و گریزش، آرامش ماهی ها را بر هم می زند. دورتر، سگی جست و خیزکنان از صاحبش می گریزد و به سوی او بازمی گردد.

ومن، می گذرم. شناور در اینهمه زیبایی. محیط، به کودکی ام می برد. توشه ذهنم از خاطرات کودکی اگرچه خالی است اما، لبریز از حس هایی پنهان است که به تلنگری، از هزارتوهای ذهنم سرکی می کشند و باز نهان می شوند. و همین بازیگوشی های ذهن، به مقایسه ای بین امروز و دیروز می کشاندم.

میل به سفر و دیدن سرزمین های دور، همیشه با من بود. میل به رفتن و نماندن. همیشه از یکنواختی زندگی گریزان بودم. همیشه می خواستم جور دیگری زندگی کنم. روشی از زیستن که تنها، نشان مرا بر خود داشته باشد. امروز، پس از سه دهه زندگی، در پی همان وسوسه کودکانه به اینجا رسیده ام. وحس کودکی را دارم، که دست مادر را رها می کند تا بازیگوشانه بیشتر تجربه کند. لذتی آمیخته به دلهره. و اگرچه دستم از دستان مادر جداست؛ و از همه عزیزانم به دورم اما، دلگرم به حضورشان و یا خاطراتشان گام برمی دارم.

نمی دانم! شاید این وسوسه می بایست سالها پیش در من خاموش می شد. اما، هنوز ضربان بودنش را در ژرف ترین لایه های وجودم حس می کنم. هنوز وسوسه ای مرا به دیدن سرزمین های دور می خواند. به رفتن و نماندن. به دیدن و گذشتن. به خواندن و آموختن. ندیده ها بسیارند و مهلت کوتاه.

سهراب در ذهنم زمزمه می کند:
باید امشب بروم...
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

۱۳۸۶ اسفند ۱۶, پنجشنبه

میراث سرزمین من

امروز اینجا هوا طوفانی بود. در محل کارم نشسته بودم و خیره به مانیتور، رد خطوط را دنبال می کردم. ناگاه، غرش رعدی چهار ستون بدنم را لرزاند. در آن لحظه ، با صدای رعد، ترس از انفجار و موشکباران در ذهنم بازسازی شده بود. ترس از حمله هوایی.

چند لحظه ای گذشت تا به یاد بیاورم که اینجا سرزمینی دیگر است. سرزمینی که کمتر، خاطرات انفجار و آوار را به ساکنانش هدیه داده است. به اطراف نگاه کردم؛ همه بی تفاوت سرگرم کار بودند. گویا در آن جمع، تنها من وامدار خاطراتی چنان باشکوه بودم.

۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه

اختر به سحر شمرده یاد آر

زمستان امسال تهران، سردتر از پیش بود. می گفتند دما به پانزده درجه زیر صفر هم رسید. تهران سفید پوش شد. و من اینجا لذت برف تهران را، لابه لای صفحات وبلاگ جوانان تهرانی می جستم. و در خلال یکی از همین وبگردی ها بود که مطلبی شیرین را در وبلاگ غریبه ای خواندم. گفته بود "خدایا تو این سرمای زمستون به همه یه سرپناه گرم بده که همه بتونیم از این برف لذت ببریم". این جمله ساده و صمیمی، چه ژرفایی را در پس خود داشت! بی اختیار به این همه شعور آفرین گفتم.


چندی پس از آن، با خبر شدم که در آن شب ها، تعدادی از خیابان خواب ها و بی سرپناهان تهران، در گوشه ای از خیابان یخ زده اند. اول باورم نمی شد. یعنی هضم این واقعیت چنان برای ذهنم سخت بود که نمی خواستم باور کنم. اما پذیرفتم. و غم سنگینی بر دلم نشست. خوب می دانم در سرمای زمستان بی سرپناه بودن یعنی چه. خدا را شکر از هر سختی ذره ای چشیده ام. همان اندازه که بدانم اتاق گرم را همراه زندگی به آدم نمی دهند. همان اندازه که بدانم یک سرپناه گرم، در یک شب سرد زمستانی، می تواند نهایت آرزوی یک تن لرزان باشد. همان اندازه که بدانم در آن سرمای شدید، به امید طلوعی دوباره به افق خیره شدن و بی پناه در گوشه ای از خیابان لرزیدن یعنی چه. در آن شب ها، تن هایی در خیابان، تکیه داده به دیواری آجری که بین بستری گرم و سرمایی کشنده فاصله می انداخت، منجمد شدند. شاید می شد بهتر از این بگذرد.

۱۳۸۶ بهمن ۹, سه‌شنبه

یاد باد آن روزگاران یاد باد

امشب در خلوت شیرین شامگاهانم، مطالب پیشین این وبلاگ را مرور کردم. "سهم من از بوسه باد" را. و نظرات گرم و صمیمی شمارا بر حاشیه آن . و دیدم که در این یک سال اخیر، دلمشغولی های روزانه، ناخواسته حال و هوای گذشته ام را بیرنگ کرده اند. دوستان هم دیگر مانند گذشته نمی نویسند. گاه هفته ای می گذرد و اثری از مطلبی جدید نیست. و من که هر روز صبح، پیش از روشن کردن چراغ، کامپیوتر را روشن می کنم ؛ ناراحت می شوم که اینطور اسیر لقمه های نان شده ایم.

بر گروه همکلاسان دبیرستان هم سکوت سنگینی حکمفرماست. بیست و چهارم ژانویه تولد حسین میرزاخانی بود. هیچ کس تبریک نگفت. من هم که روز بیست وششم برایش پیام تبریک فرستادم هیچ پاسخی نگرفتم. امیدوارم هر کجا که هست سلامت باشد.

از گروه همکلاسان که دست شسته ام. از همان اوایل هم مشخص بود که با تنوع افکار و سلایقی که داریم نمی توانیم حتی سه ماه یکبار هم دور هم جمع شویم. اما به این حلقه سیصد و شصت درجه ای هنوز امیدوارم. اگرچه روز به روز کم توان تر و ساکت تر می شود.

۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه

چند پرسش:

اول: نژاد آریایی چه برتری بر سایر نژادهای بشر دارد؟

دوم: چه کسانی در طول تاریخ حامی ایده برتری نژاد آریایی بوده اند؟

سوم: آیا ایرانیان از نظر نژادی آریایی خالص محسوب می شوند؟

چهارم: تا به حال چند مرتبه شنیده اید یک ایرانی به اینکه از "نژاد پاک آریایی" است افتخار کند یا بگوید "خون پاک آریایی" در رگهایش جریان دارد؟

پنجم: آیا اعتقاد به برتری نژادی از نشانه های نژاد پرستی نیست؟

۱۳۸۶ دی ۲۳, یکشنبه

پل سبز


بزرگراههایی که از میان زیستگاههای طبیعی می گذرند، آنها را چند تکه می کنند و بین گونه های جانوری دو سوی خود فاصله می اندازند. یکی از نقدهایی که به بزرگراه تهران-شمال وارد شده نیز به همین مشکل اشاره می کند.


دو هفته پیش، در موزه علوم طبیعی هیوستون، تصویری از پلی در کشور کانادا دیدم به نام "پل سبز".این پل دو سوی یک بزرگراه را برای عبور جانوران به هم متصل می کند. برای عبور گونه های جانوری که از مواجه شدن با سروصدای بزرگراه یا سایر جانوران واهمه دارند نیز در این محل زیرگذری ساخته خواهد شد.


پارک یادبود*، پارک طبیعی بزرگی است که تقریبا در وسط شهر هیوستون واقع شده است. به ناچار، خیابان هایی عریض با سرعت ترافیک زیاد، این پارک را به چند بخش تقسیم کرده اند. این هفته متوجه شدم که مسئولان این پارک نیز طرح ساخت چنین پل ها و زیرگذرهایی را در دست دارند. گویا این راه حل، در حال فراگیر شدن است.


تصویر بالا، پلی که در کشور کانادا ساخته شده را نشان می دهد. با پوزش از اینکه کیفیت این تصویر مناسب نیست. اشکال از ماست لطفا به گیرنده های خود دست نزنید!


* Memorial Park