۱۳۸۶ دی ۳, دوشنبه

کریسمس

امشب اینجا کریسمس را جشن گرفته اند. دو هزار و هشتمین سالگرد تولد مسیح است. پیامبر بخشش و مهربانی. مسیح اهورایی شاید، هیچگاه بر زمین نزیسته باشد. او پاک تر از آن است که زیستگاه ما می طلبد. او تبلور ژرفترین آرزوهای نهاد آدمی برای زیستن در دنیایی پاک از پلیدی ها است. مسیح اسطوره ای شاید، آینه ای باشد رو به روان انسان.

۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

صبحانه ایرانی

امروز صبحانه ام مفصل بود: نان، پنیر، چای داغ، شیر و عسل. و گل برکات سفره ام: نوای دلنشین - افسانه سرزمین پدری من- کاری از استاد بیژن بیژنی. به نوای کمانچه که رسید، حالم دگرگون شد. گویی چشمه ای از ژرفای وجودم جوشید و پیوندی عمیق هویدا شد. پیوندی با خاک، با میهن، با مادر، پیوندی با من... و چشمانم بارانی شدند.

۱۳۸۶ آذر ۱۰, شنبه

طلوع امید

آنهمه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

امروز سر انجام به خانه خودم آمدم تا بیش از دو سال سردرگرمی و تشویش و اضظرابم به نقطه پایان برسد . اکنون که مجالی برای آسودن یافته ام، عمق فرسایشی دو ساله را در تار و پودم حس می کنم.وقتی به عکس دو سال پیشم در پارک ملت،در کنار همکلاسی های دبیرستان، نگاه می کنم؛ حس می کنم از آن زمان ده سال گذشته است. چقدر با فرشادی که در عکس لبخند می زند بیگانه ام!و همه اینها برای رسیدن به رویای آمریکایی بود یا فرار از جهنم ایرانی؟ شاید هر دو.اما امروز که می خواستم زیر کارت تشکر از دوستم تاریخ بزنم نوشتم : دهم آذرماه یکهزار و سیصدو هشتاد و شش.

۱۳۸۶ مهر ۲۰, جمعه

زنده در یاد

چهره اش را خوب به خاطر دارم. با آن لبخند نمکین؛ و روش تدریسی که منحصر به خودش بود. در کلاس او هم می خندیدیم ، هم می آموختیم.


برای حل مسایل دشوار هندسه تحلیلی به شاگردانش جایزه می داد؛ و بزرگترین جایزه این بود: "اگر کسی این مسئله را حل کند ارزشش را دارد که زمین از زیر پایش کنار برود، به او تعظیم کند و به زیر پایش برگردد". به همین سادگی بین شاگردانش رقابت ایجاد می کرد.

به نظرم، کیوان شادپور به زیبا ترین کلام او را توصیف کرده: " تنها در کلاس او بود که فرشته ای از پنجره به داخل کلاس می آمد تا نقاطی را در فضا مشخص کند". به نظر من، فرشته کلاس آقای نوری از روان روشن و پاک او حکایت می کرد. فرشته ای که از پنجره می آمد، خود پنجره ای بود رو به سوی ژرفای روح او. ژرفایی که در این مقال به آن خواهم پرداخت.

سال هفتاد و دو یا هفتاد و سه بود. به کمک دوست قدیمی و مفقود شده امروزم، علی رضوی زاده، با آقای نوری در کافی شاپ شیرینی فروشی سهیل قراری ترتیب دادیم. می دانستیم که آقای نوری انسانی ژرفتر از یک معلم ساده هندسه تحلیلی است. می خواستیم از او بیشتر بیاموزیم. علی به زحمت توانسته بود از حریم محکمی که او گرد زندگی خصوصیش کشیده بود بگذرد؛ چند باری به ملاقات او برود و کتابخانه شخصی اش را ببیند. علی می گفت پس از اینهمه تلاش، هنوز هم اکثر اوقات او را نمی پذیرد.

به گمانم قرارمان ساعت هفت عصر بود. از همان ابتدا سر بحث فلسفی را باز کردیم تا شاید بتوانیم بیشتر از افکار و روحیات استاد بدانیم اما، هرچه بیشتر کوشیدیم کمتر به نتیجه رسیدیم. تنها کلام استاد این بود که دست از فلسفه بازی بردارید، زندگی کنید و از زندگی تان لذت ببرید. و ما متحیر که چگونه او با آن عمق شخصیت، چنین توصیه ساده ای برای ما دارد.

آن قرار، ساعتی در کافی شاپ سپری شد و چند ساعتی قدم زنان در بلوار کشاورز گذشت. تا ساعت یازده یا دوازده شب چندین بار در بلوار کشاورز بین خیابان کارگر و سهیل رفتیم و برگشتیم. و استاد همچنان بر سخن خود بود که عمرتان را با فلسفه به بیهودگی نگذرانید، زندگی کنید و از زندگی تان لذت ببرید. چون می خواستیم بدانیم برای چه چیزهایی ارزش قائل است، پرسیدیم که چگونه می شود از زندگی لذت برد؟ اما او باهوش تر از آن بود که چنین ساده دنیایش را هویدا کند؛ تنها به همین بسنده کرد که نمی دانم، هرکس به شکلی از زندگی لذت می برد.

آن شب، او از فلسفه هیچ نگفت. تنها از زندگی گفت. از زیستن و محبت به پدر و مادر. و اینکه در جوانی به خود افتخار می کرده که کافکا می خواند و امروز از خودش عصبانی است که چرا جوانی اش را صرف مطالعه آن ادبیات کرده و آنگونه که می گفت "زندگی نکرده است".

آن شب، با قدری دلخوری از استاد خداحافظی کردم؛ زیرا که سخنی عمیق و فلسفی به من نگفته بود اما، توصیه اش به زیستن و خوش زیستن تا امروز با من مانده است. اگرچه تا امروز از این ارزشمندترین درسش نمره قبولی نگرفته ام.

علی رضوی زاده بعدها به من گفت که استاد بیشتر تاثیر یافته از حکمت شرق بوده است. می گفت روان استاد چنان با طبیعت درآمیخته که او روزهای بارانی به احترام طبیعت چتر بر سر نمی گیرد. واپسین کلامی که از استاد به یاد دارم این است: " خدایی که من آن را اثبات کنم خدا نیست".

۱۳۸۶ تیر ۵, سه‌شنبه

بازی های زندگی

از روز نهم جون تا امروز شرایط زندگی ام در اینجا تغییر کرده است. خلاصه ماجرا این است که باید دنبال محلی جدید برای سکونت باشم. آنها که با اوضاع و شرایط اینجا آشنا هستند به خوبی می دانند که هزینه زندگی در لوس آنجلس کمرشکن است. ناچار، شهر دیگری را برای زندگی انتخاب کرده ام. امروز بلیط پرواز یکسره ام به شهر هوستون تگزاس را رزرو کردم. به یکصد و شصت و چهار دلار. و پنج دلار هم هزینه رزرواسیون اینترنتی که جمعا می شود یکصدو شصت و نه دلار. روز ششم جولای، ساعت شش و چهل دقیقه صبح، عازم هوستون خواهم بود. پرواز یکصدو چهل و چهار خطوط پروازی فرانتیر، پس از هزار و سیصد و شصت کیلومتر پرواز، در ساعت نه و پنجاه و سه دقیقه در دنور به زمین می نشیند و ساعت ده و چهل دقیقه از دنور برمی خیزد تا پس از طی هزار و چهارصد و ده کیلومتر دیگر در ساعت دو بعد از ظهر مرا به هوستون برساند.

همه اینها که گفتم شرح مفصل و دقیقی بودند از نقطه عطف جدید زندگی ام در آمریکا. مسیری که امروز برگزیده ام، همان مسیری است که هنگام اولین سفرم به آمریکا آن را انتخاب کرده بودم و به دعوت دیگرانی از آن منصرف شدم. راه را کج کردم و سر از لوس آنجلس درآوردم، تا پس از قریب به یک سال و هشت ماه تحمل فشارهای روحی و مالی مختلف و با بودجه ای بسیار کمتر از روز نخست، به همان جایی برسم که روز اول برایش برنامه ریزی کرده بودم. و این یعنی زندگی. یعنی طبیعت خشن و عبوس زیستن، که کمترین غفلت و اطمینان زودرسی را بر نمی تابد.

از امروز، به حکم تغییری که در شرایط زندگی ام ایجاد شده، حال و هوای این صفحه را نیز قدری تغییر داده ام. واضح ترین تغییر آن است که بنابر الزاماتی و بر خلاف میلم، دوستان نمی توانند بر این صفحه کامنت بگذارند؛ ولی کماکان از خواندن نظرات و گپ های دوستانه شما از طریق پیغامهایی که می فرستید یا کامنت هایی که بر وبلاگم می گذارید خوشحال خواهم شد. جدای از این صفحه، ایمیل قبلی ام هم کماکان فعال است و از آن طریق هم می توانیم با هم در تماس باشیم. در ضمن، شماره تلفن سابقم هم کماکان فعال است.

متاسفانه شرایط وادارم کرده که رادیکال ترین روش را برای ادامه زندگی در آمریکا برگزینم. احتمالا پس از رسیدن به هوستون چند هفته ای در مسافرخانه ای اقامت خواهم کرد. در این فاصله باید کاری پیدا کنم که زندگی ام را تامین کند. مسلما در چنین شرایطی به اینترنت و کامپیوتر دسترسی نخواهم داشت. لاجرم برای هرگونه ارتباط سریع با من، در این فاصله زمانی، راهی جز تماس تلفنی باقی نمی ماند. بنابراین سکوت اینترنتی ام از روز ششم جولای به بعد، تنها به دلیل عدم دسترسی ام به کامپیوتر خواهد بود.

نهایتا اینکه علی رغم مشکلات فراوان هنوز روحیه ام خوب است و به آینده امیدوارم. به نظرم می توانم از این گردنه سخت بگذرم. اما زمان بر صحت ادعایم قضاوت خواهد کرد. هر لحظه مهاجرت یعنی انتظار. انتظار یک خبر جدید، یک تحول جدید و شاید هم یک تحمل جدید!

۱۳۸۶ خرداد ۲۲, سه‌شنبه

یاد مادربزرگ بخیر!

ساده بود و ساده سخن می گفت. اما لحن کلامش حکایت از آن داشت که در پس این سادگی ژرفایی است. ژرفایی که از جنس فلسفه نیست. از جنس تجربه است. و من آن سالها کم تجربه تر از آن بودم که به عمق سخنش پی ببرم. تنها آن ژرفا را حس می کردم و گفته هایش را در گوشه ای از ذهنم نگاه می داشتم. تا روزگاری برسد که به مدد تجربه، رمز سخنش را بیابم.


شنبه زادروزم بود. سی و دومین سال زندگی ام را پشت سر گذاشتم. دوستان و بستگان به رسم یادگار هدیه دادند و روزگار درس. و می دانید که روزگار تا نزند نمی آموزاند. اما به مدد همین درس، با پوست و گوشت و استخوان معنی سخن مادربزرگ را فهمیدم که می گفت "کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من"


راستی کدامیک به ثواب نزدیکتر است؟ آنکه نردبانش را به همسایه امانت نمی دهد یا آنکه امانت می دهد و وقتی که او به پله آخر رسید به ناگاه نردبان را از زیر پایش می کشد که “نظرم عوض شده است”؟!


این روزها مرتب آن شعر زیبایی که در وبلاگ کیوان عزیز خواندم را زمزمه می کنم:
چند روزی هست حالم دیدنی است ...

۱۳۸۶ اردیبهشت ۹, یکشنبه

موزه لاکما

می گویند : الکریم اذا وعد وفا.

وعده داده بودم که از موزه هنرهای لس آنجلس بنویسم. امروز فرصتی مهیا شد تا به وعده ام وفا کنم. اما، پیش از خواندن این یادداشت ها، یادآور می شوم که اینها مشاهدات و نظرات کسی است که از تاریخ چیزی نمی داند. چند ساعتی، در موزه ای تاریخ را به تماشا نشسته ام و اینجا نظراتم را با شما به اشتراک گذاشته ام. بی شک بر اساس آثار محفوظ در یک موزه و فقدان آگاهی تاریخی، نمی توان به جمع بندی های قابل اطمینانی رسید. بنابراین توصیه می کنم که این نظرات را با احتیاط بخوانید و همانقدر اعتبار برای انها قائل شوید که شایسته آن هستند. نه بیش از آن.

یکشنبه پانزدهم آوریل به اتفاق دختر عمو و پسر عمویم به موزه هنرهای لس آنجلس رفتیم. این موزه در سال هزار و نهصد و ده میلادی تاسیس شده و شامل ساختمانهای مختلفی است که هر یک به گروهی از آثار هنری اختصاص یافته اند. در ساختمان آهمانسون از آثار هنری چین، کره، آفریقا و سرخپوستان نگاهداری می شود. طبقه دوم این ساختمان به آثار هنری باستانی اختصاص یافته که نگاره های اروپایی، تندیس وهنرهای تزئینی را شامل می شود. در طبقه سوم نیز می توان هنر اسلامی و هنر جنوب و جنوب شرق آسیا را به تماشا نشست. ساختمان دیگر، مختص هنر مدرن و هنر معاصر است. آن دیگری، یعنی ساختمان همر، از هنر اروپای قرن نوزدهم، آثار امپرسیونیستی، پست امپرسیونیستی و عکاسی نگاهداری می کند؛ و نهایتا پاویون را، که ساختمانی مجزا است، به نمایش هنر ژاپنی اختصاص داده اند. در این پاویون می توان از نمایشگاه نتسوکه، که در ادامه در خصوص آن بیشتر توضیح خواهم داد، همچنین نگارگری، تندیس، پارچه، هنرهای تزئینی و خطاطی ژاپنی بازدید کرد.

بازدیدمان را با آثار هنری شرق شروع کردیم. آنطور که نوشته بودند، این موزه، تنها از ایران، هفت هزار اثر هنری دارد که قدمت بخشی از آنها به پیش از اسلام بازمی گردد. در بخش ایران، آثاری از ناحیه لرستان به نمایش گذاشته شده بودند که تا هفت هزار سال قدمت داشتند. از دهانه اسب گرفته تا ابزار جنگی. بین آثار باستانی ایران، ظروف شیشه ای با قدمتی حدود سه هزار سال، بیش از سایر آثار باستانی توجه مرا جلب کردند. اگرچه استفاده از شیشه در آن دوران به ایران محدود نبوده و اصولا شیشه از ابداعات ایرانیان نیست ولی آثار شیشه ای که در این موزه دیدم به ایران و سوریه و چند کشور در همین حوزه محدود شده بودند. وقتی به آثار هفت هزار ساله ایران نگاه می کردم با خود می اندیشیدم که بر چه اساس قدمت تمدن ایران را به دوهزار و پانصد سال محدود کرده ایم. از آنجا که در تاریخ صاحب نظر نیستم با احتیاط قضاوت می کنم ولی تا آنجا که می دانم از تاجگذاری کورش تا امروز دو هزار و پانصد سال می گذرد؛ ولی مگر تاجگذاری کورش سرآغاز تمدن در ایران بوده است؟ دیگر اینکه به عنوان یک ایرانی از صمیم قلب خوشحال بودم که از آثار باستانی ایران در موزه های آمریکا و اروپا نگاهداری می شود. یقین دارم این آثار اگر در ایران باقی مانده بودند به سرنوشت اسفباری گرفتار می شدند. اگر باور ندارید ماجرای غمناک سد سیوند را شاهد سخنم بگیرید. می گویند مظفرالدین شاه در سفری به اروپا از یکی از موزه های پاریس دیدن می کند و از دیدن کثرت آثار متعلق به ایران متحیر می شود. سپس به همراهانش می گوید خوشحالم که این آثار را اینجا می بینم زیرا که مطمئنم از آنها به خوبی نگهداری می کنند. از آن زمان تا به امروز، چه راه درازی را پیموده ایم!

متاسفانه در این موزه آثاری که متعلق به دوران تسلط عرب ها بر ایران باشد ندیدم. به درستی نمی دانم که این فاصله بزرگ و جهش از دوران باستان به دورانی در حدود قرن دوازدهم میلادی، از کاستی های این موزه است یا اصولا آثار زیادی از آن دوران بجا نمانده اند. به دوران اسلامی که پا می گذاریم اکثر آثار، ردی از آیات قرآن بر خود دارند. یعنی که آمیختگی هنر و دین را به وضوح می توان دید. این آمیختگی را در آثار سایر ملل نیز می توان دید. اصولا، چون هنر اندیشه هنرمند را منعکس می کند، تجلی دین در آثار هنرمند امری بدیهی است. اما در مقام مقایسه آثار پیش از اسلام و پس از اسلام در ایران، اگر اصولا این مقایسه با وجود فاصله شگرف زمانی مابین دو دوره درست باشد، باید گفت که در آثار بجا مانده از ایران پس از اسلام، هنر به شکل مشهودتری به خدمت دین درآمده است. با این همه باید به خاطر داشته باشیم که پس از حمله عرب ها به ایران، بسیاری از آثار تمدن ایرانیان باستان از بین رفته اند. لذا قضاوت بر اساس بازمانده آن آثار می بایست با احتیاط همراه باشد. علاوه بر این نباید از نظر دور داشت که حمله عرب ها به ایران برای گسترش دینی جدید رخ داده که در ماهیت با دین ایرانیان باستان متفاوت است؛ لذا دور از انتظار نیست که آثار مرتبط با ادیان باستانی ایرانیان بیشتر مورد تخریب قرار گرفته باشند. برای نمونه، تندیس فلزی برهنه زنی را دیدم که متعلق به ایران پیش از اسلام بود. از آنجا که در هیچ یک از آثار باستانی ایران، ردی از برهنگی ندیده ام، به ایرانی بودن این اثر مشکوک شدم. اما می دانیم که ساخت تندیس و نگارگری، به عنوان بت پرستی، بسیار مورد تنفر مسلمانان آن دوره بوده است؛ پس تخریب تندیس های باستانی و نگاره های ایرانی، پس از حمله اعراب، دور از ذهن نیست. به گمانم بنا بر اندک بودن آثار بجا مانده، نتوان در خصوص زشتی نمایش دادن پیکرهای برهنه در اندیشه ایرانیان باستان اظهار نظر کرد.

چند تندیس باستانی از پاکستان دیدم که جالب بودند. تمامی آنها به سبک تندیس های رومی تراشیده شده بودند. این شباهت به حدی بود که تنها با خواندن شرحی که بر پای این آثار نوشته بودند می شد دریافت که این آثار در پاکستان پیدا شده اند. احتمالا این آثار، به نوعی با حمله رومیان به شرق مرتبط بودند. یعنی که سبک ساختن این تندیس ها تاثیرگذاری فرهنگی رومیان بر ساکنان پاکستان آن زمان را نشان می دهد.

از خاورمیانه که دور شویم، آثار به جا مانده به کلی دگرگونه می شوند. آثار شرق، از هند گرفته تا تایلند، چنان آمیخته با اندیشه و نگرش آن مردمان هستند، که فهم آنها بدون دانستن پیشینه فرهنگی آن دیار ناممکن است. نمونه آشنای آن شیوا خدای هندو است که شش دست دارد؛ و یا الهه ای با پیکری که نیمی مرد است و نیمی دیگر زن. به نظر من، هنر ساکنان شرق دور به راحتی از آنچه در فرهنگ غربی رئالیسم می نامیم گذشته بوده است. در آثار باستانی آنان، رها بودن هنرمند از قید تبعیت از تصاویر واقعی هویدا است. تندیس ها و نگاره ها کاملا در خدمت اندیشه هنرمند هستند. گویی هیچ تعهدی به صورت های واقعی ندارند. این ویژگی تا حدی رشد کرده که هنرمند هندی و یا تایلندی به سادگی می تواند صورت واقعیت را در هم بریزد تا عنصری انتزاعی را تجسم ببخشد. و اینچنین است که خدایی می سازد با سر فیل و بدن انسان. از سده های اخیر که بگذریم، به گمانم این ویژگی بارز هنر در شرق دور و هند است.

آثار باستانی مصر اما، در آثار باستانی به جا مانده از دوران کهن جایگاهی ممتاز دارند. قدیمی تر هستند و زبردستانه تر ساخته شده اند. در میان آثار مصر باستان، با قدمت بیش از شش هزار سال، ابزار سنجش و مهندسی یافتم. از نگاه من، ظرافت سنگ های تراش خورده و تندیس های مصری حیرت انگیزند. دانش مومیایی کردن پیکر مردگان، خود گواه موقعیت ممتاز آنان در بین تمدن های باستان است. اگرچه در مقایسه با سایر تمدن ها، آثار زیادی از مصر در این موزه ندیدم ولی به نظرم برای این بخش، باید زمانی بیشتر از سایرین اختصاص داد.

از شرق می گذریم و به طبقه دوم می رسیم. بخشی از آثار فرهنگی غرب در این طبقه نگاه داشته می شوند. قدمت قدیمی ترین این آثار به حدود قرن دوازدهم بازمی گردد و محدود به نگاره هایی با مضمون دینی است. به نظرم تنها دلمشغولی نگارگران قدیمی اروپا، نمایش رخدادهای تاریخی دین مسیحیت بوده است. حداکثر فاصله آنان از واقعیت، به نمایش هاله های نورانی بالای سر قدیسین و تجسم فرشتگان محدود می شود. از هزارتوهای ذهن شرقیان اینجا خبری نیست. تلاش نگارگران آن است که نگاره هایشان هرچه شبیه تر به واقعیت باشند. گویا انسان غربی هیچ تمایلی به انتزاعی تر کردن دین و هنر نداشته است. رویا پردازی مشهود است ولی اثری از تلاش برای راندن دین به حوزه انتزاعیات، در نگاره ها دیده نمی شود. فرشتگان نقاشی های اروپای غربی به کیوپید، خدای رومی عشق، شباهت زیادی دارند. یعنی غربیان در نگاره های دینی خود، آنجا که از واقعیت فاصله می گیرند، براحتی به دامان اسطوره های باستانی می غلتند. به نظرم آمد انسان اروپای غربی نمی خواسته از واقعیت ملموس فاصله بگیرد.

نگاره های بجا مانده از قرن دوازدهم اروپا را که پی بگیریم و به قرن چهاردهم و پانزدهم برسیم، به ناگاه با جهشی شگرف در تکنیک مواجه خواهیم شد. تلاش نگارگران غربی برای هرچه نزدیک تر شدن به صورت های واقعی به وضوح پیدا است. و در مقام قضاوت باید گفت که بسیار موفق بوده اند. مدال های فلزی بجا مانده از قرن چهاردهم، پرداخت شده و براق، همگی به شکل دایره ای کامل، ظریف ترین خطوط چهره و لباس شخصیت های مهم آن دوران را نیز نمایش می دهند. و این خود، گواه رشد چشمگیر صنعت و تکنیک در آن دوران است. در آثار شیشه ای بجا مانده از آن دوران نیز، می توان دقت و ظرافت را به تماشا نشست. جام های شیشه ای، با هندسه ای بی نقص ساخته شده اند. در یک کلام، از نگاه من، در این آثار اهمیتی که انسان غربی برای تکنیک و تکنولوژی قائل شده به بالاترین درجه هویدا است. دیگر اینکه در آثار هنری، با گذر زمان، چهره های غیر دینی جایگزین قدیسان و شخصیت های روحانی مسیحیت می شوند. گویا، اندیشه انسان غربی از آسمان ها پایین می آید تا زمین را بسازد. نمی خواهم مانند بسیاری دیگر از شرقیان گرفتار تحقیر و تخفیف غرب بشوم ولی به نظر من انسان مدرن غربی، امروز نیز کماکان همان مسیر را طی می کند. در امور روزمره خود دقیق و سختگیر است. او هر روز و هر لحظه درگیر چالشی خردکننده برای آبادانی زمین است؛ ولی در پس ذهن خود هیچ نظام ارزشی استوار و مطمئنی ندارد. او بر زمین و برای زمین زندگی می کند.

می گویند تمدن امروز غرب وامدار تمدن رومی است. و تمدن رومی خود وامدار تمدن یونانی است. گروهی نیز معتقدند که عرب ها برای چند سده از آثار تمدن یونانی محافظت کرده اند و سپس زمانی که غرب آماده خروج از قرون وسطا شده آن را به غربیان بازگردانده اند. همیشه مجذوب فرهنگ یونانی بوده ام. اندیشه ای که در یونان باستان پرورده شده هنوز برای ما مسحور کننده است. متاع پر طرفدار آن دموکراسی است که زیاد از آن می گوییم و می نویسیم. ویل دورانت می گوید دموکراسی گرد چاه آب دهکده شکل می گیرد و هرقدر که از آن چاه فاصله بگیریم کمرنگ تر می شود. یعنی که هر گاه تجمعی کوچک از انسانها گرد هم جمع شوند، دموکراسی قابل اجرا است؛ ولی هرقدر جامعه آنها بزرگتر شود، اجرای دموکراسی غیر عملی تر می شود. جوامع یونانی جوامع کوچکی بودند و آنگونه که می گویند بعضی از آنها حاکم نداشتند. مکانهایی در شهر بوده که در مواقع لزوم، اهالی شهر در آن مکانها گرد هم می آمدند و برای آینده خود تصمیم می گرفتند. به نظر من، اگر تمدن مصر را تمدنی عملگرا و برونگرا بدانیم، تمدن یونانی یکسره درونگرا است. می گویند یونانیان برای اندیشیدن ارزش بسیاری قائل بودند؛ ولی کار کردن را دون شان خود می دانستند. از نگاه آنان کار فیزیکی، مختص طبقات فرودست و کم اعتبار جامعه بود. از اهمیت و تاثیرگذاری فرهنگ یونانی بر آینده جهان، همین بس که می گویند کارل ماکس در اندیشه پردازی های خود در خصوص جامعه بی عیب و نقص، متاثر از کتاب جمهوریت افلاطون بوده است. و می دانیم شوروی سابق که بر اساس اندیشه های مارکس شکل گرفت، فصلی از تاریخ بشریت را به خود اختصاص داد. ایده بازیهای المپیک نیز از یونیان اقتباس شده است. آنان در هنر نیز جایگاهی شایسته دارند. پیکره های مرمرین به جا مانده از آنان بی مانند و شگفت انگیز هستند. این پیکره ها، بر اسطوره های جذاب و ژرف فرهنگ یونان باستان تکیه زده اند. و ظرافت تراش های نشسته بر سنگ به حدی است، که پیچ و تاب های حریر، بر پیکر مرمرین را به حد کمال ملموس می کند.

موزه، در کنار آثار بجا مانده از تمدن یونانی، از آثار تمدن روم نیز حفاظت می کند. در نگاره های رومی بجا مانده از آن دوران، یافتن جنگجویی زره بر تن و شمشیر به دست، کاری ساده است. یعنی که تمدن رومی به غایت خشن و جنگجو بوده است. اما همین تمدن خشن، در حوزه فرهنگ و نه در کارزار، بی هیچ مقاومتی تسلیم تمدن پیشین خود یعنی تمدن یونانی شده است. و مبنای ادعایم این است که خدایان رومی در اکثر موارد نسخه دوم خدایان یونانی هستند. برای نمونه پوزئیدون، در فرهنگ یونانی خدای دریا بوده و رومیان نیز خدای دریا دارند ولی با نام نپتون. نمونه دیگر اینکه، مرکوری خدای جنگ رومیان است ولی بسیاری از ویژگی های او از هرمس، خدای مرزها و مسافران یونان، به وام گرفته شده اند. آمیختگی دو فرهنگ یونانی و رومی از یک سو و از سوی دیگر اینکه غرب تا حد زیادی پشتگرم از این دو فرهنگ است، مطالعه و شناخت آنها را جذاب تر می کند.

در موزه هنرهای لس آنجلس، برای نمایش آثار فرهنگی ژاپن ساختمانی جدا در نظر گرفته شده است. از فرهنگ ژاپن چیز زیادی نمی دانم؛ جز اینکه امپراتوری قدرتمندی بوده اند که مدت ها خود را از جهان خارج مجزا کرده بودند. از خشونت و جنگاوری آنان و جفاهایی که به چینی ها روا داشته اند نیز شنیده بودم. ژاپن پس از جنگ جهانی دوم بر خاک می نشیند ولی در طول یک نسل دوباره بر می خیزند و سر به آسمان می ساید؛ تا بدون اسطوره های کهن، خود اسطوره جهان امروز شود. و داستان رویش مجدد ژاپن جذاب است. ژاپنی ها در بسیاری از موارد روش هایی متفاوت از غربی ها برای توسعه خود ابداع کرده اند. روش هایی که بعدها غربی ها ، تحت تاثیر پیشرفت خیره کننده ژاپن، مشتاق فراگیریشان می شوند. آنچه تا امروز می دانیم آن است که روش های ژاپنی تنها در ژاپن خوب کار می کنند. گویی تکنیک های مدیریتی ژاپن تنها برای فرهنگ ژاپنی ساخته شده اند.

با این همه، در بین آثاری که از تمدن ژاپنی در این موزه به نمایش درآمده بودند، نکته قابل توجهی نیافتم. اکثر آن آثار مربوط به دو سه قرن اخیر بودند. بیشتر دستاوردهای ملموس فرهنگ ژاپنی، به آثار خطاطی و یا داستانی مکتوب، با نگاره ای در کنار آن و مرتبط با آن محدود می شدند. بعضی از داستانها، لطیفه هایی بودند که در پس خود، حکمت و اندرزی داشتند. با اینهمه باید در قضاوت محتاط بود؛ و به همین قضاوت مختصر اکتفا کرد که فرهنگ ژاپن آنقدر با فرهنگ خاورمیانه متفاوت است که حتی اگر غنی باشد نیز درک غنای آن برای من که وامدار تمدنی دیگرم ناممکن است. و اگر قدمی به پیش بگذارم و بگویم که آنان در مقایسه با سایر تمدن هایی که نام بردم، پیشینه فرهنگی قابل توجهی ندارند، آنوقت با این چالش بزرگ مواجه می شوم که پس نقش مهم فرهنگ در توسعه را چه کنم؟ شاید بی دلیل نباشد که می گویند در ژاپن آب سربالا می رود.

در بین آثار فرهنگی ژاپن، نتسوکه، در نظرم از سایرین جالب تر بود. می دانیم در گذشته ای نه چندان دور، مردم ژاپن کیمونو می پوشیدند. از ویژگی های این لباس آن است که جیب ندارد. مردان کیمونوپوش ژاپنی، وسایلی از قبیل پیپ، تنباکو و دارو را که می خواستند همراه خود داشته باشند، در کیف های پارچه ای کوچکی می گذاشتند، از در آنها تسمه ای می گذراندند و آن را به کمرشان می بستند. این تسمه، مهره ای بر خود داشت. با نگاه داشتن مهره و کشیدن تسمه در کیف بسته می شد و محتویات کیف از دسترس دزدان در امان می ماند. و آن مهره ها که به اندازه یک نخود بودند و از سنگ یا چوب ساخته می شدند نتسوکه نام دارند. ظرافتی که هنرمند ژاپنی بکار برده تا مهره را به شکل انسان، میمون، ماهی یا چیزهای دیگر بسازد بی نظیر است. هر نتسوکه نقشی برای خود دارد و محدودیتی در نقش ها نیست. وجه مشترک همه نتسوکه ها آن است که کوچک هستند و هنرمند از هیچ یک از ظرافت ها به بهانه کوچک بودن اثر، صرف نظر نکرده است. نتسوکه هایی که در این موزه دیدم عمری بیش از دو سه قرن نداشتند.

ساعت شش بعدازظهر که می شود، خسته و بی رمق از حدود هفت ساعت راه رفتن در موزه، راه خانه را در پیش می گیریم. و من تلاش می کنم تا مطالب جدید را در ذهنم مرتب کنم و ارتباط هایی منطقی بیابم. اگر شما هم خواستید سیر و سفری در این موزه داشته باشید، به آدرس اینترنتی زیر مراجعه کنید:

۱۳۸۶ اردیبهشت ۴, سه‌شنبه

دغدغه های نخستین

اینجا زیباست. غرق در گل و گیاه. در حیاط خانه، بیش از هر گل دیگری، رز کاشته اند. رزهای رنگارنگ، نشان از خوش سلیقگی صاحب خانه دارند. و من نمی توانم اشتیاق کودکانه ام به بوییدن را مهار کنم. یک یک آنها را می بویم و به دوران کودکی ام باز می گردم. خاطره بوته گل رز حیاط خانه مادربزرگ. که هر سال پر از گل می شد. گل های رز صورتی و خوشبویی می داد. چقدر آن گل ها را دوست داشتم! روزی، هنگام پرکردن منبع نفت بخاری، قدری نفت سرریز شد و به باغچه ریخت. همانجا که بوته گل رز روییده بود. هرچه کردند نتوانستند ریشه را از گزند نفت در امان نگاه دارند. بوته خوش قد و بالای گل رز خشکید. و من هیچگاه بوته ای به آن زیبایی نیافتم. اما در ژرفای عطر هر گل رزی، ردی از شمیم گل رز کودکی ام را می یابم.

دیروز هوا ابری بود. می گفتند شاید آسمان ببارد. نسیم خنکی می وزید. از خانه بیرون آمدم تا قدری قدم بزنم. خیابان همانند راهی بود که از دل باغی سرسبز گذشته باشد. در بهشت قدم می زدم. چند قدمی که برداشتم، مناظر اطراف در نگاهم حل شدند و افکار به ذهنم هجوم آوردند. دلمشغولی برای آینده ای که باید بسازم و نمی دانم که چگونه.

به خود آمدم. مسیر را خیره به زمین و قدم زنان پیموده بودم و مناظر چشم نواز از دستم رفته بودند. تلاش کردم ذهنم را از قید افکار برهانم. نمی خواستم به بهانه آینده، امروز را از دست بدهم. زندگی تجمع لحظه های در گذر است. وقتی لحظه ای زیبا را فدای آینده ای مبهم می کنیم، قدری از زیبایی زندگی را از دست داده ایم. تلاشم چند لحظه ای می پاید ولی باز هجوم افکار تکرار می شود. درگیر این کشمکش، به کتابفروشی مورد علاقه ام می رسم.

کتبفروشی "بارنز اند نابل" نسبتا بزرگ است. بخشی از آن مختص کتاب کودکان است، بخشی دیگر را به فروش سی دی موسیقی اختصاص داده اند و بقیه همه کتاب است. کنار کتابفروشی، کافی شاپی را می بینی که دو در دارد. یکی رو به خیابان و دیگری به داخل کتابفروشی. در کتابفروشی، جا به جا، صندلی گذاشته اند. می توانی قهوه ای بخری، کتابی برداری و روی یکی از صندلی ها غرق مطالعه بشوی. بعد هم کتاب را در قفسه بگذاری و بروی. در این فضا آرامش موج می زند. بیست دقیقه ای را در این آرامش سپری میکنم و کتابی با موضوع روانشناسی می خرم. رو به سوی خانه، از همان خیابان سرسبز می گذرم. اینبار اما، دیگر فکری در سرم نیست. ذهنم در زیبایی محیط غوطه می خورد. باران نرم نرمک باریدن می گیرد. بوی خاک مرطوب از زمین بر می خیزد. به عطر خاک باران خورده مست می شوم. کلام سهراب سپهری به خاطرم می آید که زیر باران باید رفت. یاد آقای نوری، معلم هندسه تحلیلی دبیرستان، به خیر! باور داشت که زیر باران چتر بر سر گرفتن توهین به طبیعت است. قامتم را صاف می کنم. به افقی دورتر خیره می شوم. دو مرغابی، پروازکنان و به دنبال هم از کنارم می گذرند. به خانه که می رسم برادرم از ایران زنگ می زند. با هم گپی می زنیم و سپس به خودم بازمی گردم.

۱۳۸۶ فروردین ۲۸, سه‌شنبه

نمایشگاه کار

از این به بعد ناچارم که کوتاه بنویسم و به ثبت وقایع روزانه اکتفا کنم. زیرا که مجال کمی برای نوشتن دارم. با این حال ایده نوشتن از مشکلات فرهنگی آن آب و خاک را هنوز از دست نداده ام. در چند روز آینده شرح بازدید یک روزه ام از موزه هنر لوس آنجلس را برایتان خواهم نوشت. بازدیدی که به لطف دختر عمو و پسر عمویم در روز یکشنبه انجام شد. تعدادی عکس هم گرفته ام که با شما به اشتراک خواهم گذاشت.

دیروز از نمایشگاه کار بازدید کردم. نمایشگاه کار جایی است که در آن تعدادی از صاحبان مشاغل گرد هم می آیند و موقعیت های شغلی شرکتشان را ارائه می کنند. از مزیت های اینگونه نمایشگاهها یکی آن است که متقاضیان کار، مستقیما در ارتباط با شرکت هایی قرار می گیرند که به نیروی کار نیاز دارند. دیگر اینکه امکان گفتگوی رودرو و احتمالا مصاحبه استخدامی در همان نمایشگاه برای همه فراهم می شود. به این ترتیب، جویندگان شغل زمان کمتری را برای طی مسافت های طولانی در شهر می پیمایند؛ تماس های تلفنی کمتری می گیرند و ایمیل های کمتری می فرستند. به نظرم ایده خوبی است؛ البته نه برای ایران که نرخ بیکاری اش سر به آسمان می ساید. اما ایراداتی هم به این نمایشگاهها می گیرند. مهمترین آنها اینکه بعضی از شرکت ها بصورت قانونی ملزم به شرکت در این نمایشگاهها هستند و نتیجه این می شود که مشارکت می کنند ولی نیرو جذب نمی کنند.

جویندگان کار، با لباس رسمی (کت و شلوار و کراوات) در این نمایشگاهها شرکت می کنند. چندین نسخه از رزومه شان را هم همیشه همراه خود دارند. لباس رسمی برای این است که گاهی در همانجا مصاحبه استخدامی برگزار می شود و شاید ندانید که اینجا باید با لباس رسمی در مصاحبه استخدامی شرکت کرد. رزومه را هم همراه خود می برند تا پیش از هر صحبتی ابتدا نسخه ای از آن را به شرکت مورد نظرشان ارائه کنند.

نمایشگاه دیروز، در هتل هیلتون نزدیک فرودگاه بین المللی لوس آنجلس برگزار شد. نمایشگاه کوچکی بود و حدود پانزده تا بیست شرکت در آن حضور داشتند. سه شرکت از آن تعداد، کار مرتبط با مهندسی مکانیک داشتند. شرکت های آئروجت، لاکهید و تویوتا. شرکت آئروجت به دلایل امنیتی تنها شهروندان آمریکا را استخدام می کرد. در شرکت لاکهید، برای افرادی که شهروند نبودند، موقعیت های شغلی محدودی وجود داشت. مصاحبه ای هم با من کردند ولی محترمانه جواب منفی دادند. شرکت تویوتا هم گفت که نیاز وافری به مهندس دارد ولی بهتر است از طریق اینترنت اقدام کنم. به نظرم این هم روشی محترمانه برای نه گفتن باشد. انتظار نداشتم با همین اقدام اول استخدام شوم. از همان ابتدا هم با این قصد رفتم که تجربه کسب کنم.

وقتی ماجرا را برای یکی از بستگانم تعریف کردم نکته ای گفت که برایم جالب بود. او گفت برای اولین بار، دومین بار، سومین بار و دهمین بار اقدام می کنی و موفق نمی شوی. سپس برای یازدهمین بار اقدام نمی کنی بلکه باز می گردی و باز برای اولین بار اقدام می کنی! یعنی که تعداد اقدام های ناموفق نگرانت نکند.

دیروز با دوستی صحبت می کردم. نصیحت می کرد که حتما در یکی از کلاس های آموزشی که در کالج ها و دانشگاههای این اطراف برگزار می شود شرکت کنم. می گفت این کار کمکم می کند که وارد جامعه بشوم و این خود دروازه ای به سوی موقعیت های شغلی خواهد بود. در همین چند روزه باید برنامه های دانشگاهها را مرور کنم. از کلاسهای مرتبط با مهندسی مکانیک شروع خواهم کرد.

۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

خانه ام کجاست؟

سرانجام روز چهاردهم فروردین فرا رسید. ساعت پنج و نیم صبح با برادرم در ترمینال دو فرودگاه مهرآباد بودیم. آنجا مهرداد قربانی، دوست خونگرم و با محبت روزهای دبیرستان، هم به ما پیوست. دوستان خوبی دارم. روز قبل، کیوان شادپور از امارات تماس گرفت و برایم آرزوی موفقیت کرد. اصلا انتظارش را نداشتم. لحن سخنش چه مهربان و دلنشین بود. و چقدر دلگرم شدم که تنها نیستم. روز پیش از آن هم به همراه برادرم به دیدار نیما قمیشی رفتیم. او دوره رزیدنسی را در بیمارستان امام حسین می گذراند. یکی دوساعتی در پاویون با هم بودیم. از او خواستم برای سرماخوردگی سمجی که گریبانگیرم شده بود علاجی پیدا کند تا سفر طولانی را بهتر بتوانم تحمل کنم. با داروهایی که تجویز کرد چنان سر حال آمدم که گویی اصلا سرماخوردگی نداشتم. گفت تا پایان سفر موقتا علایم سرماخوردگی نخواهی داشت. هنگام خداحافظی آرام و متین بود. می دانم که دوره رزیدنسی دوره سختی است و روزگار خوشی را نمی گذراند. برای او موفقیت آرزو می کنم.

فرودگاه نسبتا خلوت بود. چمدانها را تحویل دادم و بازگشتم تا یک ساعت و نیم باقیمانده را به اتفاق برادرم و مهرداد به خوشی بگذرانم. با هم از رفتن گفتیم و از مشکلاتی که امثال من را به قصد ترک سرزمین مادری، روزی به فرودگاه می کشانند. ساعت هفت صبح فرا رسید. ساده و بی تکلف ولی صمیمی و گرم از برادرم و مهرداد خداحافظی کردم و روانه سالن ترانزیت شدم تا برگ دیگری در دفتر زندگی ام ورق بخورد. ساعت هشت و نیم صبح؛ غرش موتورهای جت یک بویینگ هفتصد و چهل و هفت؛ احساس شتابی سرسام آور رو به جلو؛ و جدا شدن از زمین. اکنون رو به سوی فرودگاه هیثرو لندن در پروازم تا از آنجا راهی لوس آنجلس بشوم.

در هواپیما کنارم پسری نشسته بود بیست و چند ساله. متدین می نمود. معلوم بود اولین بار است که به خارج از کشور سفر می کند. یکی از آن انگشتری های فلزی را به انگشت داشت که ستاره داوود بر آن حک شده است. این انگشتری را در ایران به انگشت بسیاری دیده ام ولی هیچگاه متوجه معنی آن نشده ام. نشان یهودیت نیست چون آنانکه من می شناختم و این انگشتری را به انگشت داشتند یهودی نبودند که هیچ، خیلی هم مسلمان بودند. وقتی سر صحبت را باز کردم فهمیدم در ایران تا کاردانی کامپیوتر درس خوانده و به قصد ادامه تحصیل عازم لندن است. تمام پنج ساعت و نیم پرواز را با هم صحبت کردیم. از اوضاع سیاسی و فرهنگی ایران گفتیم. در تمام موارد همعقیده بودیم به غیر از به اسارت گرفتن ملوانان انگلیسی. او می گفت در این ماجرا دولت ایران درس خوبی به انگلیسی ها داده و مجبورشان کرده که از موضع گیری های تند دست بردارند و کوتاه بیایند. خوشحال بود که روی انگلیسی ها را کم کردیم. من هم برایش گفتم که دستگاه دیپلماسی کشور برای تربیت کردن سیاستمداران سایر ملل نیست. کنش و واکنش دستگاه دیپلماسی هر کشور می بایست در راستای کسب حداکثر منافع ملی رخ بدهند. او سکوت کرد و می دانم که نپذیرفت. فکر می کنم لجبازی و زهر چشم گیری از صفات بارز ایرانیان باشد. بر همین اساس است که نظام سیاسی ایران مردم را تهییج می کند و بهره می برد. در فرودگاه هیثرو لندن با هم خداحافظی کردیم. او روانه لندن شد به قصد ادامه تحصیل و من دو سه ساعتی به انتظار نشستم تا از آنجا به سوی آمریکا پرواز کنم.

پروازهای ویرجین آتلانتیک را خیلی دوست دارم. اگر با پروازهای این شرکت خصوصی انگلیسی پرواز کنید متوجه می شوید که خوردن و تماشای فیلم از ابتدا تا پایان سفر یکسره همراهتان خواهند بود. از شرح خورد و خوراک در هواپیما می گذرم و به فیلم هایی که در هواپیما تماشا کردم می پردازم. فیلم های بابل، آخرین پادشاه اسکاتلند و بچه های کوچک.

فیلم بابل را تحت تاثیر مطلبی که آبی دریا نوشته بود انتخاب کردم. اگرچه بابل فیلمی است فلسفی با ساختاری نسبتا پیچیده که آشکارا مفرح نیست، ولی آن را پسندیدم. این فیلم سه داستان مجزا را در سه کشور دور از هم روایت می کند. سه ماجرا که در نهایت، علی رغم فاصله مکانی و فرهنگی ژرف، همگی به هم می رسند. اگرچه این فیلم از آن دسته فیلم هایی است که برداشت های متفاوتی را در بینندگان مختلف بر می انگیزند ولی به نظرم بیش از هرچیز به اثر مخرب شکاف عمیق مابین توسعه یافتگی و توسعه نیافتگی می پردازد. و اینکه کالا و اندیشه پرورده در دستان ملل پیشرفته، وقتی به جوامع توسعه نیافته وارد می شوند، چگونه موجبات خسران و نابسامانی را برای تمامی جهانیان فراهم می آورند.

فیلم آخرین پادشاه اسکاتلند سرگذشت امین، دیکتاتور سابق اوگاندا، را روایت می کند. تماشای این فیلم را به دوستان توصیه می کنم. فیلم به خوبی نشان می دهد که سیاستمداران کشورهای توسعه نیافته چگونه با ایده های میهن پرستانه به قدرت می رسند، سپس برای ادامه حضورشان احساسات ملی مردم را تهییج می کنند ودر نهایت به سوی دیکتاتوری، اختناق و سرکوب های دهشتناک می لغزند. این فیلم، راوی داستانی آشنا ولی تلخ است. روایت حرکتی سیصد و شصت درجه ای که لاجرم به نقطه ابتدایی باز می گرداند.

فیلم بچه های کوچک تلاش دارد تا به تحلیل روانشناسانه امیال سرکوب شده دوران کودکی بپردازد. این فیلم حول محور روابط پنهانی و عاشقانه مرد و زنی متاهل شکل می گیرد و چنان در شرح و توصیف آن روابط غرق می شود که در پایان به ناچار، پر عجله و شتاب آلوده، تمام تحلیل های رقیق و کم ارزش خود را در کوتاه زمانی به تماشاگر می سپارد و به انتظار فروش گیشه می نشیند. یعنی که دغدغه این فیلم فروش است و بس. به دیدنش نمی ارزد.

کوتاه سخن این که تماشای این فیلم ها را با وعده های مکرر غذا که در هواپیما عرضه می شدند همراه کردم تا حدود یازده ساعت پرواز، آسان به پایان برسد. و سرانجام هواپیما به تاریخ سوم آوریل، ساعت شش و نیم بعدازظهر، در فرودگاه بین المللی لوس آنجلس بر زمین نشست. پس از ترک هواپیما، چند راهرو را گذراندم تا به سالنی برسم که محل کنترل پاسپورت است. جلوی سالن، شش پلیس اونیفورم پوش نشسته بودند. روبروی آنها صفی بلند تشکیل شده بود. صفی از مسافرانی که می باید منتظر می ماندند تا مدارکشان کنترل شوند و اجازه ورود به خاک آمریکا را بگیرند. هربار که کار یکی از پلیس ها تمام می شد، دست خود را بلند می کرد و می گفت بعدی.

نوبت به من رسید. پلیسی از آنسوی میز با من احوالپرسی کوتاهی کرد ومدارکم را گرفت. پرسید چه مدت است که از آمریکا دور هستم. پاسخ دادم دو ماهی می شود. پرسید این دو ماه را در کدام کشور گذرانده ام. گفتم ایران. مدارکم را کنترل کرد و نقش مهر ورود را روی پاسپورتم زد. مدارکم را که پس داد، با خوشرویی گفت به خانه خوش آمدی. با این حرف او، به چشم برهم زدنی، خستگی سفر دراز از تنم بدر رفت. از صمیم قلب از او تشکر کردم و صداقت سخنم در لحن کلامم هویدا شد. اچند دقیقه بعد، همراه بستگان مهربانم که به استقبالم آمده بودند در اتوبان چهارصد و پنج به سمت شمال در حرکت بودیم و من غرق در این اندیشه که چرا هیچگاه از نیروی انتظامی مستقر در فرودگاه مهرآباد نشنیده ام که به خانه خوش آمدی.

۱۳۸۶ فروردین ۷, سه‌شنبه

نوروز در آمریکا

در وبلاگم حقيقت را خواهم گفت. حتي اگر تلخ باشد. و حقيقت اين است كه تا به امروز تمام اين دردها را در دل نهان مي‌كردم. به اين گمان كه شايد حاصل نوعي نابساماني باشند؛ افسردگي شايد. با اين همه روزي تصميم به نوشتن گرفتم. احساسم را نسبت به آنچه كه از آغاز تا امروز بر سرمان آمده نوشتم. و راز كهنه از پرده دل برون افتاد. حاصل اين نگارش سهم من از بوسه باد نام گرفت. دوستان، پس از خواندن واگويه‌هايم، از اشك‌هايشان گفتند كه باريده‌اند. و من دانستم كه اين داغ تنها بر دل من نيست كه بر تمام دلهاي شيدا نشسته است.


چندي پس از آن، شرح وداع با خودم را نوشتم. وداعي كه در روزي سرد و زمستاني رخ داد. آن شرح هم ابر چشمان دوستان را باراند؛ به گواهي نظراتي كه دوستان بر حاشيه براي خودم دلتنگ خواهم شد نوشتند. اينبار اما، چشم‌هايي كه رنگ هجرت را ديده بودند بيشتر گريستند. يعني كه سوزش داغ وداع با سرزمين مادري گفتني نيست، حس كردني است.


و امروز شرح دلتنگي ليلا را خواندم؛ در نوشته اخيرش با نام باز باران با طراوت. عميق بود و شفاف. از بطن قلمش صداي تپش دلتنگي مي‌آمد. شرح رويايش از خطه شمال را بخوانيد. ابتدا جملاتش كوتاه، منظم و پي‌در‌پي مي‌آيند. مانند تپش‌ قلبي يا كه جنبش آتشفشاني مضطرب. آتشفشاني كه با آخرين واژه‌ها به ناگاه مي‌خروشد: می خواهم فرياد بزنم – جيغ بکشم – گريه کنم. و دوستاني كه تجربه گذراندن نوروز در خارج از ايران را دارند خوب مي‌دانند كه نوروز غربت دلگير است. خواستم نظري بر باز باران با طراوت بنويسم، اما ديدم سخن مفصل‌تر از آن است كه در چند سطر خلاصه شود.


نوروز سال هشتاد و پنج را در آمريكا گذراندم. پس از سال تحويل درنگي كرديم و عازم محل كارمان شديم. تلخ‌ترين نوروز زندگي‌ام بود. آن روز هوا سرشار از شميم نوروز بود. در سيماي مردم اما، اثري از طراوت نوروز نبود. طبيعت طنين شادماني داشت و جامعه ضرباهنگ كار و فعاليت را مي‌نواخت. حاصل اين در هم آميختگي، نوايي ناساز بود كه مي‌آزرد. آن روز با سياوش قرباني صحبت كردم. دوستي كه همزمان با مهاجرت من به آمريكا، راهي انگلستان شد. او هم از دلتنگي‌اش براي نوروز مي‌گفت. مي‌گفت نوروز آينده را در ايران خواهد گذراند. پارسال او را در ايران ديدم. تعطيلات سال نو ميلادي را در ايران گذراند. نوروز امسال اما، خبري از او نيست. مي‌دانم كه او هم دلتنگ است.

قصد آزردن خاطري را نداشته‌ام. شايد نوشته‌هاي اخير را در زماني نامناسب به وبلاگم اضافه‌ كرده باشم. سال نو را بايد با شادي و شور آغاز كنيم. چشماني كه خاطراتم را خواندند، سزاوار گريستن نبودند. باران امروز را بجاي ليلا و تمام هموطنان دور از خانه بوييدم. من نيز تا چند صباحي ديگر به آنان خواهم پيوست. با هم تلاش خواهيم كرد تا طعم تلخ غربت را با شيريني موفقيت‌هايمان دلپذير كنيم. و ياريگر هموطنانمان در ايران باشيم. آنانكه محكوم به تحمل تازيانه‌هاي استبدادند. بر اين باورم كه راه آباداني ايران از ميان آتش و خون نمي‌گذرد. آزموده را آزمودن خطاست. آينده ايران به قلم‌هاي ما ايرانيان چشم دوخته است. بياييد تا مي‌توانيم بنويسيم. زشتي‌ها و زيبايي‌ها، شكست‌ها و پيروزي‌ها را قباي كلام بپوشانيم و دلتنگي‌هايمان را در ظرف واژگان با هم تقسيم كنيم. دنياي زيباتري در انتظار ماست؛ اگر بخواهيم.

۱۳۸۶ فروردین ۵, یکشنبه

براي خودم دلتنگ خواهم شد

صبح يكي از آخرين روزهاي اسفندماه سال هشتاد و پنج است. هماهنگي‌هاي لازم براي دومين مهاجرتم به آمريكا را انجام داده‌ام. مي‌دانم كه قطعا خواهم رفت. در اين روزهاي پاياني سال، خيابانها شلوغترند. تاكسي كم است. بيست دقيقه‌اي مي‌شود كه در صف تاكسي‌هاي خطي منتظرم. گاهي اتومبيل‌هاي شخصي توقفي مي‌كنند واز صف بلند منتظران تاكسي بهره‌اي مي‌برند. پرايدي يشمي رنگ جلوي صف مي‌ايستد. نوبتم شده. نفر چهارم هستم. روي صندلي عقب، كنار پنجره، جا مي‌گيرم. صورتم را تا حد ممكن به پنجره نزديك مي‌كنم تا ديگر مسافران از ميدان نگاهم خارج شوند. مي‌خواهم در واپسين روزهاي بودنم در اين سرزمين، شهر را خوب ببينم. مي‌خواهم با همه مناظر و همه هموطنانم خداحافظي كنم. راننده ضربه‌اي كوچك به يكي از دكمه‌هاي سياه رنگ دستگاه پخش ماشينش مي‌زند. چرخي مي‌چرخد، نواري مي‌گردد و نوايي دو نسل اخير ايران را به هم مي‌پيوندد. هايده مي‌خواند: روزاي روشن خداحافظ، سرزمين من خداحافظ، خداحافظ .... بغض راه گلويم را مي‌بندد و گونه‌هايم مرطوب مي‌شوند.

هوا ابري است. ماشين به آرامي در اتوبان همت حركت مي‌كند. نگاهم شهر را با عطش بسيار، جرعه جرعه مي نوشد. از محيط جدا مي‌شوم. فضا در سكوت عميقي فرو مي‌رود. هنوز وداع آهنگين هايده را مي‌شنوم؛ نوا اينبار اما، نه از محيط، كه از اعماق وجودم مي‌جوشد و به تصوير شهر مي‌پيوندد. ترافيك كند است و التهاب در زير پوست شهر محسوس است. به ماشين‌هاي اطرافم نگاه مي‌كنم. رانندگان، بي توجه به اطراف، مترصد فضاي خالي كوچكي هستند تا آن را از ديگري بربايند. حجم هر ماشين، مالامال از حس شتاب آلودگي و خود محوري است. رانندگان تلاش مي‌كنند تا اين حس را در پس نگاه سرد و ثابتشان پنهان كنند؛ ولي حركات سريع فرمان و فشردن‌هاي مكرر پدالهاي گاز و ترمز رسوايشان مي‌كنند. ماشين‌‌ها، اغلب ردي از همين شتابزدگي‌ها را بر پيكر دارند. انحنايي نابجا ، يا خراشي كه ردي از عرياني بر بدنه فلزي ماشين به يادگار گذاشته است.

فضاي شهر اما، سواي از ساكنينش متين و مهربان است. در نقطه‌اي مرتفع از اتوبان، به شمال شهر مي‌نگرم. رشته كوههاي البرز، سپيد موي و استوار، مهربانانه به اين فرزند گسسته از مهر وطن مي‌نگرند. و من طنين مهرآميز صداي مادرم را از بطن استوارشان مي‌شنوم. گويي با لبخندي مهرآميز مي‌گويند: برو! خدا به همراهت! ما همچنان اينجا به انتظار ايستاده‌ايم. به انتظار روزگار آباداني. فرزند كم طاقت بازيگوش! نگاه اين سرزمين هميشه به سوي تو خواهد ماند. پر مهر و بي‌چشمداشت! و ناگاه متوجه امتداد وجودم مي‌شوم. امتدادي كه از شمال، دماوند را در مي‌نوردد و بر شن‌هاي ساحل خزر زانو مي‌زند. از غرب به رودخانه كرج مي‌رسد كه حيات به رگهايم مي‌ريزد و از شرق به جاجرود كه روزهاي دانشجويي‌ام را در دل خود جاي داده است. از جنوب اما، به مزار عزيزانم مي‌رسم كه چون من به وطن بي‌وفا نبودند. از اين خاك برخاستند و در اين خاك خفتند.

تصويري در خيالم نقش مي‌بندد. پسربچه‌اي كوچك و تازه راه‌افتاده، با قدم‌هاي نا استوار و كفش‌هاي سفيد و كوچك، دست در دست مادرش، در خيابانهاي كودكي‌ام راه ‌مي‌رود. پشت سرشان ايستاده‌ام و صورتشان را نمي‌بينم؛ ولي مي‌دانم كه آن پسربچه خودم هستم كه دست در دستان مادر دارم. چرا به من پشت كرده‌اند؟ به كجا مي‌روند؟ تخيل گاهي شيطنت مي‌كند و منظورش را دگرگونه مي‌گويد. آنكس كه به گذشته خود و سرزمين مادري‌اش پشت كرده، من امروز است. من ديروز، هميشه در كوچه‌هاي آشناي كودكي، دست در دستان مادر، خواهد ماند.

اكنون مي‌دانم دليل اين درد كشنده خفته در پس وداع با سرزمين از كجاست. مهاجرت يعني وداع با خود. درد مهاجرت درد گسستن از خويشتن است. خاطرات ما بخشي از هويتمان را مي‌سازند. آنان در اعماق وجودمان مي‌زيند و از هواي سرزمين مادري تنفس مي‌كنند. دور از وطن اما، خاطرات گذشته به خفقان زجرآوري مبتلا مي‌شوند كه مي‌آزاردمان. گويي بخشي از وجودمان دردمندانه تنفس را التماس مي‌كند. در آنسوي آبها در نگاه اكثر ايرانيان غم عميقي را ديده‌ام. غمي كه با نقاب هيچ خنده‌اي پوشاندني نيست. افسوس كه آزاد زيستن براي ما بهايي چنين گزاف دارد.

مهاجرت يعني سوختن و ساختن. يعني فنا شدن. يعني خاكستر شدن و از نو زاده شدن. مهاجرت يعني مبارزه خويش با خويشتن. يعني جدال ميل به آزادي، با تمناي آغوش مهربان مادر. و در عين حال يعني نه گفتن به بندگي، اسارت و بردگي. يعني ايستادن در برابر خفقان و اهانت و اجبار. مهاجرت فريادي است خاموش در برابر مستبد متكبر. يعني قد راست كردن غرور و شان انساني در برابر شلاق ظلم ظالم. مهاجرت يعني خودكشي در برابر ظلم.

فرهنگ و هويت مهاجر در فرزندان او كه نسل‌هاي بعدي را مي‌سازند رو به زوال مي‌گذارند و در نهايت محو مي‌شوند. مهاجر، دره عميق فرهنگي بين خود و فرزندانش را مي‌بيند. در آن سوي دره اما، چيزي از جنس سرزمين مادري او نيست. فرهنگي ديگر است و ارزش‌هايي ديگر. محيط، بين امتداد زيست‌شناختي و امتداد فرهنگي انسان مهاجر فاصله مي‌اندازد. يعني كه اگرچه فرزندان او رخسار و قامتي چون پدر و مادرشان دارند، در انديشه به كلي دگرگونه‌اند. همين واقعيت، امكان برقراري ارتباط بين والدين و فرزند را از بين مي‌برد. انسان مهاجر، دردمندانه گسستگي رشته فرهنگي كه قرن‌ها او و نياكانش را به هم متصل مي‌كرده، به نظاره مي‌نشيند. با اين گسست، او و ارزش‌هاي او تنها بر جاي مي‌مانند و نسل بعدي شتابناك به پيش مي‌تازد و ناپيدا مي‌شود. و او كه زماني از گذشته‌اش گسسته، از آينده‌اش هم جدا مي‌افتد و به تنهايي زجرآوري مي‌رسد. با اين همه، ايرانياني كه مهاجرت را به زيستن زير لواي استبداد و هرج و مرج ترجيح داده‌اند بسيارند. و انبوه تر از آنان، ايرانياني كه در تدارك ترك ديارند. در گذشته‌اي نه چندان دور در اين سرزمين، انفجاري كور ما را از شرق تا غرب پراكنده‌ است. هركس در گوشه‌اي بساط زندگي گسترانيده و خيره به افق‌هاي دور، به سختي روزگار مي‌گذراند.

به خود مي‌آيم. اينبار ويگن مي‌خواند: از من نپرس خونت كجاست. تو اونهمه ويرونه. اي هم قبيله چي بگم؟ قبيله سرگردونه!

و گونه‌هاي من همچنان از اشك نمناكند.

۱۳۸۵ اسفند ۲۸, دوشنبه

سهم من از بوسه باد

نوروز نزديك است. چند ساعتي به تحويل سال مانده. در آيين ماست كه در آغاز سال نو غبار از خانه مي‌روبيم، هفت سين مي‌چينيم، به ديدار فاميل و دوستان مي‌رويم و براي يكديگر سال خوش و پر از موفقيت آرزو مي‌كنيم. اضافه بر همه اين آيين ها اما، توصيه‌اي هم هست كه شايد ريشه در سنت‌هاي باستاني ما ايرانيان نداشته باشد، اما توصيه خوبي است. مي‌گويند زماني از آخر سال را صرف مرور گذشته خود كنيد و خود را در سال رو به پايان ارزيابي كنيد. آنچه در پي مي‌آيد مروري سريع است بر آنچه از ابتدا تا به امروز بر من گذشته. اگر مهلتي بود و رمقي براي نوشتن، ادامه آن را به تناسب در روزهاي سال آتي در همين وبلاگ خواهم نوشت.

جنگ كه شروع شد بچه بودم. كوچكتر از آنكه معني جنگ را بدانم و مشكلاتي كه در پي دارد را. نمي‌دانستم اين سرودهاي حماسي كه مرتب از بلندگوي مدرسه‌مان در زنگ‌هاي تفريح مي‌شنوم مايه تفريح همسالانم در ديگر نقاط دنيا نيست. كوچك بودم و هنوز شعارهاي مرگ بر شاه و بختيار، بختيار دولت بي اختيار و اي سگ چهار ستاره ...را بي آنكه بدانم يعني چه زمزمه مي‌كردم؛ و جنگ شروع شد. روزي كه جنگ شروع شد را دقيقا بخاطر ندارم. همينقدر مي‌دانم كه وقتي چشم باز كردم در ميان معركه بودم.

هنوز كوچك بودم و طعم كودكي را بخوبي نچشيده بودم كه فهميدم براي هر چيزي بايد در صف ايستاد؛ شير، پنير، برنج، گوشت و هرچيزي كه فكرش را بكنيد. در همان دوران بود كه به جاي برنامه خردسالان در تلويزيون، اخطارهايي را تماشا مي‌كردم كه مي‌گفتند به كيف يا ساكي كه در خيابان رها شده است دست نزنم چون احتمال دارد بمب باشد و منفجر شود. من آن موقع معني بمب و مرگ را فهميدم. يادم مي‌آيد كه بعد از ديدن آن برنامه‌ها چقدر از كيف‌ها يا ساك‌هايي كه در گوشه‌اي از خيابان رها شده بودند مي‌ترسيدم.

واين تازه آغاز راه بود. هنوز انقلاب بايد خيلي چيزهاي ديگر به من مي‌آموخت. بمباران هوايي شهرها درس بعدی همسن و سالان من بود. اولين باري كه خبر حمله هوايي را شنيدم خيلي هيجان زده شدم، حمله هوايي براي من يادآور فيلم‌هاي جنگي بود كه هميشه بيننده از صدمات انفجارهاي مكرر در آنها مصون مي‌ماند. بعدها ياد گرفتم كه موقع حمله هوايي چراغ‌ها را خاموش مي‌كنند و زیر پله‌ها پنهان مي شوند تا در صورت انفجار در محلی مدفون شوند كه تا رسيدن امداد، اميد زنده ماندن بيشتر باشد. آن موقع معني زنده مدفون شدن يك انسان را فهميدم.

درس‌هاي انقلاب را يكي پس از ديگري مي‌آموختم من ايرانيم آرمانم شهادت... آن موقع بود كه ايراني بودن و شهادت در ذهنم به هم گره خوردند. ولي هنوز نميدانستم شهادت يعني چه. تا اينكه در سيزده سالگي پيكر بي جان شهيدي را به مدرسه‌مان آوردند تا دانش‌آموزان را با فرهنگ شهادت آشنا كنند. مي‌گفتند پسرك دوران راهنمايي را در مدرسه ما گذرانده بوده است. ولي بعدها تحصيل در دبيرستان را رها كرده و به جبهه رفته و شهيد شده است. ناظم ها مي‌شناختندش. تابوت را دور حيات گرداندند و در گوشه‌اي از حيات بر زمين گذاشتند و در آن را باز كردند تا همه دانش آموزان در كيسه پلاستيكي بزرگ و شفاف كه دو سر آن گره شده بود، پيكر جدا افتاده از سرش را تماشا كنند. با چه مشقتي از دست ناظم‌هاي مدرسه فرار كردم تا توانستم به حياط نروم و آن صحنه را نبينم. برايشان داستان بافتم كه ناراحتي عصبي دارم. خاطرم هست كه ناظم مدرسه بعد از ديدن آن صحنه چه زاري مي‌زد و چگونه دو سه نفري كشان كشان به دفتر آوردندش. بچه هايي كه آن صحنه را ديده بودند به چه حال نزاري افتاده بودند. آن روز فهميدم شهادت يعني چه.

بعد از مدتي دوران بمباران‌ شهرها تمام شد و نوبت حمله‌هاي موشكي رسيد. اين بارحملات به مراتب سنگين‌تر بودند. گاهي چندين بار در روز و هر بار چندين موشك شليك مي‌شدند. وضع به حدي وخيم شد كه در حياط مدرسه‌‌ها پناهگاه ساختند. با آژير قرمز به هزارتو‌هاي بتني سرد و مرطوب ساخته شده در زير زمين كه سقف‌ كوتاهي داشتند پناه مي‌برديم. آن زمان چهارده يا پانزده ساله بودم. به خاطر دارم چقدر از خراب شدن آن بلوك‌هاي بزرگ بتني بر سرم واهمه داشتم. بلوك‌هاي سرد و مرطوب كه از گوشه و كنارشان قطره قطره آب مي‌چكيد. اما اين پايان ماجرا نبود.

درس بعدي آمادگي براي حمله شيميايي بود. ياد گرفتيم كه آژير سبز آژير حمله شيميايي است. هنگام شنيدن اين آژير بايد به ارتفاعات مي‌رفتيم. مي‌گفتند اگر نتوانستيد به ارتفاعات برويد خود را در داخل حمام محبوس كنيد و شير آب را باز بگذاريد تا حمام بخار كند. در بيرون خانه هم بايد جلوي بيني و دهانمان را با پارچه مرطوب مي‌پوشانديم تا ريه هايمان با اولين تنفس گاز از كار نيفتند. مي‌گفتند گاز خردل خيلي خطرناك است با يك نفس و به چشم بر هم زدني مي‌كشد. تصاوير كشتار حلبچه را بارها از تلويزيون ديده بوديم و مي‌دانستيم كه موضوع اصلا شوخي‌بردار نيست. آن روزها مادران به توصيه مسئولان مدارس ماسكي پارچه‌اي برايمان دوخته بودند تا هميشه در جيبمان باشد و هنگام خطر از آن استفاده كنيم.

خاطرم هست وسط حياط مدرسه را گودبرداري مي‌كردند تا پناهگاه بسازند. مراسم صبحگاه را در صف‌هايي به هم فشرده در كنار گودال بزرگ وسط حياط مدرسمان، كه بعدها پناهگاه شد، و در ميان خاك و گلي كه در آن روزهاي سرد زمستان تمام حياط مدرسه را پوشانده بود برگزار مي‌كرديم. روزي يك گروه تلويزيوني از كشوري خارجي آمد تا از اين اوضاع فيلم‌برداري كند. همينقدر مي‌دانم كه از چشم‌بادامي‌ها بودند. دوربين را جلوي در بزرگ فلزي ساختمان مدرسه گذاشته بودند و با اشتياق از حركت صف‌هاي ما از داخل حياط به داخل ساختمان مدرسه فيلم‌برداري مي‌كردند. وقتي از جلوي دوربينشان ‌گذشتم حس بدي داشتم. احساس مي‌كردم فردا فيلم ما را در تلويزيون‌هاي آن دورترها نشان مي‌دهند و مردم با ظرفي غذا در دست بي‌خيال جلوي تلويزيون نگاهي به ما مي‌اندازند و مي‌گويند بيچاره‌ها!. يعني همان چيزي كه گاهي ما حين ديدن مردم سومالي با شكم‌هاي برآمده و بدن‌هاي استخواني مي‌گفتيم. آن روز آموختم كه ما بيشتر به بيچارگان جهان نزديكيم تا مردم خوشبخت دنيا.

موشكباران‌ها شديد شده بودند. ما با مرگ مي‌زيستيم. كمتر روزي بود كه موشكي در جايي از تهران سر پناهي را خراب نكند و خوني نريزد. مسئولان آموزش و پرورش شرايط را خطرناك‌تر از آن ديدند كه مدرسه‌ها به كارشان ادامه دهند. اگر يكي از آن موشك‌ها در مدرسه‌اي منفجر مي‌شد فاجعه‌اي بزرگ پيش مي‌آمد. مدرسه‌ها را تعطيل كردند. عده‌اي به شهرهاي شمالي كشور، كه از برد موشك‌هاي عراقي دور بود، گريختند. گروهي ديگر همين نزديكي‌ها در بومهن و رودهن جايي پيدا كردند و خيلي‌هاي ديگر مانند ما در شهر ماندند. ما با مرگ خو گرفته‌بوديم. گاهي چند خانواده‌ در خانه‌اي كه امن تر بود جمع مي‌شدند و با هم زندگي مي‌كردند. زندگي مختل شده بود. تلويزيون برنامه‌هاي آموزشي پخش مي‌كرد تا بچه‌ها با كمك تلويزيون درس بخوانند. من راديو ضبط كوچكي داشتم. جلوي تلويزيون مي‌نشستم و صداي برنامه‌ها را ضبط مي‌كردم تا بعدها چند بار گوش كنم و نكات آن را مرور كنم. آن روز معني آوارگي را آموختم.

بعد از مدتي موشكباران‌ها قطع شدند. گاهي اوضاع شهرها آرام بود ولي پس از چند ماه و يا يك سال حملات شروع مي‌شدند. به اين حملات موجي عادت كرده بوديم. مدرسه‌ها باز شدند و به مدرسه بازگشتيم. اعلاميه‌اي در راهروي مدرسه به ديوار بود و همه روبروي آن جمع شده بودند. اعلاميه فوت يكي از هم مدرسه‌اي‌هايم بود. يكي از موشك‌ها به خانه‌شان خورده بود و او را از ميان ما برده بود. او را نمي‌شناختم ولي وقتي خبر را خواندم حس عجيبي داشتم. مرز باريكي بين خودم و او كه عكسش بر ديوار بود مي‌ديدم. ترسي آميخته به حيرت وجودم را فرا گرفته بود. آن روز آموختم كه بچه‌ها هم مي‌ميرند.

اوريانا فالاچي، خبرنگار مشهور ايتاليايي، در كتاب خود با نام زندگي، جنگ و ديگر هيچ كه گزارشي است از جنگ ويتنام، گفته‌هاي يك سرباز آمريكايي را نقل مي‌كند كه دوست صميميش را در جنگ از دست داده است. او مي گويد كه وقتي در سنگر در كنار دوستش مي‌جنگيده به ناگاه متوجه موشكي شده كه به سرعت بطرفشان مي‌آمده؛ او به ناگاه خود را به سويي پرتاب مي‌كند و آرزو مي‌كند اي كاش موشك به او نخورد و بجاي او دوستش قرباني شود. همين اتفاق هم مي‌افتد، دوستش از بين مي‌رود و او براي آرزويي كه كرده بوده دچار عذاب وجدان مي‌شود. آن روزها من نيز به تجربه‌اي مشابه رسيده بودم. وقتي صداي آژير بلند مي‌شد و در گوشه‌اي پناه مي‌گرفتيم من به سقف خيره مي‌شدم و در ذهنم لحظه‌اي را تصور مي‌كردم كه سقف با صداي انفجار مهيبي بر سرم بريزد و گرد و خاك فضاي ريه‌ام را پر كند. از خودم مي‌پرسيدم اگر زير آوار زنده مدفون شوم، آيا طاقت يك يا دو روز تحمل درد و خونريزي و گرسنگي و تشنگي را خواهم داشت؟ ولي واقعيت فرصت زيادي براي تخيل باقي نمي‌گذاشت و اندام سرد و زمختش را با صداي اولين انفجار به رخ مي‌كشيد. و من در دل انفجارها را مي‌شمردم يك، دو، سه ... خدايا بس است ديگر! بس است! شايد بعدي نصيب ما شود، بس است! وقتي از راديو صداي آژير سفيد را كه خبر از پایان حمله هوايي داشت مي‌شنيدم نفس راحتي مي‌كشيدم كه امروز هم موشك‌ها نصيب ما نشدند. ولي متاسف مي‌شدم براي آنانكه ناخواسته بر سر راه موشك‌ها قرار گرفته بودند. منصفانه نبود! اين درس براي يك پسربچه نوجوان بيش از حد مشكل بود ولي جنگ حكم مي‌كرد كه آن را بياموزم.

در يكي از موشكباران‌ها دم سرد مرگ را بر روي صورت خود حس كردم. آژير قرمز به صدا درآمد و پناه گرفتيم. چند دقيقه‌اي در سكوت گذشت. داشتم فكر مي‌كردم كه این هم يكي از آن مواردي است كه به اشتباه، حمله هوايي اعلام شده كه به ناگاه صداي انفجار مهيبي خانه را لرزاند، دومي بلافاصله بعد از اولي و مهيب‌تر، سومي بلافاصله و مهيب‌تر، چهارمي ، پنجمي پشت سرهم و بي وقفه. صداها مهيب تر و مهيب تر مي‌شدند و ما مي‌دانستيم كه رديف موشكها لحظه به لحظه به ما نزديك تر مي‌شوند؛ انفجار ششم پنجره خانه را به شدت لرزاند بطوريكه من خودم را آماده كردم تا سوزش نشستن خورده‌هاي شيشه را در بدنم تحمل كنم. با عضلاتي منقبض خودم را آماده استقبال از مرگ كردم كه سكوت حكمفرما شد. آن روز شنيدم موشك ششم به بيمارستان نزديك خانه ما برخورد كرده است. امروز كه آن دوران را به ياد مي‌آورم اشك در چشمانم حلقه مي‌زند براي آن شادي و شور كودكانه كه حق ما بود و ديگران با حماقت‌هايشان از ما ستاندند و بجايش اين خاطرات را به ما هديه كردند.

من با آموزه‌هاي انقلاب بزرگ شدم. راستش را بخواهيد هيچ وقت نفهميدم چطور و چه زماني بزرگ شدم. چه زماني كودكي‌ام به پايان رسيد و آبا اصلا دوران كودكي داشتم يا نه. ولي بعدها فهميدم كه در بعضي از نقاط اين دنياي پهناور، انسانهايي زندگی مي‌كنند كه تا لحظه مرگ نيز مجبور نيستند حتي يكي از آموزه‌هاي انقلاب ما را بياموزند. از همان اوايل كودكي مرتب از تلويزيون و رادیو شعارهاي جنگ، جنگ تا پيروزي، راه قدس از كربلا مي‌گذرد و خيلي شعارهاي ديگر را شنيده بودم. شبي برنامه‌هاي تلويزيون قطع شد و آقای رفسنجاني اعلام كرد كه ايران قطعنامه پانصد و نود و هشت را پذيرفته است. همه خوشحال شدند و من هم. خيلي دلم مي‌خواست بدانم كشوري كه جنگ نمي‌كند چگونه كشوري است. آخر تا آن زمان و با آن همه تبليغات به نفع جنگ، فكر مي‌كردم تمام زندگي من در جنگ خواهد گذشت. آن روز تفاوت شعار و شعور را آموختم.

دوران دبيرستان به هر شكلي كه بود گذشت. وارد دانشگاه شدم. دیگر بزرگ شده بودم و مي‌بايست وارد دنياي بزرگترها مي شدم! من كه تا آن موقع تنها مسير مدرسه تا خانه و بالعكس را مي‌شناختم و سر از كتاب و دفتر بيرون نمي‌آوردم اينك مي‌خواستم جنس مخالفم را بشناسم. مي‌خواستم بدانم كلاس مختلط چگونه جايي است. رشته تحصيلي من فقط مختص پسران بود ولي دانشگاه مختلط بود. همان سال اول ورودم به دانشگاه، پسرها و دخترها را از هم جدا كردند. روزهاي فرد دخترها و روزهاي زوج پسرها. يا اينكه يك روز از صبح تا ظهر پسرها و فردايش بالعكس. آنقدر براي كارهاي تحصيلي و اداري به دردسر افتاده بودم كه خيال آشنايي با جنس مخالف از سرم پريد. وقتي گفتند دخترها را به ساختماني ديگر منتقل مي‌كنند، خيلي هم خوشحال شدم كه از شر اين بازي زوج و فرد و صبح و عصر خلاص شديم. آن روز از انقلاب آموختم كه مرد و زن به خاطر ذاتشان مزاحم همديگرند و هرقدر دورتر از همديگر باشند بهتر است. آن روزها هرقدر به مسئولان دانشگاه اعتراض كرديم كه مشكلات را ببينند و دست از اين بازي‌ها بردارند، كسي كمترين توجهي به حرف ما نكرد. از دانشگاه آزاد اسلامي آموختم كه اراده اقليت مافوق خواست اكثريت است.

روزي از خيابان صداهاي عجيبي شنيدم. صداي همهمه و آشوب. از پنجره به بيرون نگاه كردم و رودي از جوانان را ديدم كه بر عليه نظام شعار مي‌دادند و در خيابان روان بودند. تنها چند دقيقه طول كشيد تا تصميم بگيرم كه به آنان بپيوندم. با خودم گفتم اين زماني است كه اگر بي‌خيال در كنار خانه بنشينم تا آخر عمر از خودم شرمنده خواهم شد. يادم مي‌آيد وقتي داشتم آماده مي‌شدم تا به تظاهركنندگان بپيوندم با خودم مي‌گفتم بالاخره لحظه نهايي فرا رسيد. بالاخره جامعه فهميد كه زبان سخن گفتن با اين رژيم چگونه زباني است. مادرم خواست مانعم شود. برايش گفتم اگر امروز بيرون نروم تا آخر عمر شرمنده خواهم ماند. چه مادر نازنيني بود! پذيرفت و گفت فقط مواظب خودت باش. مادر كه جواني را در انقلاب سال پنجاه و هفت گذرانده بود، شايد فكر مي‌كرد امروز نوبت انقلاب ماست. شايد آن زماني كه انقلاب سال پنجاه و هفت آغاز شد، مادران و پدران آن روزگار كه درگيري‌ها و شورش‌هاي بيست و هشت مرداد را ديده بودند مي‌انديشيدند كه امروز نوبت شورش و انقلاب فرزندانشان است. به تظاهرات پيوستم و مزه شيرين آن را فرداي آن روز چشيدم. فرعون متكبر با وضعي نزار در تلويزيون دولتي مملكت، همه جوانان را فرزندان خود ‌خواند و ‌گفت بارها به عمالش گفته كه مزاحم مردم نشوند ولي گوش نمي‌كنند. ‌گفت اگر به من توهين كردند و يا عكسم را پاره كردند به آنها كاري نداشته‌ باشيد. آن روزها تمساح‌ اشك مي‌ريخت و منتظر بود تا فرصتي مهيا شود و با جهشي طعمه را بين آرواره‌هاي خود خورد كند. و آن روز فرا رسيد.

در آن روزها كه دانشجويان در حلقه نيروهاي لباس شخصي باطوم به دست و مزدوراني كه گاز اشك‌آور را مستقيم به مردم شليك مي‌كردند با عفريت زمانه خود درگير نبردي هولناك بودند، فريادهاي مردم به ما ملحق شويد را همه ايرانيان شنيدند ولي اكثرشان مانند كركس‌هايي كه منتظر مي‌مانند تا نبردي به پايان برسد و لاشه‌اي مهيا شود تا به ناگاه از همه سو بر آن هجوم آورند و سهم خود را بطلبند خاموش و بي‌تفاوت در كنار خيابان‌ها اين نبرد دهشتناك را نظاره ‌كردند. رژيم به نفس افتاده بود و ما متحير كه اينان همان بت‌هاي سنگي و بزرگ ديروز هستند كه امروز اينگونه و به اين سادگي به سان كلوخي ترك برداشته‌اند. خوب يادم هست كه روزهاي آخر، هليكوپتر نيروي انتظامي رژيم در ارتفاعي فوق‌العاده پايين پرواز مي‌كرد و با بلندگو از دانشجويان داخل و اطراف دانشگاه تهران مي‌خواست كه متفرق شوند. ارتفاع هليكوپتر آنقدر پايين بود كه به راحتي مي‌شد سرنشينان آن را ديد. آن روز آموختم كه جنگ شرط تنفس در جامعه ماست.

چيزي به پيروزي نمانده بود. شهرهاي ديگر هم شلوغ شده بودند كه به ناگاه دشنه‌اي بر پشت اين جنبش نشست. مسئولين انجمن‌هاي اسلامي و رييس جمهور وقت توطئه‌اي چيدند. شورش را خاتمه يافته اعلام كردند و با ژستي متفكرانه اعلام كردند مطالباتشان را از طريق مذاكره و گفتگو دنبال خواهند كرد. آيا اينان همان كركساني نبودند كه اينبار قباي مدنيت به تن كرده بودند و مي‌خواستند دسترنج هزاران دانشجو را بر سر ميز مذاكره تصاحب نمايند؟ جنبش دانشجويي با صدايي مهيب كه تا قرن‌ها در تاريخ اين كشور طنين‌انداز خواهد ماند دو پاره شد. گروهي سكوت كردند و گروهي ديگر تلاش كردند به مبارزه ادامه دهند ولي با قلت نفرات به چشم برهم زدني پشتشان بر خاك كوبيده شد. و پس از آن سكوتي آميخته به حيرت. تمساح فرصتي يافته بود وشكار را بين آرواره‌هايش گرفته بود. آن روز آموختم كه در اين سرزمين اطمينان واژه‌اي نا آشنا است.

از فرداي آن روز فعالان دانشجويي، همانهايي كه قرار بود فرزندان شخص اول حكومت باشند يكي پس از ديگري دستگير شدند و نيروهاي لباس شخصي در بيدادگاه‌هاي رژيم تبرئه شدند. آنان كه لاشه را در خيابان‌هاي اطراف دانشگاه نيافته بودند به بيت رهبري رفتند و بيعت كردند. در يك شب دهها روزنامه اصلاح طلب توقيف شدند و نويسندگان و مسئولانشان روانه زندان شدند. تنها چند روزنامه انگشت شمار، همانها كه جيره از دولت مي ستاندند باقي ماندند. آن روز تصميم گرفتم كه هرگز روزنامه نخوانم.

نفرت عميقي از اوضاع در دلم نشسته بود. در ذهنم بين خودم و جامعه، خودم و سياستمداران، خودم و هر چيزي كه ردي از ايران و ايراني داشته باشد خط افتراق پر رنگي كشيدم. ديگر از همه چيز حالم به هم مي‌خورد: دين، مليت، سرزمين ... همه چيز! حالا ديگر آنقدر پر از نفرت سركوب شده بودم كه يك جوان ايراني از نسل انقلاب باشم.

تصميم به مهاجرت گرفتم. چه روزها كه براي برنامه ريزي مهاجرت به آنسوي آبها صرف شد. چه روزها كه با حسرت به تابلوي اعلانات سفارت كانادا و استراليا خيره شدم. چه هزينه‌ها كه صرف بررسي صلاحيتم براي مهاجرت به كانادا شد. من كه حالا مدرك كارشناسي ارشد در مهندسي مكانيك داشتم و فقط خدا مي‌داند چه روزها كه مي‌توانست به خوشي و شادي بگذرد را صرف تحصيل كرده بودم و اتفاقا دانشجوي بدي هم نبودم اكنون صلاحيتم را تكه كاغذي رنگ و رو رفته در تابلوي اعلانات سفارت كانادا و يا استراليا رد مي‌كرد. مي‌گفت بايد بيشتر از اين باشم كه هستم. به تدريج اين واقعيت صريح، ساده و در عين حال كوبنده را پذيرفتم كه امتيازم براي مهاجرت به كانادا به حد نصاب هفتاد و شش نمي‌رسد تا بتوانم صدها هزار تومان خرج كنم و سالها در صف بمانم تا نهايتا روزي از زبان يكي از مسئولين سفارتخانه بشنوم كه آري يا نه. من كه تمام دورانهاي طلايي زندگي‌ام را تا آن روز جز به تحصيل ومطالعه نگذرانده بودم به همين سادگي و در غروب سرد يك روز زمستاني جلوي تابلوي زهوار در رفته سفارت كانادا به اين نتيجه رسيدم كه صلاحيت ندارم. آن روز آموختم كه شهروند يك كشور جهان سوم بودن يعني چه و آن روز فهميدم كه تاوان حماقت‌هاي ديگران را دادن چه درد كشنده‌اي دارد.

تسليم شدم به جبر زمانه. روزهاي بعد به بيهودگي گذشت: كار كردن، پول درآوردن و خرج كردن. ديگر حتي حوصله‌اي براي مطالعه هم برايم باقي نمانده بود. تا اين كه يك روز سنگي مفت پرتاب كردم و گنجشكي افتاد: در قرعه كشي كارت سبز برنده شدم. آن شب كه خبرش را از زبان برادرم شنيدم در اتاقم را بستم و خدا مي‌داند چقدر بالا و پايين پريدم. از ذوق روي پايم بند نمي‌شدم. احساس زنداني محكوم به حبس ابدي را داشتم كه كورسويي از اميد به رهايي بر دلش تابيده است. از فرداي آن روز مهاجرت به آمريكا روزنه‌ اميدم شد. لقمه لذيذي كه به چاشني مليتم آغشته شد و راه گلويم را بست.

در اولين فرصت ممكن فرم‌هاي درخواست اطلاعات شخصي را پر كردم و براي آمريكا پست كردم. هفت ماهي گذشت و در پاسخ تمام پيگيري‌هاي من تنها مي‌گفتند اطلاعات شما در دست بررسي است. به تدريج از گرفتن پاسخ نا اميد شدم. اواخر سال هشتاد و سه بود. به توصيه يكي از دوستان، آخرين پيگيري را هم انجام دادم و پاسخ گرفتم كه مصاحبه‌اي براي روز پانزدهم مارچ برايم تنظيم كرده‌اند. قضيه از اين قرار بود كه زمان مصاحبه را طي نامه‌اي برايم پست كرده بودند و به دستم نرسيده بود. نامه‌اي كه چند روز مانده به مصاحبه به دستم رسيد. به هر مكافاتي بود مدارك را آماده كردم و روانه امارات شدم. با هزار ذوق و شوق كه آخر راه به سرزميني يافته‌ام كه فرهنگش را مي‌پسندم. عمر اين شادمانگي اما، با اولين برخود خارج از نزاكت يكي از مسئولين سفارت آمريكا كوتاه شد. هنوز طعم اين موفقيت به كامم ننشسته بود كه دريافتم مهر بيگانگي بر پيشاني‌ام نشسته است. آنقدر ناراحت بودم كه دعا مي‌كردم هرچه سريعتر گذرنامه‌ام را پس دهند و بازگردم. وقتي يكي از مسئولين از آن سوي گيشه نامم را خواند و گفت شرايط مهاجرت را دارم ولي بايد چند ماهي صبر كنم تا روي وب سايتشان زمان صدور ويزا را اعلام كنند، آنقدر بي‌ميل به حرف هايش گوش دادم كه فكر كرد منظورش را نفهميدم و چند بار حرفش را تكرار كرد. آن روز فهميده بودم بيگانه بودن چه حالي دارد. حالي كه بعدها وقتي شماره‌ بيگانگي‌ام را از دولت آمريكا گرفتم تكرار شد.

چهار ماهي گذشت تا ويزا برايم صادر كردند. روزي كه ويزا را در پاسپورتم چسباندند از امارات به برادرم اس-ام-اس زدم كه گرفتمش! و او هم بلافاصله پاسخ داد اي ول!. احساس آزادي باشكوهي داشتم. حالا مي‌توانستم به هر كجاي اين كره آبي كه مي‌خواهم بروم. اينسان بود كه كسوت مهاجرت پوشيدم، و با شش هزار و هشتصد دلار سرمايه سه سال و نيم كار در ايران، ترك وطن كردم. وقت رفتن غصه و اشك را در چشمان مادربزرگ ديدم. مادربزرگي كه از اعماق وجودم دوستش داشتم. و آن ديدار واپسين ديدار ما شد.

به همه با تاكيد سپرده بودم كه به بدرقه‌ام نيايند. ولي پيش از ترك خانه همه دوستان قديمي در منزلمان بودند و با هم به فرودگاه رفتيم. آنجا عمه‌ام و خانواده‌اش هم تاكيد من را نديده گرفتند و به سايرين پيوستند. لحظه وداع فرا رسيده بود، غمي بر دلم سنگيني مي‌كرد كه سعي مي‌كردم ناديده بگيرمش. خيلي تند با برادرم خداحافظي كردم و در سالن انتظار چشم به راه اتوبوس فرودگاه شدم. چند دقيقه انتظار برايم چند ساعت گذشت. دلم مي‌خواست برگردم و صميمانه‌تر با برادرم خداحافظي كنم ولي مهر خروج از مرز هوايي مهرآباد در گذرنامه‌ام بود و راه بازگشت مسدود بود. غم دوري خيلي زود به دلم نشسته بود. يادم مي‌آيد وقتي هواپيما روي باند مهرآباد آماده پرواز شد، در دلم به همه آنان كه مسبب اين جدايي بودند لعنت فرستادم. هواپيما با غرشي سرد تمام رشته‌هاي پيوند را گسست و از روي باند برخاست. اكنون بين زمين و آسمان، با چشماني خواب آلوده به انتظار آينده‌اي مبهم در آنسوي كره زمين بودم.

وقتي هواپيما به نرمي در فرودگاه لس‌ آنجلس بر زمين نشست قدري يكه خوردم. اصلا خبري از آن فرودگاه با شكوهي كه در ذهنم مجسم كرده بودم ديده نمي شد. بعدها فهميدم كه آسمان خراش‌هاي عظيم را بايد در نيويورك بيابم نه در لس آنجلس. اقدامات اوليه در فرودگاه ظرف نيم ساعت انجام شدند و لحظه‌اي بعد من در ميان اقوامي بودم كه به جز يكي هيچكدامشان را در سراسر عمرم نديده بودم.

مهاجرت كرده بودم با هدف تحصيل در يكي از دانشگاههاي با شكوه ينگه دنيا كه خيلي زود فهميدم راه آنقدرها هم باز نيست. كار هم به اين سادگي پيدا نمي شد. چند روزي نگذشته بود كه سخن از كار در كارواش به ميان آمد و من گيج و مبهوت از اينكه چرا هيچ كس پيدا نمي‌شود در اين سرزمين فرصت‌هاي طلايي فرصتي به من بدهد تا بگويم چند مرد حلاجم. خدا را شكر كه سر از كارواش در نياوردم ولي به كار در يك موسسه پيك رضايت دادم. هفته‌اي يك بار هم مي‌رفتم در مطب يك پزشك ايراني و كارهاي آرشيو انجام مي‌دادم. مي‌بايد هشت ساعت بين يك ميز و يك قفسه پر از پرونده مرتب مي‌رفتم و برمي‌گشتم كه اين اواخر مشكلات جسمي هم برايم پيش آورد. و همه اين تلاش‌ها فقط آنقدر عايدم مي‌كرد كه كمتر از جيب بخورم. يعني كه خرجم بيش از دخلم بود و اين مرا به شدت نگران مي‌كرد. ناگفته نماند كه نه خرج مسكن داشتم و نه خرج خوراك. در منزل اقوام زندگي مي‌كردم كه از لطف و مهرباني چيزي مذايقه نمي‌كردند. در اين اثنا بود كه خبر وخامت حال مادربزرگ رسيد. حال پرنده‌اي را داشتم در قفس. هرقدر خود را به در و ديوار مي‌زدم راهي نمي‌يافتم. خشمي عميق از اين ناتواني بر وجودم چنگ انداخته بود و در مراودات روزانه به زشتي جلوه‌گر مي‌شد. روزي كه خبر پروازش را شنيدم چند ساعتي سكوت كردم و سپس با چشماني پر از اشك تمام احساسم را در همين وبلاگ به قلم آوردم. آخرين جمله‌ام اين بود مادربزرگ چشم و چراغ خانه ما بود. خانه‌اي كه اكنون از آن جز خاطره‌اي كم‌سو ولي طلايي چيزي باقي نمانده است. تمام ساكنان آن خانه به جز من و برادرم پر كشيده‌اند.

و اين تمام آنچه كه پيش آمد نبود. خبر سرماخوردگي شديد برادرم و عفونت سينوس‌هايش و تورم مجاري شنوايي‌اش كه عملا باعث ناشنوايي موقتش شده بود خبر بعدي بود. پس از آن خبر ناراحتي كليوي مادر بزرگ ديگرم و نهايتا تصميم دانشگاه تهران به خريد خانه پدري‌مان پشت سر هم آمدند. خيلي كم حرف شده بودم و در روز به چند جمله قناعت مي‌كردم. افسردگي عميقي به روانم چنگ انداخته بود. بدخلق هم شده بودم. تحمل هيچ چيز از جامعه آمريكايي را نداشتم. فقط به موسيقي سنتي ايران گوش مي دادم. اين بود كه روز چهاردهم فروردين سال هشتاد و پنج بليت برگشت را گرفتم و روز بيست و دوم فرودين‌ماه به ايران بازگشتم.

مي‌دانستم كه ايران سرزمين مطلوب من نيست. ولي حداقل مي‌توانستم به راحتي با مردمش صحبت كنم و از لكنت‌هاي مكرر و جملات اشتباه خودخوري نكنم. چند روز از ورودم نگذشته بود كه در مراسم چهلم مادربزرگ شركت كردم و درگيري‌هاي اداري براي فروش خانه و دربدري‌هاي جان‌فرسا براي خريد خانه‌اي ديگر با مشكلات اقتصادي و بيكاري به هم آميخت و چند ماهي روزگارم را سياه كرد تا با نظر لطف رييس سابقم كاري پيدا كردم در اداره‌اي دولتي و اوضاع قدري آرام گرفت. زمان زيادي لازم نبود تا بفهمم كه كار در ادارات دولتي مطابق ميل من نيست. از صبح تا عصر بيكاري و پرسه زدن در اينترنت شده بود كار من. بعد از دو سفر كوتاه ديگر به آمريكا نهايتا تصميم گرفتم يك بار ديگر شانسم را امتحان كنم. اين بار با تصويري واقعي‌تر از غرب و سرخورده‌تر از پيش نسبت به جامعه ايراني.

و اين داستان همچنان ادامه دارد. شايد چند خطي ديگر و سپس:


پايان

۱۳۸۵ اسفند ۲۶, شنبه

کوتوله ها

بودم و نتوانستم مطلب جديدي به اين وبلاگ اضافه كنم. امروز فرصتي مهيا شد تا از مراسم چهارشنبه سوري در تهران بنويسم:

سه شنبه شب هفته گذشته من و برادرم دعوت شده بوديم به خانه يكي از بستگان. نه براي تفريح و صله رحم و جشن گرفتن چهارشنبه سوري كه براي امري مهمتر. مادري دارد سالخورده كه اوضاع سلامتي‌اش رو به وخامت گذاشته است. رفته بوديم از او عكس بگيريم و براي نوه‌هايش در خارج از ايران ايميل كنيم. قرارمان ساعت هفت بعدازظهر بود. ساعت شش و نيم عصر صداي اولين ترقه‌ به من يادآوري كرد كه روز مناسبي را براي اين قرار انتخاب نكرده‌ام؛ با اين حال راه افتاديم.

مقصدمان در انتهاي كوچه بن‌بستي بود. ماشين كه در كوچه پيچيد و شعله‌هاي آتش را در انتهاي كوچه ديدم، فهميدم كه قدم به لانه زنبور گذاشته‌ايم. آخر رستم است و همين يك دست زره. ما آنقدرها متمول نيستيم كه براي پاك كردن رد خوشگذراني‌هاي لجام گسيخته ديگران پول نقاشي اتومبيل بدهيم. خلاصه اينكه ماشين را پارك كرديم و قدم به خانه گذاشتيم.

نيم ساعتي نگذشته بود كه صداي انفجار پياپي ترقه‌ها بالا گرفت و شعله‌هاي آتش نيز هم. گاهي شعله‌ها چنان زبانه مي‌كشيدند كه كابل برق و شاخه‌هاي درختان را هم در برمي‌گرفتند. ولي بدتر از همه اينكه صداي انفجارها، مادر سالخورده و بيمار را مي‌آزردند. خبري از نيروي انتظامي نبود. و همين به جمعيت رو به تزايد جسارت مي‌بخشيد. يك ساعت بعد صداي انفجارها با صداي باند‌هاي پرقدرت اتومبيل‌ها كه موسيقي‌هاي پر ضرب و ريتم را پخش مي‌كردند به هم آميخت. ترقه و فشفشه، بدون توجه به ماشين‌هايي كه در كوچه پارك شده بودند، بي‌محابا به هر طرفي پرتاب مي‌شد. بيمار ما گاهگاهي با صداي انفجاري از جا مي‌پريد. و من به ساير بيماران و خانواده‌هايي كه نوزاد داشتند فكر مي‌كردم و خاطرات قديمي‌ترم. مزاحمت‌هاي نماز جمعه براي ساكنين محل را به خاطر مي‌آوردم. منزل ما نزديك دانشگاه تهران بود. جمعه‌ها از صبح تا ظهر نه‌تنها محكوم به تحمل صداي بلندگوها بوديم، بلكه ورود هر نوع وسيله نقليه را نيز به آن منطقه ممنوع مي‌كردند. يعني كه جمعه صبح ها نمي‌توانستيم مهمان داشته‌باشيم يا اگر با اتومبيل از خانه خارج مي‌شديم حق نداشتيم تا بعدازظهر به خانه برگرديم. حتي حق نداشتيم ماشينمان را در كوچه پارك كنيم. مي‌آمدند و با جرثقيل مي بردند. آن روزها كه انقلاب جوان بود و مردم دو آتشه تر از امروز بودند، صف نماز تا جلوي منزل ما مي‌‌رسيد. آنوقت ديگر حتي حق نداشتيم خانمان را هم ترك كنيم، تا نمازشان را بخوانند و بروند. چه روزها كه صداي بلندگوهاي آقايان نگذاشت براي امتحان درسم را بخوانم. و اكنون همان رفتار را به شكلي ديگر از افرادي ديگر و با عقيده‌اي ديگر مي‌ديدم.

حدود ساعت یازده شب وقتي سر و صدا فروكش كرد، عازم منزل شديم. اتوبان پر بود از رانندگان لاابالي كه، بدون توجه به ديگران، با حركات تند و مارپيچ با هم مسابقه مي‌گذاشتند. و من به جلال آل احمد مي‌انديشيدم وقتي از بدويت موتوريزه مي‌نوشت و مي‌انديشيدم كه ما چه چيزي را مي‌خواهيم زير لفافه دو هزار و پانصد سال تمدن ناديده بگبربم؟ بي‌توجهيمان به حقوق ديگران، لاابالي‌گري، بي‌فرهنگي، سوء استفاده از هر چيزي كه بتواند رفتار‌هاي بي‌قيد، خودخواهانه و افسار گسيخته ما را توجيه كند. آيا مي‌توان پذيرفت اين كوتوله‌هايي كه قدشان به ديدن حقوق سايرين نمي‌رسد دموكراسي مي‌خواهند؟ آيا اينان هواداران نظام‌هاي ليبراليستي هستند؟ مگر اصلي‌ترين تير خيمه ليبراليسم اين نيست كه تو آزادي، تا جايي كه آزاديهاي ديگران را مخدوش نكني؟ ما چه چيزي را براي چه كساني مي‌خواهيم؟

به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را
تا كشم از سينه پردرد خود بيرون تيرهاي زهر را دلخون

۱۳۸۵ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

آزادی

امروز استعفا دادم. استعفا كه نه! مكتوب كردم كه قراردادم تا پايان سال تمام مي شود و قادر به ادامه همكاري نيستم. مثل هميشه كوتاه و موثر. ديگر دارم به اين استعفا دادن‌هاي مكرر عادت مي‌كنم. موقع استعفا دادن احساس خوبي دارم. حس دلهره‌اي آميخته به شادي. دلهره از اينكه در اين دنياي بي‌رحم به دست خودم موقعيت شغلي‌ام را رها مي‌كنم و حس شادي از اينكه آزاد مي شوم. آزادي، هميشه دغدغه اصلي من بوده است. از هر قيد و بندي كه ديگري برايم بسازد متنفرم. هميشه از واژه "بايد" منزجر بوده‌ام. وقتي كودك بودم، كره جغرافيايي به دست، روي تختخوابم دراز مي‌كشيدم و اسم جزاير دور افتاده اقيانوس‌ها را با هيجان در ذهنم تكرار مي‌كردم. و در ذهنم سرزميني بكر و دورافتاده نقش مي‌بست. و چقدر فكر اينكه هرگز نخواهم توانست پا بر اين تكه هاي كوچك خاك محصور در آب بگذارم عذابم مي‌داد.

پس از گذر سالها اما، اين حس هنوز با من است. هنوز وقتي در فرودگاه مهرآباد روبروي مامور گذرنامه مي‌ايستم و صداي ضرب مهر "خروج از مرز هوايي مهرآباد" را بر روي گذرنامه‌ام مي‌شنوم احساس با شكوهي دارم. آنسوي كيوسك كنترل گذرنامه من آزادم. و اين احساس آزادي مرا در نشئگي عميقي فرو مي‌برد. در آخرين سفرم به ينگه دنيا وقتي بالاي برج دادگاه تاريخي سانتا باربارا ايستادم و به اقيانوس آرام نگريستم بيش از هر زمان ديگر و فراتر از انگ هر مليتي احساس كردم تنها يك انسان آزادم؛ همين و بس.

۱۳۸۵ اسفند ۱۷, پنجشنبه

بیانیه جهانی حقوق بشر


چند ماه پيش، مصاحبه يكي از شبكه‌هاي ماهواره‌اي با يكي از فعالان حقوق بشر را تماشا مي‌كردم. راستش را بخواهيد، من هم مانند سايرين، معمولا آنقدرها حوصله ندارم كه كلام اين افراد را تا پايان گوش كنم. اينبار اما از اندك درنگي كه به خرج دادم نكته‌اي جالب نصيبم شد. تمام اصرار مصاحبه شونده اين بود كه مردم ايران بيانيه حقوق بشر را حداقل يك بار بخوانند. و مرا به فكر واداشت كه راستی چرا در تمام اين مدت و پس از اينهمه گفتن و شنيدن از حقوق بشر، هنوز بيانيه حقوق بشر را نخوانده‌ام؟ با خودم قرار گذاشتم كه در اولين فرصت، متن بيانيه را پيدا كنم و بخوانم. اين قرار در پس روزمرگي‌ها گم شد تا چند روز پيش كه از حقوق زنان نوشتم.


سخن كوتاه مي‌كنم و از شرح چند روز كار مداوم و مطابقت دادن متن‌هاي مختلف با يكديگر مي‌گذرم؛ كه حاصل اين تلاش‌هاي چند روزه، هر بار به دلايل فني نامعلوم، حذف و ناپديد شد. همينقدر بگويم كه در اين چند روز، ترجمه‌هاي مختلفي از اين بيانيه يافته‌ام و حين مطابقت دادن آنها با متن انگليسي، ايرادات جدي در آنها ديده‌ام. از همه مهمتر اينكه در مواردي بعضي از بندهاي اين منشور كاملا در ترجمه حذف شده بودند.


خلاصه اينكه مطابقت دادن دو متن و اصلاح ترجمه فارسي با هر مشقتي بود به پايان رسيد و نتيجه آن در پي آمده است. اگرچه ترجمه زير بر اساس نسخه فارسي است كه در وب‌سايت سازمان ملل متحد يافته‌ام؛ مطمئنم در اين نسخه هم اشكالات بي‌شماري از حيث رعايت قوانين ترجمه و ساختار جمله بندي فارسي وجود دارد؛ با اين حال فكر مي‌كنم مفهوم را مي‌رساند. براي اينكه مسئوليت اشتباهات متن فارسي را به عهده نداشته باشم، متن انگليسي را نيز بخوانيد. به نظر من حداقل يك بار خواندن آن ضرري ندارد. اگر وقت و حوصله داشتيد ايرادات اين ترجمه را پس از مطابقت دادن با متن انگليسي برايم بنويسيد تا آن را با همكاري شما به تدريج اصلاح كنم و با كمك هم به ترجمه‌اي روان، دقيق و زيبا برسيم. كافي است هر زمان كه فرصت كرديد يك بند آن را با اصل انگليسي مطابقت دهيد. باب بحث بر سر محتوا هم كه باز است.


نكته پاياني اينكه تلاش مي كنم مشكلات جامعه مان را در فضايي به دور از قيل و قال‌هاي عوامگرايانه رسانه ها بيابم و براي اصلاح آنچه درست نمي‌دانم اقدامي در حد يك شهروند ايراني و نه بيشتر انجام دهم. از آنجا كه معتقدم مشكلات ما بيشتر فرهنگي هستند تا سياسي، فعاليت فرهنگي را شرط لازم براي رسيدن به روزگاري بهتر از اين كه داريم مي‌دانم. خواندن بيانيه جهاني حقوق بشر شايد مصداق همان گام كوچكي باشد، كه يك شهروند گمنام ايراني در گوشه اي از اين سرزمين به اميد آينده‌اي بهتر برمي دارد.


بيانيه جهاني حقوق بشر


از آنجا که شناسايي حيثيت ذاتي کليه اعضاي خانواده بشري و حقوق يکسان و انتقال ناپذير آنان اساس آزادي و عدالت و صلح را در جهان تشکيل مي دهد،


از آنجا که عدم شناسايي و تحقير حقوق بشر منتهي به اعمال وحشيانه اي گرديده است که روح بشريت را به عصيان واداشته و ظهور دنيايي که در آن افراد بشر در بيان و عقيده آزاد و از ترس و فقر فارغ باشند به عنوان بالاترين آمال بشر اعلام شده است،


از آنجا که اساساً حقوق انساني را بايد با اجراي قانون حمايت کرد تا بشر به عنوان آخرين علاج به قيام بر ضد ظلم و فشار مجبور نگردد،


از آنجا که اساساً لازم است توسعه روابط دوستانه بين ملل را مورد تشويق قرار داد،


از آنجا که مردم ملل متحد ايمان خود را به حقوق اساسي بشر و مقام و ارزش فرد انساني و تساوي حقوق مرد و زن مجدداً در منشور اعلام کرده اند و تصميم راسخ گرفته اند که به پيشرفت اجتماعي کمک کنند و در محيطي آزادتر، وضع زندگي بهتري به وجود آورند،


از آنجا که دولتهاي عضو، متعهد شده اند که احترام جهاني و رعايت واقعي حقوق بشر و آزادي هاي اساسي را با همکاري سازمان ملل متحد تامين کنند،


از آنجا که حسن تفاهم مشترک نسبت به اين حقوق و آزاديها براي اجراي کامل اين تعهد کمال اهميت را دارد،
مجمع عمومي اين اعلاميه جهاني حقوق بشر را آرمان مشترکي براي تمام مردم و کليه ملل اعلام مي کند تا جميع افراد و همه ارکان اجتماع اين اعلاميه را دائماً مد نظر داشته باشند و مجاهدت کنند که بوسيله تعليم و تربيت احترام اين حقوق و آزادي ها توسعه يابد و با تدابير تدريجي ملي و بين المللي، شناسايي و اجراي واقعي و حياتي آنها، چه در ميان خود ملل عضو و چه در بين مردم کشورهايي که در قلمرو آنها مي باشند، تامين گردد.


ماده اول:
تمام افراد بشر آزاد به دنيا مي آيند و از لحاظ حيثيت و حقوق با هم برابرند. همه داراي عقل و وجدان مي باشند و بايد نسبت به يكديگر با روح برادري رفتار كنند.

ماده دوم:
1) هر كس ميتواند بدون هيچ تمايز خصوصاً از حيث نژاد، رنگ، جنس، زبان، مذهب، عقيده سياسي يا هر عقيده ديگر و همچنين مليت، وضع اجتماعي، ثروت، ولادت يا هر موقعيت ديگر، از تمام حقوق و كليه آزادي هايي كه در اعلاميه حاضر ذكر شده است بهرمند گردد.
2) به علاوه هيچ تبعيضي، مبتني بر وضع سياسي، اداري و قضايي يا بين المللي كشور يا سرزميني كه شخص به آن تعلق دارد، به عمل نخواهد آمد. خواه اين كشور مستقل، تحت قيوميت يا غير خود مختار بوده و يا حاكميت آن به شكلي محدود شده باشد.

ماده سوم:
هر كس حق زندگي، آزادي و امنيت شخصي دارد.

ماده چهارم:
احدي را نمي توان در بردگي نگاه داشت و داد و ستد بردگان به هر شكلي كه باشد ممنوع است.

ماده پنجم:
احدي را نمي توان تحت شكنجه يا مجازات يا رفتاري قرار داد كه ظالمانه يا خلاف انسانيت و شئون انساني يا موهن باشد.

ماده ششم:
هر كس حق دارد كه شخصيت حقوقي او در همه جا به عنوان يك انسان در مقابل قانون شناخته شود.

ماده هفتم:
همه در برابر قانون مساوي هستند و حق دارند بدون تبعيض و بالسويه از حمايت قانون برخوردار شوند. همه حق دارند در مقابل هر تبعيضي كه ناقض اعلاميه حاضر باشد و در برابر هر تحريكي كه براي اعمال چنين تبعيضي انجام شود بصورت مساوي از حمايت قانون برخوردار شوند.

ماده هشتم:
در برابر اعمالي كه حقوق اساسي فرد را مورد تجاوز قرار دهند و آن حقوق به وسيله قانون اساسي و يا قانون ديگري براي او شناخته شده باشند، هر كس حق رجوع موثر به محاكم ملي صالحه را دارد.

ماده نهم:
احدي را نمي توان خودسرانه توقيف، حبس يا تبعيد نمود.

ماده دهم:
هر كس با مساوات كامل حق دارد كه دعوايش بوسيله دادگاه مستقل و بي طرف، منصفانه و علناً رسيدگي شود و چنين دادگاهي درباره حقوق و الزامات او و يا هر اتهام جزائي كه به او وارد شده باشد تصميم بگيرد.

ماده يازدهم:
1) هر كس كه به بزهكاري متهم شده باشد، بي گناه محسوب خواهد شد تا وقتي كه در جريان يك محاكمه عمومي كه در آن كليه تضمين هاي لازم براي دفاع او تامين شده باشد، تقصير او قانوناً محرز گردد.
2) هيچ كس براي انجام يا عدم انجام عملي كه در موقع ارتكاب، آن عمل به موجب حقوق ملي يا بين المللي جرم شناخته نمي شده است محكوم نخواهد شد. به همين طريق هيچ مجازاتي شديدتر از آنچه كه در موقع ارتكاب جرم بدان تعلق ميگرفت درباره احدي اجرا نخواهد شد.

ماده دوازدهم:
احدي در زندگي خصوصي، امور خانوادگي، اقامتگاه يا مكاتبات خود، نبايد مورد مداخله هاي خود سرانه واقع شود و شرافت و اسم و رسمش نبايد مورد حمله قرار گيرد. هر كس حق دارد در مقابل اينگونه مداخلات و حملات مورد حمايت قانون قرار گيرد.

ماده سيزدهم:
1) هر كس حق دارد كه در داخل هر كشوري آزادانه عبور و مرور كند و محل اقامت خود را انتخاب كند.
2) هر كس حق دارد هر كشوري از جمله كشور خود را ترك كند يا به آن بازگردد.

ماده چهاردهم:
1) هركس حق دارد در مقابل تعقيب، شكنجه و آزار پناهگاهي جستجو كند و در كشورهاي ديگر پناه گزيند.
2) در مواردي كه تعقيب واقعاً مبتني به جرم عمومي و غير سياسي يا رفتارهايي مغاير با اصول و مقاصد ملل متحد باشد نميتوان از اين حق استفاده كرد.

ماده پانزدهم:
1) هر كس حق دارد كه داراي تابعيت باشد.
2) احدي را نمي توان خودسرانه از تابعيت خود يا از حق تغيير تابعيت محروم كرد.

ماده شانزدهم:
1) هر زن و مرد بالغي حق دارند بدون هيچگونه محدوديت از نظر نژاد، مليت يا مذهب با يكديگر زناشويي كنند و تشكيل خانواده دهند. آنان هنگام ازداواج، در تمام مدت زناشويي و هنگام انحلال آن، در كليه امور مربوط به ازدواج داراي حقوق مساوي مي باشند.
2) ازدواج بايد با رضايت كامل و آزادانه زن و مرد واقع شود.
3) خانواده ركن طبيعي و اساسي اجتماع است و حق دارد از حمايت دولت و جامعه بهرمند گردد.


ماده هفدهم:
1) هر كس منفرداً يا بطور دسته جمعي حق مالكيت دارد.
2) احدي را نمي توان خودسرانه از حق مالكيت محروم نمود.

ماده هجدهم:
هر كس حق دارد كه از آزادي فكر، وجدان و مذهب بهره مند شود. اين حق متضمن آزادي تغيير مذهب يا عقيده و نيز متضمن آزادي اظهار عقيده و ايمان ميباشد و همچنين شامل تعليمات مذهبي و اجراي مراسم ديني است. هر كس ميتواند از اين حقوق منفرداً يا اجتماعاً و به طور خصوصي يا عمومي برخوردار شود.

ماده نوزدهم:
هر كس حق آزادي عقيده و بيان دارد و حق مزبور شامل آنست كه از داشتن عقايد خود بيم و اضطرابي نداشته باشد و در كسب اطلاعات و افكار و در اخذ و انتشار آن به تمام وسايل ممكن و بدون محدوديت آزاد باشد.

ماده بيستم:
1) هر كس حق دارد آزادانه مجامع و جمعيتهاي مسالمت آميز تشكيل دهد.
2) هيچكس را نميتوان مجبور به شركت در اجتماعي كرد.

ماده بيست و يكم:
1) هر كس حق دارد در اداره امور عمومي كشور خود، خواه مستقيماً و خواه از طريق نمايندگاني كه آزادانه انتخاب شده باشند شركت جويد.
2) هر كس حق دارد با تساوي شرايط به خدمات عمومي كشور خود دسترسي داشته باشد.
3) اساس و منشاء قدرت حكومت اراده مردم است. اين اراده بايد به وسيله انتخاباتي ابراز گردد كه از سالم بوده و بطور ادواري صورت پذيرد. انتخابات بايد عمومي و با رعايت مساوات باشد و با راي مخفي يا طريقه اي نظير آن انجام گيرد كه آزادي راي را تامين نمايد.

ماده بيست و دوم:
هر كس به عنوان عضو اجتماع حق امنيت اجتماعي دارد و مجاز است بوسيله مساعي ملي و همكاري بين المللي حقوق اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي خود را كه لازمه مقام و نمو آزادانه شخصيت اوست با رعايت تشكيلات و منابع هر كشور بدست آورد.

ماده بيست وسوم:
1) هر كس حق دارد كار كند، كار خود را آزادانه انتخاب نمايد، شرايط منصفانه و رضايت بخشي براي كار خود خواستار باشد و در مقابل بيكاري مورد حمايت قرار گيرد.
2) همه حق دارند بدون هيچ تبعيضي، در مقابل كار مساوي، اجرت مساوي دريافت كنند.
3) هر كس كه كار مي كند به مزد منصفانه و رضايت بخشي ذيحق ميشود كه زندگي او و خانواده اش را موافق شئون انساني تامين كند و آنرا در صورت لزوم با هر نوع وسايل ديگر حمايت اجتماعي تكميل نمايد.
4) هر كس حق دارد براي دفاع از منافع خود با ديگران اتحاديه صنفي تشكيل دهد يا در اتحاديه هاي صنفي شركت كند.

ماده بيست و چهارم:
هر كس حق استراحت و فراغت و تفريح دارد و به خصوص به محدوديت معقول ساعات كار و مرخصي هاي ادواري با اخذ حقوق ذيحق ميباشد.

ماده بيست و پنجم:
1) هر كس حق دارد كه سطح زندگاني او، سلامتي و رفاه خود و خانواده اش را از حيث خوراك، پوشاك، مسكن و مراقبتهاي پزشكي و خدمات لازم اجتماعي تامين كند و همچنين حق دارد كه در مواقع بيكاري، بيماري، ناتواني، بيوگي، پيري يا تمام موارد ديگري كه به عللي خارج از اراده انسان وسايل امرار معاش از دست رفته باشد، از امنيت برخوردار شود.
2) مادران و كودكان حق دارند از كمك و مراقبت مخصوصي بهره مند شوند. كودكان چه بر اثر ازدواج و چه بدون ازدواج به دنيا آمده باشند، حق دارند كه همه از يكنوع حمايت اجتماعي برخوردار شوند.

ماده بيست وششم:
1) هر كس حق دارد كه از آموزش و پرورش بهره مند شود. آموزش و پرورش لااقل تا حدودي كه مربوط به تعليمات ابتدايي و اساسي است بايد رايگان باشد. آموزش ابتدايي اجباري است. آموزش حرفه اي بايد عموميت پيدا كند و آموزش عالي بايد با شرايط تساوي كامل به روي همه باز باشد تا همه بنا به استعداد خود بتوانند از آن بهره گيرند.
2) آموزش و پرورش بايد طوري هدايت شود كه شخصيت انساني هر فرد را به حد كمال رشد آن برساند و احترام به حقوق و آزادي هاي اساسي بشر را تقويت كند. آموزش و پرورش بايد حس تفاهم، گذشت و احترام به عقيده مخالف و دوستي بين تمام ملل و جمعيتهاي نژادي يا مذهبي و همچنين توسعه فعاليتهاي ملل متحد را در راه حفظ صلح تسهيل نمايد.
3) پدر و مادر در انتخاب نوع آموزش و پرورش فرزندان خود نسبت به ديگران اولويت دارند.

ماده بيست و هفتم:
1) هر كس حق دارد آزادانه در زندگي فرهنگي اجتماع شركت كند، از هنرها بهره گيرد و در پيشرفت علمي و فوائد آن سهيم باشد.
2) هر كس حق دارد از حمايت منافع معنوي و مادي آثار علمي، ادبي يا هنري خود برخوردار شود.

ماده بيست وهشتم:
هر كس حق دارد برقراري نظمي اجتماعي و بين المللي را بخواهد كه حقوق و آزادي هايي را كه در اين اعلاميه ذكر گرديده است تامين كند و آنها را به مورد اجرا گذارد.

ماده بيست و نهم:
1) هر كس در مقابل آن جامعه اي وظيفه دارد كه رشد آزاد و كامل شخصيت او را ميسر كند.
2) هر كس در اجراي حقوق و استفاده از آزادي هاي خود فقط تابع محدوديت هايي است كه به وسيله قانون و منحصراً به منظور تامين، شناسايي و مراعات حقوق و آزادي هاي ديگران و براي رعايت مقتضيات صحيح اخلاقي و نظم عمومي و رفاه همگاني در شرايط يك جامعه دمكراتيك وضع گرديده است.
3) اين حقوق و آزادي‌ها در هيچ موردي نمي‌توانند بر خلاف مقاصد و اصول ملل متحد اجرا گردند.

ماده سي ام:
هيچ يك از مقررات اعلاميه حاضر نبايد طوري تفسير شود كه متضمن حقي براي دولت، جمعيت يا فردي باشد كه به موجب آن بتوانند هر يك از حقوق و آزاديهاي مندرج در اين اعلاميه را از بين ببرند يا در راه آن فعاليتي نمايند.


اين بيانيه در روز 10 دسامبر سال 1948 به تصويب مجمع عمومي سازمان ملل متحد رسيده است