۱۳۸۶ مهر ۲۰, جمعه

زنده در یاد

چهره اش را خوب به خاطر دارم. با آن لبخند نمکین؛ و روش تدریسی که منحصر به خودش بود. در کلاس او هم می خندیدیم ، هم می آموختیم.


برای حل مسایل دشوار هندسه تحلیلی به شاگردانش جایزه می داد؛ و بزرگترین جایزه این بود: "اگر کسی این مسئله را حل کند ارزشش را دارد که زمین از زیر پایش کنار برود، به او تعظیم کند و به زیر پایش برگردد". به همین سادگی بین شاگردانش رقابت ایجاد می کرد.

به نظرم، کیوان شادپور به زیبا ترین کلام او را توصیف کرده: " تنها در کلاس او بود که فرشته ای از پنجره به داخل کلاس می آمد تا نقاطی را در فضا مشخص کند". به نظر من، فرشته کلاس آقای نوری از روان روشن و پاک او حکایت می کرد. فرشته ای که از پنجره می آمد، خود پنجره ای بود رو به سوی ژرفای روح او. ژرفایی که در این مقال به آن خواهم پرداخت.

سال هفتاد و دو یا هفتاد و سه بود. به کمک دوست قدیمی و مفقود شده امروزم، علی رضوی زاده، با آقای نوری در کافی شاپ شیرینی فروشی سهیل قراری ترتیب دادیم. می دانستیم که آقای نوری انسانی ژرفتر از یک معلم ساده هندسه تحلیلی است. می خواستیم از او بیشتر بیاموزیم. علی به زحمت توانسته بود از حریم محکمی که او گرد زندگی خصوصیش کشیده بود بگذرد؛ چند باری به ملاقات او برود و کتابخانه شخصی اش را ببیند. علی می گفت پس از اینهمه تلاش، هنوز هم اکثر اوقات او را نمی پذیرد.

به گمانم قرارمان ساعت هفت عصر بود. از همان ابتدا سر بحث فلسفی را باز کردیم تا شاید بتوانیم بیشتر از افکار و روحیات استاد بدانیم اما، هرچه بیشتر کوشیدیم کمتر به نتیجه رسیدیم. تنها کلام استاد این بود که دست از فلسفه بازی بردارید، زندگی کنید و از زندگی تان لذت ببرید. و ما متحیر که چگونه او با آن عمق شخصیت، چنین توصیه ساده ای برای ما دارد.

آن قرار، ساعتی در کافی شاپ سپری شد و چند ساعتی قدم زنان در بلوار کشاورز گذشت. تا ساعت یازده یا دوازده شب چندین بار در بلوار کشاورز بین خیابان کارگر و سهیل رفتیم و برگشتیم. و استاد همچنان بر سخن خود بود که عمرتان را با فلسفه به بیهودگی نگذرانید، زندگی کنید و از زندگی تان لذت ببرید. چون می خواستیم بدانیم برای چه چیزهایی ارزش قائل است، پرسیدیم که چگونه می شود از زندگی لذت برد؟ اما او باهوش تر از آن بود که چنین ساده دنیایش را هویدا کند؛ تنها به همین بسنده کرد که نمی دانم، هرکس به شکلی از زندگی لذت می برد.

آن شب، او از فلسفه هیچ نگفت. تنها از زندگی گفت. از زیستن و محبت به پدر و مادر. و اینکه در جوانی به خود افتخار می کرده که کافکا می خواند و امروز از خودش عصبانی است که چرا جوانی اش را صرف مطالعه آن ادبیات کرده و آنگونه که می گفت "زندگی نکرده است".

آن شب، با قدری دلخوری از استاد خداحافظی کردم؛ زیرا که سخنی عمیق و فلسفی به من نگفته بود اما، توصیه اش به زیستن و خوش زیستن تا امروز با من مانده است. اگرچه تا امروز از این ارزشمندترین درسش نمره قبولی نگرفته ام.

علی رضوی زاده بعدها به من گفت که استاد بیشتر تاثیر یافته از حکمت شرق بوده است. می گفت روان استاد چنان با طبیعت درآمیخته که او روزهای بارانی به احترام طبیعت چتر بر سر نمی گیرد. واپسین کلامی که از استاد به یاد دارم این است: " خدایی که من آن را اثبات کنم خدا نیست".