۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

پلیس و مردم

تازه به این سرزمین آمده بودم و هنوز کاری هم پیدا نکرده بود که اوقاتم را پر کند. هنگام رانندگی، در نزدیکی پارک کوچکی، تابلوی "پارک تاریخی" نگاهم را جلب کرد. کنجکاو شدم که در این پارک کوچک، چه اثر تاریخی می تواند وجود داشته باشد. با اینکه روز یکشنبه بود، ماشین را کنار خیابان پارک کردم تا ببینم می شود در روز تعطیل از این محل تاریخی بازدید کرد یا نه؟

وسط پارک، ساختمان کوچکی بود که در آن از اشیای تاریخی نگهداری می شد. در کنار این ساختمان یک ماشین پلیس پارک شده بود. با دیدن ماشین پلیس قدری نگران شدم. در ایران یاد گرفته بودم که حضور پلیس یعنی ناامنی. در چارچوب قوانین ایران کمتر کسی مجرم نبود. پلیس همیشه می توانست چیزی مخالف قانون پیدا کند و دردسری درست کند. گاهی به دوستان می گفتم اگر روزی پلیس بخواهد خانه مردم را بگردد باید تمام ایرانیان را دستگیر کند. زیرا که قوانین موجود تا حریم خصوصی ترین جنبه های زندگی شخصی پیش رفته اند و کمتر کسی می تواند بدون نقض آنها زندگی کند.

این پیش زمینه های فکری باعث شده بودند که آن روز از دیدن ماشین پلیس قدری نگران شوم. اما اینبار تصمیم گرفتم که داخل ساختمان بروم و ببینم که چه خبر است. در را که باز کردم چند پلیس که در اتاق سرگرم صحبت بودند حرفشان را قطع کردند و به سویم برگشتند. پرسیدم: می شود موزه را ببینم. یکیشان جواب داد: بله اما وقت زیادی نمانده و چون بازدید کننده نداشتیم درها را بسته ایم. می خواهی در را برایت باز کنم؟ با احتیاط گفتم: اگر در را باز کنید ممنون می شوم. در را باز کرد و گفت: امیدوارم از دیدن موزه لذت ببری. من هم که با دیدن آن رفتار دوستانه قدری از دلهره ام کاسته شده بود تشکر کردم و سرگرم بازدید از موزه شدم.

پس از گذشت بیش از یک سال از آن روز، آن خاطره در حافظه ضعیف من هنوز جایی دارد. و دلیلش تجربه دلچسب من از رفتار دوستانه و اطمینان بخش این پلیس با شهروندان است.

۲ نظر:

Kayvan گفت...

واقعا که همه ما پلیس را مخل امنیت شناخته ایم، نه برقرارکننده امنیت!

ضمنا ببخشید که تا این لحظه فرصت نکرده بودم مطالب این وبلاگت رو بخونم

پاینده باشی

ناشناس گفت...

براستی در اعماق خاطره هایت زندگی میکنم تو گویی که سخن از دل من میگوئی. مقایسه زیبایی از حقیقت تلخی میگویی که روزانه با آن سر در گریبانیم.