۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

هر دو انسانند اما این کجا و آن کجا

زمانی که من دانشجو بودم، دانشجویان نمی توانستند با لباس آستین کوتاه وارد دانشگاه آزاد شوند. به همین دلیل، پوشش خاصی بین دانشجویان رایج شده بود. آنها برای اینکه بتوانند این محدودیت را دور بزنند و با لباس آستین کوتاه به دانشگاه بیایند معمولا پیراهن آستین بلندی همراه خود داشتند که هنگام ورود به دانشگاه آن را با دکمه های باز روی لباس خود می پوشیدند تا معیارهای اخلاقی دانشگاه را رعایت کرده باشند. من که همیشه با اینگونه نوآوری های ظاهری سر سازگاری نداشته ام آن روزها نیز هنگام رفتن به دانشگاه همیشه لباس آستین بلند می پوشیدم تا با خیال آسوده وارد دانشگاه شوم. اگرچه همیشه هنگام گذشتن از جلوی میز انتظامات دلهره خفیفی سراغم می آمد که ناشی از رفتارهای غیرقابل پیش بینی آن بزرگواران بود.

اینبار اما، پیراهن های آستین بلند اسپرت که با دکمه های باز روی تی شرت های آستین کوتاه پوشیده می شدند در نگاه من جلوه ویژه ای پیدا کرده بودند. گویی در این روش جدید لباس پوشیدن چیز جذابی بود. چیزی از جنس شادابی، تحرک، سلامت و در یک کلام جوانی. اینچنین بود که به تدریج وسوسه شدم تا من هم این سبک لباس پوشیدن را تجربه کنم. این کار را کردم و آن را پسندیدم.

کسانی که آن روزها به کتابخانه مرکزی دانشگاه آزاد تهران (واحد مرکز) رفته باشند، می دانند که این کتابخانه در ساختمانی نبش تقاطع خیابانهای انقلاب و فلسطین واقع شده بود. و می دانند که هر از گاهی انتظامات بر همه خشم می گرفت، در بزرگ دانشگاه را می بست و همه را مجبور می کرد که از در کوچکی که به اندازه عبور یک نفر عرض داشت وارد شوند. این در، به اتاقی مستطیل شکل باز می شد که در دومی داشت. دومین در را که می گذراندی با موفقیت وارد ساختمان دانشگاه شده بودی. اما مشکل اینجا بود که در کنار این در دوم، میز بزرگواران انتظامات بود. دانشجویان به ناچار، مانند قوطی های رُب که در کارخانه از جلوی نگاه تیز بین مسئول کنترل کیفیت می گذرند، باید پیش از ورود به دانشگاه یک به یک از جلوی نگاه بی روح و گاهی خشمناک انتظامات دانشگاه می گذشتند و کنترل کیفیت اخلاقی می شدند.

یکی از روزهای پایانی دوران لیسانسم بود. کلاسهایم تمام شده بودند و بیشتر به کتابخانه مرکزی دانشگاه می رفتم تا برای پایان نامه ام مطالبی جمع کنم. عصر، با همان لباسهایی که شرحشان آمد، از خانمان که همان نزدیکی ها بود روانه دانشگاه شدم. پیش از بازکردن در، مسئول انتظامات را از پشت شیشه به سرعت ارزیابی کردم تا بدانم در چه حالی است. معلوم بود مدتها است مشتری نداشته است. بدجوری کسل و کلافه می نمود. با یکی از همان نگاههای بی روح به میزش خیره شده بود. در را که باز کردم نگاهش را به روی من برگرداند و به چشم بر هم زدنی نفرتی آمیخته به خشم بر چهره اش نشست. با لحنی پرخاشگرانه پرسید: "این دیگه چه وضع لباس پوشیدنیه؟" خواستم که قدری بیشتر زمان بگیرم تا ببینم با این وضع جدید چه می توانم بکنم. گفتم: "چه وضعی ؟" گفت: "همین وضع لباس پوشیدنو می گم. نمیشه اینطوری وارد بشی دکمه های لباستو ببند." دیدم گفتگو فایده ندارد. بستن دکمه های لباسم را قدری کش دادم تا ببینم چطور می توانم یک پاتک حسابی نثارش کنم. وقتی دکمه ها را بستم نزدیکش رفتم و ناصحانه گفتم: "این وضع رفتار درست نیست". او هم خشمش را قدری پوشاند و با همان نفرت پرسید: "تو خودت ببین این سر و وضع یه دانشجو اِ؟" انتظار چنین پرسشی را نداشتم. افکارم به هم ریخت. هیچ استانداردی برای وضع لباس یک دانشجو در آن لحظه به ذهنم نمی رسید. مگر یک دانشجو چگونه باید لباس بپوشد؟ شاید هم در پس زمینه ذهنم دانشجوی ایده آلم آدمی بود که لباسی رسمی می پوشید. به لکنت افتادم. تلاش کردم پاسخی بیابم. گفتم: " مگه چه ایرادی داره". رویش را برگرداند و با لحنی بی حوصله و تحقیرآمیز گفت: " برو بابا برو!". من هم که جنگ را باخته بودم صلح را پذیرفتم و آزرده وارد دانشگاه شدم.

سالها بعد، وقتی برای نخستین بار از روی کنجکاوی وارد دانشگاههای ینگه دنیا شدم و شکل پوشش دانشجویان این دیار را دیدم، خاطره آن روز در ذهنم زنده شد و لبخندی تلخ بر چهره ام نشست.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

براستی یاد آن دوران، تهوع آور و مقایسه آن با کشورهای پیش رفته دردناکتر است. چرا این همه عقده این همه سادیسم برای چی؟! بخاطر چی!؟ تنها یک چیز را میدانم و آن هم فقر آموزش فرهنگی در جای جای کشورمان است. چرا که همون بچه روستایی وقتی نمیداند که در عالم فعلی و قرن 21 چی میگذرد، وقتی همیشه زیر یوغ خان ها و دلال ها، حق و مالش ربوده شده با ندای مذهبی خواهی پوچ با عقده ها و حقارتهای درون، بر پیکره من و تو کوبانده با این طرز فکر که به او القا نمود اند که امثال من و تو بواسطه آزادی خواهی حق او و امثال او را لوث خواهیم نمود . افسوس براستی افسوس و اف بر کسانی که میتوانستند آموزش دهند و نخواستند و نیاموختند و به جای آن تخم کینه و حقارت در جای جای لایه های اجتماعی ما بواسطه فقر و نکبت قدرت و ایجاد طبقات وحشتناک اجتماعی و تبعیضات مختلف قومی، مدن و اجتماعی پراکندند. ننگ بر آنان باد.

ناشناس گفت...

ياد اون روزاي دانشگاه و استرس رد شدن از جلوي حراست دانشگاه به خير .