۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

مرثیه ای از مجموعه "22 مرثیه در تیرماه" اثر شمس لنگرودی

پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند
كه مثل پرندگان راست راست مى چرخند در هوا
سر ماه
حقوق شان را مى گيرند
پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند
كه مرگ تو را نديدند.
كاش پر و بال شان در آتش آفتاب تير بسوزد
ما با ذغال شان
شعار خيابانى بنويسيم.
پس اين فرشتگان پير شده
جز جاسوسى ما
به چه كارِ بدِ ديگرى مشغولند
كه فرياد ما به گوش كسى نمى رسد.

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

پاسخی برای یک ناشناس

امروز دیدم ناشناسی لطف کرده و پیامی گذاشته که چرا نمی نویسی؟ در پاسخ او که هنوز به این دفترِ مجازی گذری می کند و آنقدر لطف دارد که پیامی بگذارد، این چند سطر را می نویسم:

آن زمان که بساط این وبلاگ رونقی داشت، می کوشیدم که تصویر جامعه ایرانی را، از منظر خودم، با دیگران به اشتراک بگذارم. اما با آغاز وقایع اخیر، عمق ستمی که بر آن مردم روا داشته می شود آنچنان هویدا شد که جایی برای قلم من باقی نگذاشت. این شد که سکوت را بر نوشتن ترجیح دادم.

دیروز تمام نماز جمعه اخیر تهران را دیدم. و تنها در یک مورد اشک به چشمانم نشست. آنجا که مردم، هر زمان که کلامی درحمایتشان می شنیدند، از پشت درهای بسته فریاد می کشیدند تا تاییدشان را به گوش سخنران برسانند. آنها را به داخل محوطه راه نداده بودند. باز هم تحقیرشان کرده بودند. فردای آنروز خواندم که صدا و سیما صدایشان را هم از بازپخش نمازجمعه حذف کرده است.

امروز، واقعیت ایران در گامهای مصمم مردم در خیابانها و فریادهای پر ابهت شبانه شان روی بامها به تصویر کشیده شده است. امروز، خون جاری بر آسفالت، بدنهای کبود، استخوانهای شکسته، پیکرهای مانده در سردخانه، اضطراب مادران بی خبر از فرزند، فریادهای خفه شده پشت دیوارهای زندان اوین و ضجه مادران بر مزار فرزندانشان تصویر روشنی از ظلمی است که دهها سال بر آن مردم روا داشته اند.

و کلام آخر اینکه، در تمامی این سالها با هر کسی که به تمدن چندین هزارساله ایران افتخار می کرد و خود را وارث آن می دانست به شدت مخالفت می کردم. و لُبّ استدلالم این بود که افتخار را باید کسب کرد، افتخار را نمی توان به ارث برد. امروز اما، ماجرا به کلی متفاوت است. امروز مدالهای افتخار را بر سینه مردم ایران می شود دید. حتی مردم سایر کشورها نیز از جنبش آزادیخواهانه مردم ایران با شور و شوق یاد می کنند. و همه اینها از نگاه من، یعنی اینکه ایرانیان در مسیر مبارزه خود برای آزادی، در حال کسب افتخاراتی واقعی هستند. افتخاراتی به تاریخ سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت.

پاینده باشید.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

سه نما از یک واقعیت (نمای سوم)

تازه از دبی به هیوستون رسیده ام. در این سفر، دو ورزشکار آمریکایی هم در هواپیما بودند. در راهروهای فرودگاه هیوستون یکی از آن دو با شوق به دوستش می گوید: "هِی مَرد! ما دوباره در آمریکا هستیم!" سپس به نشانه شادی و موفقیت مشت هایشان را به هم می زنند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

سه نما از یک واقعیت (نمای دوم)

در سالن فرودگاه دبی، پرواز ایران را انتظار می کِشم. در اطرافم ایرانیانی در میان کیسه هایی پلاستیکی، با آرم آشنای "دیوتی فری" فرودگاه دبی، و ساک های دستی ورم کرده از انواع کالا فرو رفته اند. خانم جوانی با صدای بلند، طوری که همه ایرانی های سالن بشنوند، برای اطرافیانش توضیح می دهد که خرید از فروشگاههای لندن به صرفه تر از خرید از فروشگاههای دبی است. خانم های دیگر، با روسری هایی افتاده بر روی شانه، در حالی که تلاش می کنند حرصشان از این فخرفروشی را پنهان کنند، از آخرین لحظه های امکان بی حجابی در فضایی عمومی استفاده می کنند. مردان، خسته و بی خیال، روی صندلی هایشان ولو شده اند و در جمع دوستانشان لاابالی وار الفاظ رکیک ردّ و بدل می کنند. اگر خانمی با لباسی باز از پشت شیشه سالن عبور کند، با چشمانی حریص از روی صندلی نیم خیز می شوند تا حتی چند ثانیه شهوت هم هدر نرود؛ سپس دوباره با قیافه ای بی خیال، خواب آلود و دلخور روی صندلی هایشان ولو می شوند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

سه نما از یک واقعیت (نمای اول)

هواپیما تازه در دبی به زمین نشسته است. اتوبوس مان روی باند پرواز به سمت سالن فرودگاه در حرکت است. در اطرافم هم میهنانم را می بینم که لبخندهایی از رضایت بر چهره دارند. به سختی می توان بین خانمهایی که در تهران سوار هواپیما شدند و اینها که در امارات پیاده شدند ارتباطی پیدا کرد. اینها همه بدون روسری و تی شرت به تن هستند. حتی چهره هاشان هم زیر آرایش کاملا تغییر کرده است. نمی دانم چه موقع و کجا ناگهان همه با هم تغییر قیافه داده اند. خانم مسنی که در اتوبوس جایی برای نشستن پیدا نکرده یک دستش به میله است و دست دیگرش با سماجت تلاش می کند تا مانتو را از تنش درآورد. گویی فریضه ای است که اگر چند دقیقه ای صبر کند تا به فرودگاه برسد قضا می شود. ناگهان اتوبوس ترمز می کند و او در وضعیتی نامتعادل به جلو پرتاب می شود. خوش شانس است که در آخرین لحظه می تواند تعادلش را حفظ کند. با این حال از تلاش دست نمی کشد. سرآخر مانتو مچاله شده را با حرص در ساک دستی اش جا می دهد و سپس رضایتمندانه به دیوار اتوبوس تکیه می دهد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

شام آخر

ساعت چهار بامداد روز یازدهم آوریل، گوشه دنجی از فرودگاه بین المللی تهران، روی مرز گذشته و آینده، به انتظار پرواز نشسته ام. از سویی دلتنگ همه خاطراتی هستم که فرشادِ امروز را ساخته اند و از دیگر سو، مشتاق همه راههایی که شاید به فرشادِ بهتری برسانندم.

آواز محسن نامجو به یادم می آید؛ آنجا که می خواند:
دست بردار از این میکده سر به سری
پای بگذار به اون راهی که فقط فکر کنی بهتری
که فقط فکر کنی بهتری

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

یک روز بهاری در تهران

در خواب و بیداری صبح، صدای جیغ های زنی را می شنوم. آدم هایی در طبقه بالا، از سویی به سوی دیگر خانه می دوند و باز می گردند. اشیایی با خشم به اطراف پرتاب می شوند، به دیوارها می خورند و بر زمین می افتند.

اضطراب جای خواب آلودگی ام را می گیرد. چشم هایم را باز می کنم و به سقف خیره می شوم. زنی با التماس فریاد می زند: "نزن! غلط کردم!". فریادهایش لا به لای صدای خشمگین و نامفهوم مردی می پیچند. گریه هایش گاهی اوج می گیرند و گاهی آرام و یکنواخت می شوند.


با اعصابی متشنج در طول و عرض خانه راه می روم. ذهنم واقعیت هولناکی که بالای سرم در جریان است را نمی تواند هضم کند. پس از حدود پنج دقیقه، کشمکش پایان می گیرد. صدای کوبیده شدن درِ خانه، در خلوت راهرو طنین می اندازد. جیغ های زن تبدیل به هق هق های گریه ای یکنواخت و آرام می شوند. ماشینی با شتاب از پارکینگ خانه بیرون می رود تا خشم راننده اش را در میان عصبیت میلیونها آدم دیگر گم کند.

آن روز و روزهای پس از آن، ساعت ها در خیابان های اطراف خانه قدم زدم و با کنجکاوی در چهره زنان سرزمینم دقیق شدم. شاید که بتوانم آن چهره کتک خورده و کبود را که قرن هاست نادیده گرفته ایم ببینم.


۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

از من تا ما

روز بیست و یکم مارچ در فرودگاه بین المللی شهر هیوستون به انتظار پرواز امارات نشسته ام. به آدمها نگاه می کنم و لبخندهای دوستانه شان را با لبخند پاسخ می دهم. در بینشان زندگی می کنم اما، فاصله ای نامرئی میان ماست. فاصله ای که گرچه مانند جدار حبابی نازک و شفاف است اما حذف ناشدنی است.

تا ساعاتی دیگر اما، در تهران خواهم بود. شهری که چهره تمام ساکنانش برایم آشناست . آنچنان آشنا که گویی سالها با آنها زیسته ام. چهره هایی آشنا اما عبوس و نامهربان. با این همه، خوب می دانم به ایران که برسم مانند قطره ای خواهم شد که در دریا چکیده باشد.

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

سفری از خویش به خویشتن

نمی دانم کدام جمله درست تر است: "من دیروز به خانه ام بازگشتم" یا "من دیروز خانه ام را ترک کردم

حس می کنم پس از پشت سر گذاشتن هزاران کیلومتر، هنوز سر جای اولم هستم. گویی این دو سرزمینِ دور، در ذهنم به هم رسیده اند. در این تحول ذهنی اما، آمریکا اعتبار بیشتری می گیرد. سرزمینی که پس از سه و نیم سال توانسته چنین مقتدرانه مفهوم سی ساله خانه ایرانی ام را به چالش بکشاند.

در یادداشت های آینده از سفر اخیرم بیشتر خواهم نوشت.

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

نظرات یک فمینیست

Catherine Breillat is a feminist writer and director. The followings are her ideas about men (I have made slight changes in the grammar of her sentences to keep the integrity of her ideas):

I think that men have a problem of identity. They can be men just if they dominate somebody. They cannot dominate by intelligence and mind; they want to dominate by male domination: The law of the biggest…

We, as women, give birth to men. And we love men. But men put us in submission. Therefore, if you really love men, you love submission. You have no other possibility. You are either in revolt or love…

۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

بت پرستی

کسی می گفت: عرب های بت پرست پیش از اسلام، بت ها را نه به عنوان ذات خدا، بلکه تنها به عنوان نماد و واسطه ای بین خود و خدایشان می پرستیدند.

شاید یک دلیل رواج بت پرستی، ناتوانیِ ذهنِ بشرِ آن زمان از نیایش پروردگاری بی جسم بوده است. اما پس از گذشت هزاره ها، گویا هنوز هم ذهن بشر به آن درجه از تکامل نرسیده که با پروردگاری بی جسم رابطه برقرار کند. هنوز هم در چهار گوشه جهان استفاده از بت ها برای عینیت بخشیدن به پروردگار و یا واسطه گری بین خدا و انسان رواج دارد. کافی است به شیوه های راز و نیاز مردم دنیا با خدا بنگرید تا حضور پر رنگ بت ها را آشکارا ببینید.

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

برهوت امید

بامداد روز هفدهم ماه می سال دو هزار و هشت است. در کافی شاپ فرودگاه بین المللی تهران به انتظار پرواز نشسته ام. هیجانِ کودکانه پرواز را در این سفرهای مکرر گم کرده ام اما، هنوز پرواز را دوست دارم؛ زیرا نماد گسستن و رفتن است. نماد گسستن تمام بندهایی که روی زمین به دست و پایت می پیچند و به اعماق می کشندت تا در ناچیزترین ها غرق شوی.

در پی احساس سنگینی و رخوتِ لحظه های آغازینِ پرواز، تمام دل نگرانی های زمینی ام محو می شوند. به همان سرعتی که آدمها و ماشینها و خانه ها محو می شوند. و من پیشانیم را به شیشه پنجره می چسبانم تا تمام نگاهم در قاب پنجره محدود شود؛ آنوقت در کوتاه زمانی من می مانم و آسمان و زمین. یعنی انسان در انسانی ترین شرایط.

رفتن اما همیشه زیبا نیست. رفتن گاهی یعنی گسستن تارهای گرانقدر دلبستگی های انسانی. یعنی گام نهادن روی نگاههای غمزده و نمناک از اشک.

در این سفر، سرزمینم را غرق در آلودگی و تباهی دیدم. غرق در گمراهی و سردرگمی. غرق در خشم و تعصب. گویی تهران به سرگیجه ای شدید دچار شده است. در گردونه تقویم می گردد و می گردد و در هر دور جدید، گیج تر و ناتوان تر از پیش می شود. این بار تهران را ناتوان دیدم. ناتوان از برخاستن و ایستادن بر پای خویش. در این میانه عزیزانم را دیدم که در دورهای بیهوده جامعه شان اسیر شده اند.

دلتنگ خواهم شد؛ برای تمام آن نگاههایی که غم وداع را ناشیانه در عمق خود پنهان می کنند. برای لبخندهای ماسیده بر لبها هنگام خداحافظی. برای امیدهای دیدار که به پیراهن فردا گلدوزی می شوند. انتظار. انتظار می فرساید.

و من می روم. می روم تا آسایش زیستن در سرزمینی آباد را به اینهمه حس رنگارنگ ترجیح داده باشم. و هیچگاه نخواهم دانست که در این قمار برده ام یا باخته ام. زندگی مانند جاده ای است با دو راهی های بسیار. بر سر هر دوراهی، به ناچار باید راهی را برگزینی و پس از آن هیچگاه نخواهی دانست که آن دیگری تو را به کجا می بُرد. من امروز اما ، راهی جز رفتن پیش رو ندارم، زیرا که ماندن در این برهوت امید برایم ناممکن شده است.

۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

سختی های مهاجرت از زبان سعدی

گاهی که سختی های اینجا تاب و توانم را می گیرد از این حکایت سعدی یاد می کنم:

از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود، سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم؛ تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کار گِل بداشتند. یکی از رؤسای حلب که سابقه ای میان ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت ای فلان این چه حالتست؟ گفتم: چه گویم؟

همی‌گریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خدای نبودم به آدمی پرداخت
قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت
که در طویله نامردمم بباید ساخت
....

۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

عسل تلخ

این چند بیت از پروین اعتصامی شاید، تلخ ترین ناله اجدادمان از ژرفای تاریخ باشد:

برزگری پند به فرزند داد
کای پسر، این پیشه پس از من تراست
مدت ما جمله به محنت گذشت
نوبت خون خوردن و رنج شماست
...

آرزوی محال

کاشکی کودکی خردسال می ماندم. آنقدر کوچک که هرگز معنی حرف شکسپیر را نمی فهمیدم.
وقتی که می گوید: "بودن یا نبودن، مسئله این است".

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

ضرب‏المثل آرژانتینی

ضرب‏المثلی آرژانتینی هست که می‏گوید:

“مردم می‏گویند: قلبم را گاز بزن ولی نانم را گاز نزن.
روشنفکران می‏گویند: قلبم را گاز نزن ولی نانم را گاز بزن”

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

پیشرفت از نوع ایرانی

این روزها اوضاع اقتصادی جهان به شکل نگران کننده ای نابسامان شده است. اقتصادهای بزرگ دنیا در حال سقوط هستند. بیکاری و رکود به سرعت فراگیر شده اند. پیامدهای بیکاری به مشکلات روانی دامن زده اند.

ما که آخر به دنیا نرسیدیم اما انگار دنیا دارد به ما می رسد.

۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

عدالت و توسعه

در زمانی نه چندان دور، وقتی که بلوک شرق تازه فروپاشیده بود و یافتن راهی برای توسعه کشورهای جدا شده از آن چالش پیش روی اندیشمندان جهان بود، متن مصاحبه ای با پوپر را خواندم. او اعتقاد داشت که نخستین گام در راه توسعه این کشورها می بایست ایجاد قوه قضاییه ای مستقل، کارآمد و عدالت گستر باشد. اگر بپذیریم که عدالت و قانونمداری ستون فقرات توسعه یافتگی هستند، به ناچار در نبود نهادِ پاسدارِ حسنِ اجرایِ قانون و گسترنده عدالت، هرگونه تلاشی برای توسعه یافتگی بی نتیجه می ماند.

از دیگر سو، بند دهم اعلامیه حقوق بشر، دسترسی به قوه قضاییه کارآمد را در ردیف حقوق اساسی انسانها قرار می دهد. مانا نیستانی در وبسایت رادیو زمانه ، آفت این بند از اعلامیه حقوق بشر را به زیبایی نمایش داده است.




برای دیدن سایر کاریکاتورها می توانید به آدرس زیر مراجعه کنید:

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

میراث کهنه

این خصلت ایرانیان است که وقتی روزگار برایشان سخت می گیرد و از راه علاج نا امید می شوند، در خلوتشان دست به دامان شعر می شوند. امشب، حال دیگری دارم. همه گلایه هایم شاید، در این نوای کهنه نادر گلچین خلاصه شوند.


۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

دنیای مدرن ما

هر روز برای اندکی آرامش رنجها می کشیم و سرآخر هیچکس آسوده نیست. گویی در سفر از زندگی سنتی به دنیای مدرن چیزی را فراموش کرده ایم. چیزی از جنس ذوق دیدن دانه های تازه رُسته گندمزار یا بازیگوشی گوساله نوپای گلّه ای در دشت.

دیگر کشاورزی و دامپروری هم مانند گذشته نیست. در مزرعه های جدید، گیاهان آویخته به سقف گلخانه را می بینی که ریشه در مایعی مغذی دارند. و در دامداری ها، تنها سر حیوانات را می بینی که از لا به لای میله های آهنی سلول های تنگشان بیرون آمده اند تا کاه و ینجه را همراه با پودر آنتی بیوتیک و هورمون های تسریع کننده رشد ببلعند. همه چیز به شکل هولناکی به دانش آغشته شده است.

در آزمایشگاههای صنعتی، نطفه حیوانات را به شکل دلخواه می بندند. حیوان در اسارت به دنیا می آید. در سلول آهنی اش، هم رشد می کند و هم بهره می دهد تا سرانجام سلاخی شود. برای حیوان بیچاره ارزشی بیشتر از یک کارخانه بیولوژیک قایل نیستیم. چند روز پیش مجری برنامه ای رادیویی بدون کمترین احساسی می گفت در آمریکا سالیانه ده میلیارد حیوان سلاخی می شود. و من با خودم فکر می کردم سیصد میلیون انسان با وجدانی آسوده، سالیانه ده میلیارد حیوان را در اسارت پرورش می دهند تا بکشند و ببلعند. آیا زندگی از این دهشتناکتر هم می شود؟

سینما

در گوشه و کنار شهر، سالن هایی بزرگ و تاریک با صندلی هایی به هم فشرده، همچون کندوهایی، زنبورانِ کارگرِ خسته از کار روزانه را به انتظار نشسته اند. آدم های خسته و دلزده از زندگی، می آیند و در کندوی دلخواهشان می نشینند تا در تاریکی آن، آسوده از نگاه دیگران، زندگی را آنچنان که می پسندند ببینند.

چراغ ها که روشن می شوند، می بینیشان که با دلخوری و تنبلی از جا برمی خیزند. زیرا که آن بیرون، زندگی با چهره ای عبوس به انتظارشان است.

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

ماده هشتم اعلامیه حقوق بشر

آقای مانا نیستانی اخیرا سلسله کاریکاتورهایی را با موضوع بندهای اعلامیه حقوق بشر در وبسایت رادیو زمانه منتشر می کنند. این یکی از بقیه برایم جالب تر بود.




برای دیدن سایر کاریکاتورها می توانید به آدرس زیر مراجعه کنید:

ساقی بیا، که یار ز رخ پرده برگرفت

امروز از رادیو زمانه با خبر شدم که آقای دکتر علی فردوسی، مدیر گروه تاریخ دانشگاه نتردام کالیفرنیا، بصورت اتفاقی نسخه ای سالم از اشعار حافظ، که در زمان حیات خود حافظ نگاشته شده بوده، را در دانشگاه آکسفورد یافته اند .

برای مطالعه مصاحبه خانم مینو صابری با دکتر علی فردوسی می توانید به آدرس زیر مراجعه کنید:

غربت به قلم ابراهیم نبوی

... هر جا که شهری بزرگ و دنیایی مدرن است، غربت مثل هوا در شهر حضوری دائمی دارد. در شهرهای جهانی که آدم‌ها در آن همدیگر را گم می‌کنند و آشنایی‌ها را وامی گذارند و به میان آدم‌هایی می‌روند که هیچ‌کدام‌شان را نمی‌شناسند. چشم‌ها همدیگر را می‌بینند، اما گویی در پس هیچ نگاهی نشانی از آشنایی نیست.

دنیای امروز دنیای انسان بیگانه است. انسان‌هایی که بی‌آن‌که تصمیم گرفته باشند، از آشنایی‌های معصومانه و ساده‌دلانه زندگی ساده پیشین به غربت و بیگانگی دنیای مدرن پرتاب می‌شوند، پرتاب می‌‌شوند به خیابان‌های شلوغ شهر بیگانه.

خانه‌های گرم و کوچک را از دست می‌دهند و چشم را که باز می‌کنند در محاصره همهمه‌ی آدم‌ها و صدای دیوانه‌وار ماشین‌هایی هستند که می‌گذرند.

می‌گذرند و می‌روند و باز هم آدم‌هایی تازه می‌آیند و می‌روند، بیگانه‌هایی تازه، با چشم‌هایی که تو را نمی‌شناسد، که نمی‌شناسی‌شان.

هر چه خیره می‌‌شوی گویی در دنیایی دیگر رها شده‌‌ای. و تو از دل انبوه بیگانگان شاید بگریزی تا به خانه گرم گذشته‌ات بازگردی، بی‌فایده است.

وقتی به شهر کودکی‌ات رسیدی آنجا نیز هیچ‌کسی منتظر تو نیست ...

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

نخستین سخنرانی یک رییس جمهور

... به جهان اسلام [می گوییم]: ما به دنبال راهی رو به جلو هستیم که بر شالوده منافع و احترام دوجانبه بنا شده باشد....

... به آن [گروه از] رهبران دنیا که مجال می طلبند تا بذر درگیری بکارند، یا غرب را مقصر مشکلات جامعه شان بیانگارند [می گوییم]: بدانید که مردم، شما را با توانمندیتان درآبادگری، و نه ویرانگری، محک می زنند...

...شاید چالش های پیش روی ما جدید باشند. شاید ابزارهایمان برای رویارویی با این چالش ها نوین باشند، اما ارزشهایی که موفقیتمان پشت گرم از آنهاست، یعنی سخت کوشی و راستگویی، شهامت و انصاف، بردباری و کنجکاوی، وفاداری و میهن پرستی همگی کهنه اما درست هستند. این ارزشها، محرک پیشرفت ما در طول تاریخ بوده اند...

...این معنی آزادی و آیین ماست: اینکه مردان و زنان و کودکانی از هر نژاد و آیین می توانند برای جشن در این مکان باشکوه گرد هم آیند. اینکه مردی که، کمتر از شصت سال پیش شاید پدرش را در رستورانی محلی راه نداده بودند، امروز پیش روی شما ایستاده تا مقدس ترین سوگند را بر زبان آورد...

... به ملت هایی که مانند خودمان در وفور نسبی نعمت هستند می گوییم: دیگر نمی شود نسبت به رنج های آنسوی مرزهایمان بی تفاوت باشیم. و نمی توانیم منابع دنیا را بدون توجه به پیامدهایش مصرف کنیم. زیرا دنیا تغییر کرده و ما نیز باید با آن تغییر کنیم....

... می دانیم که میراث چهل تکه ما نقطه ضعف ما نیست؛ بلکه نقطه قوت ماست. ما ملتی متشکل از مسیحیان، مسلمانان، یهودیان، هندوها و بی دینان هستیم. ما با زبان ها و فرهنگ های گوناگون شکل گرفته ایم و از چهارگوشه جهان گرد هم آمده ایم. ما مزه تلخ جنگ داخلی و تبعیض نژادی را چشیده ایم و از [خاکستر] آن قوی تر و متحدتر برخواسته ایم...

... ما به شکلی مسئولانه عراق را به مردمش خواهیم سپرد. و صلحی که در افغانستان به دشواری به دست آمده را تثبیت خواهیم کرد. برای کاهش تهدید هسته ای [جهان]، با همراهی دوستان قدیمی و دشمنان سابق، به شکلی خستگی ناپذیر تلاش خواهیم نمود...

... این بحران [اقتصادی] یادآورمان شد که در نبود چشمی مراقب، بازار از کنترل خارج خواهد شد. و کامیابی ملتی که تنها منافع مرفهینش را می بیند دیری نمی پاید...

... پرسش [سیاسی] امروز ما بزرگی یا کوچکی دولت نیست، بلکه کارکرد دولت است. [پرسش این است که آیا دولت] اشتغال با دستمزد کافی، [بیمه درمانیِ] در حد استطاعت و بازنشستگیِ با منزلت را برای خانواده ها تامین می کند؟

... ما برای پشتیبانی از تجارتمان و گسترش ارتباطاتمان، راه، پل، شبکه برق و خطوط دیجیتال خواهیم ساخت. دانش را به جایگاه شایسته اش در جامعه مان بازخواهیم گرداند و تکنولوژی را برای بهبود کیفیت و کاهش هزینه خدمات پزشکی بکار خواهیم برد. ما خورشید و باد و خاک را برای تامین سوخت خودروهایمان و چرخاندن چرخ کارخانه هایمان به کار خواهیم گرفت. و مدرسه ها، کالج ها و دانشگاههایمان را با نیازهای عصر نو متناسب خواهیم کرد. همه اینها را می توانیم انجام دهیم و انجام خواهیم داد...

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

ای کاش فریادرسی بود!

تازه با وبلاگش آشنا شده ام. یادداشت هایش، که رگه هایی از غم دارند، را گاهی می خوانم. امروز هم به وبلاگش سرکی کشیدم و در نهایت تعجب مطلبی را خواندم که تمام نشانه های یک افسردگی هراس آور را داشت. با عجله با دوستی تماس گرفتم تا جویای احوالش شود و قدری کمکش کند. او پذیرفت و گفت: اینجا خیلی ها در سکوت به این حال و روز افتاده اند. اما تو تنها صدای این یکی را شنیده ای.

نمی دانم این نظر تا چه اندازه درست است. اما خشم و عصبیت و بی حوصلگی شدیدی که امروز در ایران بیداد می کند شاید تاییدی بر درستی ادعای او باشد. گویا جامعه ما در حال فروریختن در خودش است. ای کاش فریادرسی بود!

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

بیاموزیم

دوستی می گفت: به جای درس گرفتن از اشتباهات خودمان، بهتر است از اشتباهات دیگران درس بگیریم.

به نظر من از فاجعه غزه این درس را می توان گرفت: حواسمان جمع باشد که تاوان اشتباهات سیاستمداران را مردم می پردازند.

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

اندکی صبر، سحر نزدیک است!

هندوها مسجد بابری را تخریب کردند.
مسلمانان افغانی مجسمه تاریخی بودا را تخریب کردند.
تعدادی از شیعیان پاکستان دهها نفر را در شهر بمبئی کشتند.
حمله های موشکی حماس به شهرهای اسراییل چندین کشته بر جا گذاشت.
آمار کشته شدگان حمله اسراییل به غزه از چهارصد نفر گذشت.
در اتفاقی نادر، حمله ای انتحاری در بلوچستان ایران چندین کشته از نیروهای انتظامی برجا گذاشت.
امروز زنی عراقی، با منفجر کردن خود در جمع شیعیان عزادار امام حسین، چهل نفر از جمله شانزده ایرانی را کشت.
تعدادی از ایرانیان در فرودگاههای تهران تجمع کرده اند تا مقدمات سفرشان به نوار غزه جهت انجام حملات انتحاری فراهم شود.

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

آدمک

تا وقتی حرکتی نکرده و سخنی نگفته به سختی در می بیابی که او یک ماشین است. یک مجری فرامین که تنها صفرها و یک ها را می شناسد. حتی آنقدرها جدید نیست که منطق "فازی" را درک کند و فضای خاکستری بین صفر و یک را ببیند. از ظاهرش که بگذریم تنها در یک نقطه با انسانها اشتراک دارد: منفعت طلبی.

از بین تمام فرمان هایی که به او می رسند تنها در جهت آنهایی حرکت می کند که منفعت بیشتری به او می رسانند. اکنون یکی از این فرامین به او رسیده است. به راه افتاده و فارغ از هر اندیشه ای تخریب می کند و پیش می رود. نه به پشت سر می نگرد و نه به پیش رو. تنها فرمان را اجرا می کند. زیرا این ساده ترین راه کسب منفعت است. چهره و پیکرش مانند "ترمیناتور" نیستند؛ اما رفتارش با "ترمیناتور" تفاوتی ندارد. آنچنان بی مهابا و چشم بسته می رود که فرمانده هراسان می شود و فرمان ایست می دهد. او می ایستد. خاموش و بی حرکت. از رفتارش شرمسار نیست. چرا شرمسار باشد؟ مگر او بیش از یک ماشین است؟