۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

سابقه "پان ایرانیسم"

متن زیر گزیده ای است از کتاب "دو قرن سکوت" به قلم آقای عبدالحسین زرین کوب که به جایگاه اندیشه "پان ایرانیسم" در ایران، همزمان با خلافت بنی عباس و حضور برمکیان، اشاره دارد:

...در این میان دهقانان و بزرگزادگان ایران بی آنکه علاقه خود را به گذشته ایران فراموش کنند نقشه های خویش را دنبال می کردند. اینان که به ایران و تاریخ ایران بیش از ایرانی و مردم ایران علاقه می داشتند باز خواب احیاء مجد و عظمت گذشته خویش را می دیدند. اما مردم ایران که بارها قربانی بوالهوسی های آنها گشته بودند طبعا چندان مورد التفات آنها واقع نمی شدند...
...آنها اگر بر ضد منافع خلیفه به کوشش برمی خواستند محرک واقعیشان فقط منافع شخصی بود. هنوز حوادث زمانه آرزوی ایجاد دولتی باشکوه به شیوه عهد ساسانی را از لوح خاطرشان یکسره نزدوده بود. از این رو بود که برای ایران و به نام ایرانیان گاه و بیگاه کوشش هایی می کردند.

دو قرن سکوت، چاپ دوم، فصل هفتم، صفحه هفتاد و هفت

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

هر دو انسانند اما این کجا و آن کجا

زمانی که من دانشجو بودم، دانشجویان نمی توانستند با لباس آستین کوتاه وارد دانشگاه آزاد شوند. به همین دلیل، پوشش خاصی بین دانشجویان رایج شده بود. آنها برای اینکه بتوانند این محدودیت را دور بزنند و با لباس آستین کوتاه به دانشگاه بیایند معمولا پیراهن آستین بلندی همراه خود داشتند که هنگام ورود به دانشگاه آن را با دکمه های باز روی لباس خود می پوشیدند تا معیارهای اخلاقی دانشگاه را رعایت کرده باشند. من که همیشه با اینگونه نوآوری های ظاهری سر سازگاری نداشته ام آن روزها نیز هنگام رفتن به دانشگاه همیشه لباس آستین بلند می پوشیدم تا با خیال آسوده وارد دانشگاه شوم. اگرچه همیشه هنگام گذشتن از جلوی میز انتظامات دلهره خفیفی سراغم می آمد که ناشی از رفتارهای غیرقابل پیش بینی آن بزرگواران بود.

اینبار اما، پیراهن های آستین بلند اسپرت که با دکمه های باز روی تی شرت های آستین کوتاه پوشیده می شدند در نگاه من جلوه ویژه ای پیدا کرده بودند. گویی در این روش جدید لباس پوشیدن چیز جذابی بود. چیزی از جنس شادابی، تحرک، سلامت و در یک کلام جوانی. اینچنین بود که به تدریج وسوسه شدم تا من هم این سبک لباس پوشیدن را تجربه کنم. این کار را کردم و آن را پسندیدم.

کسانی که آن روزها به کتابخانه مرکزی دانشگاه آزاد تهران (واحد مرکز) رفته باشند، می دانند که این کتابخانه در ساختمانی نبش تقاطع خیابانهای انقلاب و فلسطین واقع شده بود. و می دانند که هر از گاهی انتظامات بر همه خشم می گرفت، در بزرگ دانشگاه را می بست و همه را مجبور می کرد که از در کوچکی که به اندازه عبور یک نفر عرض داشت وارد شوند. این در، به اتاقی مستطیل شکل باز می شد که در دومی داشت. دومین در را که می گذراندی با موفقیت وارد ساختمان دانشگاه شده بودی. اما مشکل اینجا بود که در کنار این در دوم، میز بزرگواران انتظامات بود. دانشجویان به ناچار، مانند قوطی های رُب که در کارخانه از جلوی نگاه تیز بین مسئول کنترل کیفیت می گذرند، باید پیش از ورود به دانشگاه یک به یک از جلوی نگاه بی روح و گاهی خشمناک انتظامات دانشگاه می گذشتند و کنترل کیفیت اخلاقی می شدند.

یکی از روزهای پایانی دوران لیسانسم بود. کلاسهایم تمام شده بودند و بیشتر به کتابخانه مرکزی دانشگاه می رفتم تا برای پایان نامه ام مطالبی جمع کنم. عصر، با همان لباسهایی که شرحشان آمد، از خانمان که همان نزدیکی ها بود روانه دانشگاه شدم. پیش از بازکردن در، مسئول انتظامات را از پشت شیشه به سرعت ارزیابی کردم تا بدانم در چه حالی است. معلوم بود مدتها است مشتری نداشته است. بدجوری کسل و کلافه می نمود. با یکی از همان نگاههای بی روح به میزش خیره شده بود. در را که باز کردم نگاهش را به روی من برگرداند و به چشم بر هم زدنی نفرتی آمیخته به خشم بر چهره اش نشست. با لحنی پرخاشگرانه پرسید: "این دیگه چه وضع لباس پوشیدنیه؟" خواستم که قدری بیشتر زمان بگیرم تا ببینم با این وضع جدید چه می توانم بکنم. گفتم: "چه وضعی ؟" گفت: "همین وضع لباس پوشیدنو می گم. نمیشه اینطوری وارد بشی دکمه های لباستو ببند." دیدم گفتگو فایده ندارد. بستن دکمه های لباسم را قدری کش دادم تا ببینم چطور می توانم یک پاتک حسابی نثارش کنم. وقتی دکمه ها را بستم نزدیکش رفتم و ناصحانه گفتم: "این وضع رفتار درست نیست". او هم خشمش را قدری پوشاند و با همان نفرت پرسید: "تو خودت ببین این سر و وضع یه دانشجو اِ؟" انتظار چنین پرسشی را نداشتم. افکارم به هم ریخت. هیچ استانداردی برای وضع لباس یک دانشجو در آن لحظه به ذهنم نمی رسید. مگر یک دانشجو چگونه باید لباس بپوشد؟ شاید هم در پس زمینه ذهنم دانشجوی ایده آلم آدمی بود که لباسی رسمی می پوشید. به لکنت افتادم. تلاش کردم پاسخی بیابم. گفتم: " مگه چه ایرادی داره". رویش را برگرداند و با لحنی بی حوصله و تحقیرآمیز گفت: " برو بابا برو!". من هم که جنگ را باخته بودم صلح را پذیرفتم و آزرده وارد دانشگاه شدم.

سالها بعد، وقتی برای نخستین بار از روی کنجکاوی وارد دانشگاههای ینگه دنیا شدم و شکل پوشش دانشجویان این دیار را دیدم، خاطره آن روز در ذهنم زنده شد و لبخندی تلخ بر چهره ام نشست.

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

بگذر از نی، من حکایت می‌کنم

امروز حین وبگردی هایم به این شعر از هادی خرسندی رسیدم که شرح حال بسیاری از ایرانیان کوچ کرده از میهن است:

بگذر از نی، من حکایت می‌کنم
وز جدائی‌ها شکایت می‌کنم
ناله‌های نی، از آنِ نی‌زن است
ناله‌های من، همه مال من است
شرحه‌شرحه سینه می‌خواهی اگر
من خودم دارم، مرو جای دگر
این منم که رشته‌هایم پنبه شد
جمعه‌هایم ناگهان یکشنبه شد
چند ساعت، ساعتم افتاد عقب
پاک قاطی شد سحر، با نیمه شب
یک شبه انگار بگرفتم مرض
صبح فردایش، زبانم شد عوض
آن سلام نازنینم شد «هِلو»
وآنچه گندم کاشتم، روئید جو
پای تا سر شد وجودم «فوت» و «هد»
آب من «واتر» شد و نانم «برد»
وای من! حتی پنیرم «چیز» شد
است و هستم، ناگهانی «ایز» شد
من که با آن لهجه و آن فارسی
آنچنان خو کرده بودم سال سی
من که بودم آن همه حاضر جواب
من که بودم نکته‌ها را فوت آب
من که با شیرین زبانی‌های خویش
کار خود در هر کجا بردم به پیش
آخر عمری، چو طفلی تازه سال
از سخن افتاده بودم، لالِ لال
کم‌کمک، گاهی «هِلو» گاهی «پیلیز»
نطق کردم! خرده خرده، ریز ریز
در گرامر همچنان سر در گُمم
مثل شاگرد کلاس دومم
گاه «گود مورنینگ» من، جای سلام
از سحر تا نیمه شب، دارد دوام
با در و همسایه هنگام سخن
لرزه می‌افتد به سر تا پای من
می‌کنم با یک دو تن اهل محل
گاهگاهی یک «هِلو» رد و بدل
گر هوا خوبست یا اینکه بد است
گفتگو درباره‌اش صد در صد است
جز هوا، هر گفتگویی نابجاست
این جماعت، حرفشان روی هواست
بگذر از نی، من حکایت می‌کنم
وز جدائی‌ها شکایت می‌کنم
نی کجا این نکته‌ها آموخته
نی کجا داند نیستان سوخته
نی کجا از فتنه‌های غرب و شرق
داغ بر دل دارد و تیشه به فرق
بشنو از من، بهترین راوی منم
راست خواهی، هم نی و هم نی‌زنم
سوختند آنها نیستان مرا
زیر و رو کردند ایران مرا
کاش می‌ماندم در آن محنت‌سرا
تا بسوزانند در آتش مرا
تا بسوزانندم و خاکسترم
درهم آمیزد به خاک کشورم
دیدی آخر هرچه رشتم پنبه شد
جمعه‌هایم ناگهان یکشنبه شد

"هادی خرسندی"

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

هان ای دل عبرت بین

چند روزی است که کتاب "دو قرن سکوت" آقای عبدالحسین زرین کوب را می خوانم. با اینکه در جای جای این کتاب ردّ ناسیونالیسم تند ایرانی دیده می شود اما، شاید ارزش یکبار خواندن را داشته باشد. در اینجا بخشی از چاپ دوم این کتاب را، که حدود نیم قرن پیش به چاپ رسیده، با اندکی تغییر در نگارش، می آورم:

"... با اینهمه دولت ساسانی بر رغم شکوه و عظمت ظاهری که داشت، به سختی روی به پستی و پریشانی می رفت. در پایان سلطنت نوشروان، ایران وضعی سخت متزلزل داشت. سپاه یاغی بود و روحانیت روی در فساد داشت. فسادی که در وضع روحانی بود، از قدرت و نفوذ موبدان برمی خاست. تشتت و اختلاف در عقاید و آراء پدید آمده بود و موبدان در ریا و تعصب و دروغ و رشوه غرق بودند. مزدک و پیش از او مانی، برای آنکه تحولی در اوضاع روحانی و دینی پدید آورند، خود کوششی کردند اما نتیجه ای نگرفتند. کار مزدک با مقاومت روحانیان و مخالفت سپاهیان مواجه شد و موجب فتنه و تباهی گشت... پرویز نیز با آنکه در جنگها کامیابی هایی داشت، از اشتغال به عشرت و هوس فرصت آنرا نیافت که نظمی و نسقی بکارهای پریشان بدهد. جنگهای بیهوده او نیز با آنهمه تجملی که جمع آورده بود، جز آنکه خزانه مملکت را تهی کند نتیجه ای نداد. فتنه ای که دست شیرویه را بخون پدر آلوده ساخت از نیرنگ سپاهیان و روحانیان بود. و از آن پس، این دو طبقه چنان سلطنت را بازیچه خویش کردند که دیگر از آن جز نامی نمانده بود...

... بدینگونه سپاهیان یاغی و روحانیان فاسد را پروای مملکت داری نبود و جز سودجویی و کامرانی خویش اندیشه دیگر نداشتند. پیشه وران و کشاورزان نیز، که بار سنگین مخارج آنان را بر دوش داشتند، در حفظ این اوضاع سودی گمان نمی بردند. بنابراین مملکت بر لب بحر فنا رسیده بود و یک ضربت کافی بود که آنرا به کام طوفان حوادث بیفکند. این ضربتی بود که عرب وارد آورد..."


دوقرن سکوت، چاپ دوم، فصل نخست، صفحه سی و هفت

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

پلیس و مردم

تازه به این سرزمین آمده بودم و هنوز کاری هم پیدا نکرده بود که اوقاتم را پر کند. هنگام رانندگی، در نزدیکی پارک کوچکی، تابلوی "پارک تاریخی" نگاهم را جلب کرد. کنجکاو شدم که در این پارک کوچک، چه اثر تاریخی می تواند وجود داشته باشد. با اینکه روز یکشنبه بود، ماشین را کنار خیابان پارک کردم تا ببینم می شود در روز تعطیل از این محل تاریخی بازدید کرد یا نه؟

وسط پارک، ساختمان کوچکی بود که در آن از اشیای تاریخی نگهداری می شد. در کنار این ساختمان یک ماشین پلیس پارک شده بود. با دیدن ماشین پلیس قدری نگران شدم. در ایران یاد گرفته بودم که حضور پلیس یعنی ناامنی. در چارچوب قوانین ایران کمتر کسی مجرم نبود. پلیس همیشه می توانست چیزی مخالف قانون پیدا کند و دردسری درست کند. گاهی به دوستان می گفتم اگر روزی پلیس بخواهد خانه مردم را بگردد باید تمام ایرانیان را دستگیر کند. زیرا که قوانین موجود تا حریم خصوصی ترین جنبه های زندگی شخصی پیش رفته اند و کمتر کسی می تواند بدون نقض آنها زندگی کند.

این پیش زمینه های فکری باعث شده بودند که آن روز از دیدن ماشین پلیس قدری نگران شوم. اما اینبار تصمیم گرفتم که داخل ساختمان بروم و ببینم که چه خبر است. در را که باز کردم چند پلیس که در اتاق سرگرم صحبت بودند حرفشان را قطع کردند و به سویم برگشتند. پرسیدم: می شود موزه را ببینم. یکیشان جواب داد: بله اما وقت زیادی نمانده و چون بازدید کننده نداشتیم درها را بسته ایم. می خواهی در را برایت باز کنم؟ با احتیاط گفتم: اگر در را باز کنید ممنون می شوم. در را باز کرد و گفت: امیدوارم از دیدن موزه لذت ببری. من هم که با دیدن آن رفتار دوستانه قدری از دلهره ام کاسته شده بود تشکر کردم و سرگرم بازدید از موزه شدم.

پس از گذشت بیش از یک سال از آن روز، آن خاطره در حافظه ضعیف من هنوز جایی دارد. و دلیلش تجربه دلچسب من از رفتار دوستانه و اطمینان بخش این پلیس با شهروندان است.