۱۳۸۶ اردیبهشت ۹, یکشنبه

موزه لاکما

می گویند : الکریم اذا وعد وفا.

وعده داده بودم که از موزه هنرهای لس آنجلس بنویسم. امروز فرصتی مهیا شد تا به وعده ام وفا کنم. اما، پیش از خواندن این یادداشت ها، یادآور می شوم که اینها مشاهدات و نظرات کسی است که از تاریخ چیزی نمی داند. چند ساعتی، در موزه ای تاریخ را به تماشا نشسته ام و اینجا نظراتم را با شما به اشتراک گذاشته ام. بی شک بر اساس آثار محفوظ در یک موزه و فقدان آگاهی تاریخی، نمی توان به جمع بندی های قابل اطمینانی رسید. بنابراین توصیه می کنم که این نظرات را با احتیاط بخوانید و همانقدر اعتبار برای انها قائل شوید که شایسته آن هستند. نه بیش از آن.

یکشنبه پانزدهم آوریل به اتفاق دختر عمو و پسر عمویم به موزه هنرهای لس آنجلس رفتیم. این موزه در سال هزار و نهصد و ده میلادی تاسیس شده و شامل ساختمانهای مختلفی است که هر یک به گروهی از آثار هنری اختصاص یافته اند. در ساختمان آهمانسون از آثار هنری چین، کره، آفریقا و سرخپوستان نگاهداری می شود. طبقه دوم این ساختمان به آثار هنری باستانی اختصاص یافته که نگاره های اروپایی، تندیس وهنرهای تزئینی را شامل می شود. در طبقه سوم نیز می توان هنر اسلامی و هنر جنوب و جنوب شرق آسیا را به تماشا نشست. ساختمان دیگر، مختص هنر مدرن و هنر معاصر است. آن دیگری، یعنی ساختمان همر، از هنر اروپای قرن نوزدهم، آثار امپرسیونیستی، پست امپرسیونیستی و عکاسی نگاهداری می کند؛ و نهایتا پاویون را، که ساختمانی مجزا است، به نمایش هنر ژاپنی اختصاص داده اند. در این پاویون می توان از نمایشگاه نتسوکه، که در ادامه در خصوص آن بیشتر توضیح خواهم داد، همچنین نگارگری، تندیس، پارچه، هنرهای تزئینی و خطاطی ژاپنی بازدید کرد.

بازدیدمان را با آثار هنری شرق شروع کردیم. آنطور که نوشته بودند، این موزه، تنها از ایران، هفت هزار اثر هنری دارد که قدمت بخشی از آنها به پیش از اسلام بازمی گردد. در بخش ایران، آثاری از ناحیه لرستان به نمایش گذاشته شده بودند که تا هفت هزار سال قدمت داشتند. از دهانه اسب گرفته تا ابزار جنگی. بین آثار باستانی ایران، ظروف شیشه ای با قدمتی حدود سه هزار سال، بیش از سایر آثار باستانی توجه مرا جلب کردند. اگرچه استفاده از شیشه در آن دوران به ایران محدود نبوده و اصولا شیشه از ابداعات ایرانیان نیست ولی آثار شیشه ای که در این موزه دیدم به ایران و سوریه و چند کشور در همین حوزه محدود شده بودند. وقتی به آثار هفت هزار ساله ایران نگاه می کردم با خود می اندیشیدم که بر چه اساس قدمت تمدن ایران را به دوهزار و پانصد سال محدود کرده ایم. از آنجا که در تاریخ صاحب نظر نیستم با احتیاط قضاوت می کنم ولی تا آنجا که می دانم از تاجگذاری کورش تا امروز دو هزار و پانصد سال می گذرد؛ ولی مگر تاجگذاری کورش سرآغاز تمدن در ایران بوده است؟ دیگر اینکه به عنوان یک ایرانی از صمیم قلب خوشحال بودم که از آثار باستانی ایران در موزه های آمریکا و اروپا نگاهداری می شود. یقین دارم این آثار اگر در ایران باقی مانده بودند به سرنوشت اسفباری گرفتار می شدند. اگر باور ندارید ماجرای غمناک سد سیوند را شاهد سخنم بگیرید. می گویند مظفرالدین شاه در سفری به اروپا از یکی از موزه های پاریس دیدن می کند و از دیدن کثرت آثار متعلق به ایران متحیر می شود. سپس به همراهانش می گوید خوشحالم که این آثار را اینجا می بینم زیرا که مطمئنم از آنها به خوبی نگهداری می کنند. از آن زمان تا به امروز، چه راه درازی را پیموده ایم!

متاسفانه در این موزه آثاری که متعلق به دوران تسلط عرب ها بر ایران باشد ندیدم. به درستی نمی دانم که این فاصله بزرگ و جهش از دوران باستان به دورانی در حدود قرن دوازدهم میلادی، از کاستی های این موزه است یا اصولا آثار زیادی از آن دوران بجا نمانده اند. به دوران اسلامی که پا می گذاریم اکثر آثار، ردی از آیات قرآن بر خود دارند. یعنی که آمیختگی هنر و دین را به وضوح می توان دید. این آمیختگی را در آثار سایر ملل نیز می توان دید. اصولا، چون هنر اندیشه هنرمند را منعکس می کند، تجلی دین در آثار هنرمند امری بدیهی است. اما در مقام مقایسه آثار پیش از اسلام و پس از اسلام در ایران، اگر اصولا این مقایسه با وجود فاصله شگرف زمانی مابین دو دوره درست باشد، باید گفت که در آثار بجا مانده از ایران پس از اسلام، هنر به شکل مشهودتری به خدمت دین درآمده است. با این همه باید به خاطر داشته باشیم که پس از حمله عرب ها به ایران، بسیاری از آثار تمدن ایرانیان باستان از بین رفته اند. لذا قضاوت بر اساس بازمانده آن آثار می بایست با احتیاط همراه باشد. علاوه بر این نباید از نظر دور داشت که حمله عرب ها به ایران برای گسترش دینی جدید رخ داده که در ماهیت با دین ایرانیان باستان متفاوت است؛ لذا دور از انتظار نیست که آثار مرتبط با ادیان باستانی ایرانیان بیشتر مورد تخریب قرار گرفته باشند. برای نمونه، تندیس فلزی برهنه زنی را دیدم که متعلق به ایران پیش از اسلام بود. از آنجا که در هیچ یک از آثار باستانی ایران، ردی از برهنگی ندیده ام، به ایرانی بودن این اثر مشکوک شدم. اما می دانیم که ساخت تندیس و نگارگری، به عنوان بت پرستی، بسیار مورد تنفر مسلمانان آن دوره بوده است؛ پس تخریب تندیس های باستانی و نگاره های ایرانی، پس از حمله اعراب، دور از ذهن نیست. به گمانم بنا بر اندک بودن آثار بجا مانده، نتوان در خصوص زشتی نمایش دادن پیکرهای برهنه در اندیشه ایرانیان باستان اظهار نظر کرد.

چند تندیس باستانی از پاکستان دیدم که جالب بودند. تمامی آنها به سبک تندیس های رومی تراشیده شده بودند. این شباهت به حدی بود که تنها با خواندن شرحی که بر پای این آثار نوشته بودند می شد دریافت که این آثار در پاکستان پیدا شده اند. احتمالا این آثار، به نوعی با حمله رومیان به شرق مرتبط بودند. یعنی که سبک ساختن این تندیس ها تاثیرگذاری فرهنگی رومیان بر ساکنان پاکستان آن زمان را نشان می دهد.

از خاورمیانه که دور شویم، آثار به جا مانده به کلی دگرگونه می شوند. آثار شرق، از هند گرفته تا تایلند، چنان آمیخته با اندیشه و نگرش آن مردمان هستند، که فهم آنها بدون دانستن پیشینه فرهنگی آن دیار ناممکن است. نمونه آشنای آن شیوا خدای هندو است که شش دست دارد؛ و یا الهه ای با پیکری که نیمی مرد است و نیمی دیگر زن. به نظر من، هنر ساکنان شرق دور به راحتی از آنچه در فرهنگ غربی رئالیسم می نامیم گذشته بوده است. در آثار باستانی آنان، رها بودن هنرمند از قید تبعیت از تصاویر واقعی هویدا است. تندیس ها و نگاره ها کاملا در خدمت اندیشه هنرمند هستند. گویی هیچ تعهدی به صورت های واقعی ندارند. این ویژگی تا حدی رشد کرده که هنرمند هندی و یا تایلندی به سادگی می تواند صورت واقعیت را در هم بریزد تا عنصری انتزاعی را تجسم ببخشد. و اینچنین است که خدایی می سازد با سر فیل و بدن انسان. از سده های اخیر که بگذریم، به گمانم این ویژگی بارز هنر در شرق دور و هند است.

آثار باستانی مصر اما، در آثار باستانی به جا مانده از دوران کهن جایگاهی ممتاز دارند. قدیمی تر هستند و زبردستانه تر ساخته شده اند. در میان آثار مصر باستان، با قدمت بیش از شش هزار سال، ابزار سنجش و مهندسی یافتم. از نگاه من، ظرافت سنگ های تراش خورده و تندیس های مصری حیرت انگیزند. دانش مومیایی کردن پیکر مردگان، خود گواه موقعیت ممتاز آنان در بین تمدن های باستان است. اگرچه در مقایسه با سایر تمدن ها، آثار زیادی از مصر در این موزه ندیدم ولی به نظرم برای این بخش، باید زمانی بیشتر از سایرین اختصاص داد.

از شرق می گذریم و به طبقه دوم می رسیم. بخشی از آثار فرهنگی غرب در این طبقه نگاه داشته می شوند. قدمت قدیمی ترین این آثار به حدود قرن دوازدهم بازمی گردد و محدود به نگاره هایی با مضمون دینی است. به نظرم تنها دلمشغولی نگارگران قدیمی اروپا، نمایش رخدادهای تاریخی دین مسیحیت بوده است. حداکثر فاصله آنان از واقعیت، به نمایش هاله های نورانی بالای سر قدیسین و تجسم فرشتگان محدود می شود. از هزارتوهای ذهن شرقیان اینجا خبری نیست. تلاش نگارگران آن است که نگاره هایشان هرچه شبیه تر به واقعیت باشند. گویا انسان غربی هیچ تمایلی به انتزاعی تر کردن دین و هنر نداشته است. رویا پردازی مشهود است ولی اثری از تلاش برای راندن دین به حوزه انتزاعیات، در نگاره ها دیده نمی شود. فرشتگان نقاشی های اروپای غربی به کیوپید، خدای رومی عشق، شباهت زیادی دارند. یعنی غربیان در نگاره های دینی خود، آنجا که از واقعیت فاصله می گیرند، براحتی به دامان اسطوره های باستانی می غلتند. به نظرم آمد انسان اروپای غربی نمی خواسته از واقعیت ملموس فاصله بگیرد.

نگاره های بجا مانده از قرن دوازدهم اروپا را که پی بگیریم و به قرن چهاردهم و پانزدهم برسیم، به ناگاه با جهشی شگرف در تکنیک مواجه خواهیم شد. تلاش نگارگران غربی برای هرچه نزدیک تر شدن به صورت های واقعی به وضوح پیدا است. و در مقام قضاوت باید گفت که بسیار موفق بوده اند. مدال های فلزی بجا مانده از قرن چهاردهم، پرداخت شده و براق، همگی به شکل دایره ای کامل، ظریف ترین خطوط چهره و لباس شخصیت های مهم آن دوران را نیز نمایش می دهند. و این خود، گواه رشد چشمگیر صنعت و تکنیک در آن دوران است. در آثار شیشه ای بجا مانده از آن دوران نیز، می توان دقت و ظرافت را به تماشا نشست. جام های شیشه ای، با هندسه ای بی نقص ساخته شده اند. در یک کلام، از نگاه من، در این آثار اهمیتی که انسان غربی برای تکنیک و تکنولوژی قائل شده به بالاترین درجه هویدا است. دیگر اینکه در آثار هنری، با گذر زمان، چهره های غیر دینی جایگزین قدیسان و شخصیت های روحانی مسیحیت می شوند. گویا، اندیشه انسان غربی از آسمان ها پایین می آید تا زمین را بسازد. نمی خواهم مانند بسیاری دیگر از شرقیان گرفتار تحقیر و تخفیف غرب بشوم ولی به نظر من انسان مدرن غربی، امروز نیز کماکان همان مسیر را طی می کند. در امور روزمره خود دقیق و سختگیر است. او هر روز و هر لحظه درگیر چالشی خردکننده برای آبادانی زمین است؛ ولی در پس ذهن خود هیچ نظام ارزشی استوار و مطمئنی ندارد. او بر زمین و برای زمین زندگی می کند.

می گویند تمدن امروز غرب وامدار تمدن رومی است. و تمدن رومی خود وامدار تمدن یونانی است. گروهی نیز معتقدند که عرب ها برای چند سده از آثار تمدن یونانی محافظت کرده اند و سپس زمانی که غرب آماده خروج از قرون وسطا شده آن را به غربیان بازگردانده اند. همیشه مجذوب فرهنگ یونانی بوده ام. اندیشه ای که در یونان باستان پرورده شده هنوز برای ما مسحور کننده است. متاع پر طرفدار آن دموکراسی است که زیاد از آن می گوییم و می نویسیم. ویل دورانت می گوید دموکراسی گرد چاه آب دهکده شکل می گیرد و هرقدر که از آن چاه فاصله بگیریم کمرنگ تر می شود. یعنی که هر گاه تجمعی کوچک از انسانها گرد هم جمع شوند، دموکراسی قابل اجرا است؛ ولی هرقدر جامعه آنها بزرگتر شود، اجرای دموکراسی غیر عملی تر می شود. جوامع یونانی جوامع کوچکی بودند و آنگونه که می گویند بعضی از آنها حاکم نداشتند. مکانهایی در شهر بوده که در مواقع لزوم، اهالی شهر در آن مکانها گرد هم می آمدند و برای آینده خود تصمیم می گرفتند. به نظر من، اگر تمدن مصر را تمدنی عملگرا و برونگرا بدانیم، تمدن یونانی یکسره درونگرا است. می گویند یونانیان برای اندیشیدن ارزش بسیاری قائل بودند؛ ولی کار کردن را دون شان خود می دانستند. از نگاه آنان کار فیزیکی، مختص طبقات فرودست و کم اعتبار جامعه بود. از اهمیت و تاثیرگذاری فرهنگ یونانی بر آینده جهان، همین بس که می گویند کارل ماکس در اندیشه پردازی های خود در خصوص جامعه بی عیب و نقص، متاثر از کتاب جمهوریت افلاطون بوده است. و می دانیم شوروی سابق که بر اساس اندیشه های مارکس شکل گرفت، فصلی از تاریخ بشریت را به خود اختصاص داد. ایده بازیهای المپیک نیز از یونیان اقتباس شده است. آنان در هنر نیز جایگاهی شایسته دارند. پیکره های مرمرین به جا مانده از آنان بی مانند و شگفت انگیز هستند. این پیکره ها، بر اسطوره های جذاب و ژرف فرهنگ یونان باستان تکیه زده اند. و ظرافت تراش های نشسته بر سنگ به حدی است، که پیچ و تاب های حریر، بر پیکر مرمرین را به حد کمال ملموس می کند.

موزه، در کنار آثار بجا مانده از تمدن یونانی، از آثار تمدن روم نیز حفاظت می کند. در نگاره های رومی بجا مانده از آن دوران، یافتن جنگجویی زره بر تن و شمشیر به دست، کاری ساده است. یعنی که تمدن رومی به غایت خشن و جنگجو بوده است. اما همین تمدن خشن، در حوزه فرهنگ و نه در کارزار، بی هیچ مقاومتی تسلیم تمدن پیشین خود یعنی تمدن یونانی شده است. و مبنای ادعایم این است که خدایان رومی در اکثر موارد نسخه دوم خدایان یونانی هستند. برای نمونه پوزئیدون، در فرهنگ یونانی خدای دریا بوده و رومیان نیز خدای دریا دارند ولی با نام نپتون. نمونه دیگر اینکه، مرکوری خدای جنگ رومیان است ولی بسیاری از ویژگی های او از هرمس، خدای مرزها و مسافران یونان، به وام گرفته شده اند. آمیختگی دو فرهنگ یونانی و رومی از یک سو و از سوی دیگر اینکه غرب تا حد زیادی پشتگرم از این دو فرهنگ است، مطالعه و شناخت آنها را جذاب تر می کند.

در موزه هنرهای لس آنجلس، برای نمایش آثار فرهنگی ژاپن ساختمانی جدا در نظر گرفته شده است. از فرهنگ ژاپن چیز زیادی نمی دانم؛ جز اینکه امپراتوری قدرتمندی بوده اند که مدت ها خود را از جهان خارج مجزا کرده بودند. از خشونت و جنگاوری آنان و جفاهایی که به چینی ها روا داشته اند نیز شنیده بودم. ژاپن پس از جنگ جهانی دوم بر خاک می نشیند ولی در طول یک نسل دوباره بر می خیزند و سر به آسمان می ساید؛ تا بدون اسطوره های کهن، خود اسطوره جهان امروز شود. و داستان رویش مجدد ژاپن جذاب است. ژاپنی ها در بسیاری از موارد روش هایی متفاوت از غربی ها برای توسعه خود ابداع کرده اند. روش هایی که بعدها غربی ها ، تحت تاثیر پیشرفت خیره کننده ژاپن، مشتاق فراگیریشان می شوند. آنچه تا امروز می دانیم آن است که روش های ژاپنی تنها در ژاپن خوب کار می کنند. گویی تکنیک های مدیریتی ژاپن تنها برای فرهنگ ژاپنی ساخته شده اند.

با این همه، در بین آثاری که از تمدن ژاپنی در این موزه به نمایش درآمده بودند، نکته قابل توجهی نیافتم. اکثر آن آثار مربوط به دو سه قرن اخیر بودند. بیشتر دستاوردهای ملموس فرهنگ ژاپنی، به آثار خطاطی و یا داستانی مکتوب، با نگاره ای در کنار آن و مرتبط با آن محدود می شدند. بعضی از داستانها، لطیفه هایی بودند که در پس خود، حکمت و اندرزی داشتند. با اینهمه باید در قضاوت محتاط بود؛ و به همین قضاوت مختصر اکتفا کرد که فرهنگ ژاپن آنقدر با فرهنگ خاورمیانه متفاوت است که حتی اگر غنی باشد نیز درک غنای آن برای من که وامدار تمدنی دیگرم ناممکن است. و اگر قدمی به پیش بگذارم و بگویم که آنان در مقایسه با سایر تمدن هایی که نام بردم، پیشینه فرهنگی قابل توجهی ندارند، آنوقت با این چالش بزرگ مواجه می شوم که پس نقش مهم فرهنگ در توسعه را چه کنم؟ شاید بی دلیل نباشد که می گویند در ژاپن آب سربالا می رود.

در بین آثار فرهنگی ژاپن، نتسوکه، در نظرم از سایرین جالب تر بود. می دانیم در گذشته ای نه چندان دور، مردم ژاپن کیمونو می پوشیدند. از ویژگی های این لباس آن است که جیب ندارد. مردان کیمونوپوش ژاپنی، وسایلی از قبیل پیپ، تنباکو و دارو را که می خواستند همراه خود داشته باشند، در کیف های پارچه ای کوچکی می گذاشتند، از در آنها تسمه ای می گذراندند و آن را به کمرشان می بستند. این تسمه، مهره ای بر خود داشت. با نگاه داشتن مهره و کشیدن تسمه در کیف بسته می شد و محتویات کیف از دسترس دزدان در امان می ماند. و آن مهره ها که به اندازه یک نخود بودند و از سنگ یا چوب ساخته می شدند نتسوکه نام دارند. ظرافتی که هنرمند ژاپنی بکار برده تا مهره را به شکل انسان، میمون، ماهی یا چیزهای دیگر بسازد بی نظیر است. هر نتسوکه نقشی برای خود دارد و محدودیتی در نقش ها نیست. وجه مشترک همه نتسوکه ها آن است که کوچک هستند و هنرمند از هیچ یک از ظرافت ها به بهانه کوچک بودن اثر، صرف نظر نکرده است. نتسوکه هایی که در این موزه دیدم عمری بیش از دو سه قرن نداشتند.

ساعت شش بعدازظهر که می شود، خسته و بی رمق از حدود هفت ساعت راه رفتن در موزه، راه خانه را در پیش می گیریم. و من تلاش می کنم تا مطالب جدید را در ذهنم مرتب کنم و ارتباط هایی منطقی بیابم. اگر شما هم خواستید سیر و سفری در این موزه داشته باشید، به آدرس اینترنتی زیر مراجعه کنید:

۱۳۸۶ اردیبهشت ۴, سه‌شنبه

دغدغه های نخستین

اینجا زیباست. غرق در گل و گیاه. در حیاط خانه، بیش از هر گل دیگری، رز کاشته اند. رزهای رنگارنگ، نشان از خوش سلیقگی صاحب خانه دارند. و من نمی توانم اشتیاق کودکانه ام به بوییدن را مهار کنم. یک یک آنها را می بویم و به دوران کودکی ام باز می گردم. خاطره بوته گل رز حیاط خانه مادربزرگ. که هر سال پر از گل می شد. گل های رز صورتی و خوشبویی می داد. چقدر آن گل ها را دوست داشتم! روزی، هنگام پرکردن منبع نفت بخاری، قدری نفت سرریز شد و به باغچه ریخت. همانجا که بوته گل رز روییده بود. هرچه کردند نتوانستند ریشه را از گزند نفت در امان نگاه دارند. بوته خوش قد و بالای گل رز خشکید. و من هیچگاه بوته ای به آن زیبایی نیافتم. اما در ژرفای عطر هر گل رزی، ردی از شمیم گل رز کودکی ام را می یابم.

دیروز هوا ابری بود. می گفتند شاید آسمان ببارد. نسیم خنکی می وزید. از خانه بیرون آمدم تا قدری قدم بزنم. خیابان همانند راهی بود که از دل باغی سرسبز گذشته باشد. در بهشت قدم می زدم. چند قدمی که برداشتم، مناظر اطراف در نگاهم حل شدند و افکار به ذهنم هجوم آوردند. دلمشغولی برای آینده ای که باید بسازم و نمی دانم که چگونه.

به خود آمدم. مسیر را خیره به زمین و قدم زنان پیموده بودم و مناظر چشم نواز از دستم رفته بودند. تلاش کردم ذهنم را از قید افکار برهانم. نمی خواستم به بهانه آینده، امروز را از دست بدهم. زندگی تجمع لحظه های در گذر است. وقتی لحظه ای زیبا را فدای آینده ای مبهم می کنیم، قدری از زیبایی زندگی را از دست داده ایم. تلاشم چند لحظه ای می پاید ولی باز هجوم افکار تکرار می شود. درگیر این کشمکش، به کتابفروشی مورد علاقه ام می رسم.

کتبفروشی "بارنز اند نابل" نسبتا بزرگ است. بخشی از آن مختص کتاب کودکان است، بخشی دیگر را به فروش سی دی موسیقی اختصاص داده اند و بقیه همه کتاب است. کنار کتابفروشی، کافی شاپی را می بینی که دو در دارد. یکی رو به خیابان و دیگری به داخل کتابفروشی. در کتابفروشی، جا به جا، صندلی گذاشته اند. می توانی قهوه ای بخری، کتابی برداری و روی یکی از صندلی ها غرق مطالعه بشوی. بعد هم کتاب را در قفسه بگذاری و بروی. در این فضا آرامش موج می زند. بیست دقیقه ای را در این آرامش سپری میکنم و کتابی با موضوع روانشناسی می خرم. رو به سوی خانه، از همان خیابان سرسبز می گذرم. اینبار اما، دیگر فکری در سرم نیست. ذهنم در زیبایی محیط غوطه می خورد. باران نرم نرمک باریدن می گیرد. بوی خاک مرطوب از زمین بر می خیزد. به عطر خاک باران خورده مست می شوم. کلام سهراب سپهری به خاطرم می آید که زیر باران باید رفت. یاد آقای نوری، معلم هندسه تحلیلی دبیرستان، به خیر! باور داشت که زیر باران چتر بر سر گرفتن توهین به طبیعت است. قامتم را صاف می کنم. به افقی دورتر خیره می شوم. دو مرغابی، پروازکنان و به دنبال هم از کنارم می گذرند. به خانه که می رسم برادرم از ایران زنگ می زند. با هم گپی می زنیم و سپس به خودم بازمی گردم.

۱۳۸۶ فروردین ۲۸, سه‌شنبه

نمایشگاه کار

از این به بعد ناچارم که کوتاه بنویسم و به ثبت وقایع روزانه اکتفا کنم. زیرا که مجال کمی برای نوشتن دارم. با این حال ایده نوشتن از مشکلات فرهنگی آن آب و خاک را هنوز از دست نداده ام. در چند روز آینده شرح بازدید یک روزه ام از موزه هنر لوس آنجلس را برایتان خواهم نوشت. بازدیدی که به لطف دختر عمو و پسر عمویم در روز یکشنبه انجام شد. تعدادی عکس هم گرفته ام که با شما به اشتراک خواهم گذاشت.

دیروز از نمایشگاه کار بازدید کردم. نمایشگاه کار جایی است که در آن تعدادی از صاحبان مشاغل گرد هم می آیند و موقعیت های شغلی شرکتشان را ارائه می کنند. از مزیت های اینگونه نمایشگاهها یکی آن است که متقاضیان کار، مستقیما در ارتباط با شرکت هایی قرار می گیرند که به نیروی کار نیاز دارند. دیگر اینکه امکان گفتگوی رودرو و احتمالا مصاحبه استخدامی در همان نمایشگاه برای همه فراهم می شود. به این ترتیب، جویندگان شغل زمان کمتری را برای طی مسافت های طولانی در شهر می پیمایند؛ تماس های تلفنی کمتری می گیرند و ایمیل های کمتری می فرستند. به نظرم ایده خوبی است؛ البته نه برای ایران که نرخ بیکاری اش سر به آسمان می ساید. اما ایراداتی هم به این نمایشگاهها می گیرند. مهمترین آنها اینکه بعضی از شرکت ها بصورت قانونی ملزم به شرکت در این نمایشگاهها هستند و نتیجه این می شود که مشارکت می کنند ولی نیرو جذب نمی کنند.

جویندگان کار، با لباس رسمی (کت و شلوار و کراوات) در این نمایشگاهها شرکت می کنند. چندین نسخه از رزومه شان را هم همیشه همراه خود دارند. لباس رسمی برای این است که گاهی در همانجا مصاحبه استخدامی برگزار می شود و شاید ندانید که اینجا باید با لباس رسمی در مصاحبه استخدامی شرکت کرد. رزومه را هم همراه خود می برند تا پیش از هر صحبتی ابتدا نسخه ای از آن را به شرکت مورد نظرشان ارائه کنند.

نمایشگاه دیروز، در هتل هیلتون نزدیک فرودگاه بین المللی لوس آنجلس برگزار شد. نمایشگاه کوچکی بود و حدود پانزده تا بیست شرکت در آن حضور داشتند. سه شرکت از آن تعداد، کار مرتبط با مهندسی مکانیک داشتند. شرکت های آئروجت، لاکهید و تویوتا. شرکت آئروجت به دلایل امنیتی تنها شهروندان آمریکا را استخدام می کرد. در شرکت لاکهید، برای افرادی که شهروند نبودند، موقعیت های شغلی محدودی وجود داشت. مصاحبه ای هم با من کردند ولی محترمانه جواب منفی دادند. شرکت تویوتا هم گفت که نیاز وافری به مهندس دارد ولی بهتر است از طریق اینترنت اقدام کنم. به نظرم این هم روشی محترمانه برای نه گفتن باشد. انتظار نداشتم با همین اقدام اول استخدام شوم. از همان ابتدا هم با این قصد رفتم که تجربه کسب کنم.

وقتی ماجرا را برای یکی از بستگانم تعریف کردم نکته ای گفت که برایم جالب بود. او گفت برای اولین بار، دومین بار، سومین بار و دهمین بار اقدام می کنی و موفق نمی شوی. سپس برای یازدهمین بار اقدام نمی کنی بلکه باز می گردی و باز برای اولین بار اقدام می کنی! یعنی که تعداد اقدام های ناموفق نگرانت نکند.

دیروز با دوستی صحبت می کردم. نصیحت می کرد که حتما در یکی از کلاس های آموزشی که در کالج ها و دانشگاههای این اطراف برگزار می شود شرکت کنم. می گفت این کار کمکم می کند که وارد جامعه بشوم و این خود دروازه ای به سوی موقعیت های شغلی خواهد بود. در همین چند روزه باید برنامه های دانشگاهها را مرور کنم. از کلاسهای مرتبط با مهندسی مکانیک شروع خواهم کرد.

۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

خانه ام کجاست؟

سرانجام روز چهاردهم فروردین فرا رسید. ساعت پنج و نیم صبح با برادرم در ترمینال دو فرودگاه مهرآباد بودیم. آنجا مهرداد قربانی، دوست خونگرم و با محبت روزهای دبیرستان، هم به ما پیوست. دوستان خوبی دارم. روز قبل، کیوان شادپور از امارات تماس گرفت و برایم آرزوی موفقیت کرد. اصلا انتظارش را نداشتم. لحن سخنش چه مهربان و دلنشین بود. و چقدر دلگرم شدم که تنها نیستم. روز پیش از آن هم به همراه برادرم به دیدار نیما قمیشی رفتیم. او دوره رزیدنسی را در بیمارستان امام حسین می گذراند. یکی دوساعتی در پاویون با هم بودیم. از او خواستم برای سرماخوردگی سمجی که گریبانگیرم شده بود علاجی پیدا کند تا سفر طولانی را بهتر بتوانم تحمل کنم. با داروهایی که تجویز کرد چنان سر حال آمدم که گویی اصلا سرماخوردگی نداشتم. گفت تا پایان سفر موقتا علایم سرماخوردگی نخواهی داشت. هنگام خداحافظی آرام و متین بود. می دانم که دوره رزیدنسی دوره سختی است و روزگار خوشی را نمی گذراند. برای او موفقیت آرزو می کنم.

فرودگاه نسبتا خلوت بود. چمدانها را تحویل دادم و بازگشتم تا یک ساعت و نیم باقیمانده را به اتفاق برادرم و مهرداد به خوشی بگذرانم. با هم از رفتن گفتیم و از مشکلاتی که امثال من را به قصد ترک سرزمین مادری، روزی به فرودگاه می کشانند. ساعت هفت صبح فرا رسید. ساده و بی تکلف ولی صمیمی و گرم از برادرم و مهرداد خداحافظی کردم و روانه سالن ترانزیت شدم تا برگ دیگری در دفتر زندگی ام ورق بخورد. ساعت هشت و نیم صبح؛ غرش موتورهای جت یک بویینگ هفتصد و چهل و هفت؛ احساس شتابی سرسام آور رو به جلو؛ و جدا شدن از زمین. اکنون رو به سوی فرودگاه هیثرو لندن در پروازم تا از آنجا راهی لوس آنجلس بشوم.

در هواپیما کنارم پسری نشسته بود بیست و چند ساله. متدین می نمود. معلوم بود اولین بار است که به خارج از کشور سفر می کند. یکی از آن انگشتری های فلزی را به انگشت داشت که ستاره داوود بر آن حک شده است. این انگشتری را در ایران به انگشت بسیاری دیده ام ولی هیچگاه متوجه معنی آن نشده ام. نشان یهودیت نیست چون آنانکه من می شناختم و این انگشتری را به انگشت داشتند یهودی نبودند که هیچ، خیلی هم مسلمان بودند. وقتی سر صحبت را باز کردم فهمیدم در ایران تا کاردانی کامپیوتر درس خوانده و به قصد ادامه تحصیل عازم لندن است. تمام پنج ساعت و نیم پرواز را با هم صحبت کردیم. از اوضاع سیاسی و فرهنگی ایران گفتیم. در تمام موارد همعقیده بودیم به غیر از به اسارت گرفتن ملوانان انگلیسی. او می گفت در این ماجرا دولت ایران درس خوبی به انگلیسی ها داده و مجبورشان کرده که از موضع گیری های تند دست بردارند و کوتاه بیایند. خوشحال بود که روی انگلیسی ها را کم کردیم. من هم برایش گفتم که دستگاه دیپلماسی کشور برای تربیت کردن سیاستمداران سایر ملل نیست. کنش و واکنش دستگاه دیپلماسی هر کشور می بایست در راستای کسب حداکثر منافع ملی رخ بدهند. او سکوت کرد و می دانم که نپذیرفت. فکر می کنم لجبازی و زهر چشم گیری از صفات بارز ایرانیان باشد. بر همین اساس است که نظام سیاسی ایران مردم را تهییج می کند و بهره می برد. در فرودگاه هیثرو لندن با هم خداحافظی کردیم. او روانه لندن شد به قصد ادامه تحصیل و من دو سه ساعتی به انتظار نشستم تا از آنجا به سوی آمریکا پرواز کنم.

پروازهای ویرجین آتلانتیک را خیلی دوست دارم. اگر با پروازهای این شرکت خصوصی انگلیسی پرواز کنید متوجه می شوید که خوردن و تماشای فیلم از ابتدا تا پایان سفر یکسره همراهتان خواهند بود. از شرح خورد و خوراک در هواپیما می گذرم و به فیلم هایی که در هواپیما تماشا کردم می پردازم. فیلم های بابل، آخرین پادشاه اسکاتلند و بچه های کوچک.

فیلم بابل را تحت تاثیر مطلبی که آبی دریا نوشته بود انتخاب کردم. اگرچه بابل فیلمی است فلسفی با ساختاری نسبتا پیچیده که آشکارا مفرح نیست، ولی آن را پسندیدم. این فیلم سه داستان مجزا را در سه کشور دور از هم روایت می کند. سه ماجرا که در نهایت، علی رغم فاصله مکانی و فرهنگی ژرف، همگی به هم می رسند. اگرچه این فیلم از آن دسته فیلم هایی است که برداشت های متفاوتی را در بینندگان مختلف بر می انگیزند ولی به نظرم بیش از هرچیز به اثر مخرب شکاف عمیق مابین توسعه یافتگی و توسعه نیافتگی می پردازد. و اینکه کالا و اندیشه پرورده در دستان ملل پیشرفته، وقتی به جوامع توسعه نیافته وارد می شوند، چگونه موجبات خسران و نابسامانی را برای تمامی جهانیان فراهم می آورند.

فیلم آخرین پادشاه اسکاتلند سرگذشت امین، دیکتاتور سابق اوگاندا، را روایت می کند. تماشای این فیلم را به دوستان توصیه می کنم. فیلم به خوبی نشان می دهد که سیاستمداران کشورهای توسعه نیافته چگونه با ایده های میهن پرستانه به قدرت می رسند، سپس برای ادامه حضورشان احساسات ملی مردم را تهییج می کنند ودر نهایت به سوی دیکتاتوری، اختناق و سرکوب های دهشتناک می لغزند. این فیلم، راوی داستانی آشنا ولی تلخ است. روایت حرکتی سیصد و شصت درجه ای که لاجرم به نقطه ابتدایی باز می گرداند.

فیلم بچه های کوچک تلاش دارد تا به تحلیل روانشناسانه امیال سرکوب شده دوران کودکی بپردازد. این فیلم حول محور روابط پنهانی و عاشقانه مرد و زنی متاهل شکل می گیرد و چنان در شرح و توصیف آن روابط غرق می شود که در پایان به ناچار، پر عجله و شتاب آلوده، تمام تحلیل های رقیق و کم ارزش خود را در کوتاه زمانی به تماشاگر می سپارد و به انتظار فروش گیشه می نشیند. یعنی که دغدغه این فیلم فروش است و بس. به دیدنش نمی ارزد.

کوتاه سخن این که تماشای این فیلم ها را با وعده های مکرر غذا که در هواپیما عرضه می شدند همراه کردم تا حدود یازده ساعت پرواز، آسان به پایان برسد. و سرانجام هواپیما به تاریخ سوم آوریل، ساعت شش و نیم بعدازظهر، در فرودگاه بین المللی لوس آنجلس بر زمین نشست. پس از ترک هواپیما، چند راهرو را گذراندم تا به سالنی برسم که محل کنترل پاسپورت است. جلوی سالن، شش پلیس اونیفورم پوش نشسته بودند. روبروی آنها صفی بلند تشکیل شده بود. صفی از مسافرانی که می باید منتظر می ماندند تا مدارکشان کنترل شوند و اجازه ورود به خاک آمریکا را بگیرند. هربار که کار یکی از پلیس ها تمام می شد، دست خود را بلند می کرد و می گفت بعدی.

نوبت به من رسید. پلیسی از آنسوی میز با من احوالپرسی کوتاهی کرد ومدارکم را گرفت. پرسید چه مدت است که از آمریکا دور هستم. پاسخ دادم دو ماهی می شود. پرسید این دو ماه را در کدام کشور گذرانده ام. گفتم ایران. مدارکم را کنترل کرد و نقش مهر ورود را روی پاسپورتم زد. مدارکم را که پس داد، با خوشرویی گفت به خانه خوش آمدی. با این حرف او، به چشم برهم زدنی، خستگی سفر دراز از تنم بدر رفت. از صمیم قلب از او تشکر کردم و صداقت سخنم در لحن کلامم هویدا شد. اچند دقیقه بعد، همراه بستگان مهربانم که به استقبالم آمده بودند در اتوبان چهارصد و پنج به سمت شمال در حرکت بودیم و من غرق در این اندیشه که چرا هیچگاه از نیروی انتظامی مستقر در فرودگاه مهرآباد نشنیده ام که به خانه خوش آمدی.