۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

دوستان در پرده می گویم سخن

عمری شد که خیره مانده ام به این عروسک خیمه شب بازی. بندها و دست ها گاهی به چپ می کشندش و گاهی به راست. دیری است امیدوار مانده به اینکه در این دست به دست شدن ها به دست مهربانی برسد. دستی که بند از پایش بگشاید و رهایش کند. بیچاره نمی داند که این هر دو دست به یک پیکر می رسند. چه دردناک است نگاه امیدوار عروسک به دستان رقصان بالای سرش!

دلم می گیرد از دیدن آدمهایی که آسان فریب می خورند. که بازیچه می شوند. که احساساتشان و امیدهایشان به مسخره گرفته می شوند؛ بارها و بارها و بارها.

چرا درس نمی گیرند؟

هیچ نظری موجود نیست: