۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

بیست و دوم ماه می، نیویورک، بخش دهم


قطار سریع امترک، آسِلا نام دارد. این قطار در کوریدور شمال شرق رفت و آمد می کند. این کوریدور از باستن آغاز می شود و در مسیری زیبا که از یک سو نمایی به ساحل دارد و از سوی دیگر شانه به شانه جنگل می ساید به شهر واشنگتن می رسد. تمام سفر را به تماشای طبیعت گذراندم. البته با قدری بی تابی برای دیدن شهر نیویورک. شهری که با آسمانخراشهای سر به فلک کشیده اش یکی از نمادهای آمریکا است.

پس از چهار ساعت سفر، قطار به آرامی از سرعتش کاست و مناظر طبیعی جایشان را به ساختمانهای کوتاه و خیابانهای خلوت دادند. ساعت حدود هشت بود که قطار از روی رودخانه ای گذشت و دیدم که در دوردست ها، خورشید پشت آسمان خراش های بلند غروب می کند.

در ایستگاهی زیر زمینی، همراه مسافرین نیویورک از قطار پیاده شدم. ایستگاهی که دیوارهای بتنی چرکش قدمت آن را نمایش می دادند. در آن دالانهای نمور و تا حدی کثیف، همه جور آدمی با عجله و بی توجه به دیگران در حرکت بود. توصیه های یکی از بستگانم به خاطرم آمد که گفته بود اگر متروهای نیویورک را خلوت دیدی زیاد توقف نکن. و دیگر اینکه همیشه قدری پول نقد به عنوان "پول خون" همراهت باشد که اگر کسی خواست زورگیری کند پول را بدهی و جانت را بخری وگرنه سارقی که پول نگیرد شاید که جانت را بگیرد. نخواستم خطر کنم؛ رد تابلوها را گرفتم و از میان دالانهای پیچ در پیچ و ایستگاههای غیر هم سطح راه خروج به محله منهتن را پیدا کردم.

منهتن محله ای است که در آن آسمان خراشهای بلند و شیک را در کنار مغازه هایی کوچک و گاه محقر می بینی. مغاز ه هایی که گاهی یکسره به حال و هوای یک خنزل پنزل فروشی در شهری خاورمیانه ای می برندت. گاهی بوی روغن اغذیه فروشی ها در آزردن مشامت از بوی زباله هایی که در کیسه های نایلونی سیاه در کنار خیابان تلنبار کرده اند پیشی می گیرد. در خیابان که راه می روی حس راننده ای را داری که در اتوبان می راند. آرام راه رفتنت مایه آزار جمعیت شتابان می شود.

محل اقامتم در خیابان سی نهم غربی و در مسافرخانه Candlewood بود. که اگرچه به نام مسافرخانه است چیزی از هتل های خودمان کم ندارد. وارد اتاق که شدم از خستگی روز پر اضطرابی که داشتم روی تخت ولو شدم. پس از قدری استراحت، گرسنگی به سراغم آمد. باید قدری به خودم می رسیدم. روی اینترنت گشتم و از بین رستورانهای نزدیک، نام رستوران Apple Bee چشمم را گرفت. می دانستم Apple Bee رستورانی زنجیره ای است که در هیوستون هم شعبه دارد. از آنجا که نمی خواستم در رستورانهای ناشناس غذا بخورم، همین رستوران را برگزیدم.

هوا تاریک شده بود که از هتل خارج شدم. از کنار ساختمان نیمه کاره ای گذشتم و بوی تند ادرار نفسم را بند آورد. کسی خلوت کنار کارگاهی ساختمانی را برای راحت کردن خودش انتخاب کرده بود و آزارش را برای دیگران به جا گذاشته بود. با قدری دلهره وارد خیابان هشتم شدم که خیابان اصلی بود. هشدارهای پیش از سفر در ذهنم رژه می رفتند: پول زیاد همراه خودت نداشته باش، تا حد ممکن در خیابانهای خلوت و تاریک نرو، اگر کسی خواست زورگیری کند مقاومت نکن، پول هایت را بده و جانت را بخر و...

در مسیرم ساختمان نشریه نیویورک تایمز وادارم کرد تا در گوشه ای از خیابان بایستم و مدتی خیره بمانم. ساختمان نشریه نمایی شیشه ای داشت که فضای داخل را دست و دل بازانه عرضه می کرد. چراغهای داخل ساختمان روشن بودند و میزهای خالی را می شد دید. آدمهای متولی پیش چشمم آمدند که روزها از خانه هایشان در بهترین نقطه شهر بیرون می آیند و در بالاترین طبقه این ساختمان می نشینند تا تلفنی با میلیاردهای دنیا و سیاستمداران لابی کنند و خبری را بنویسند یا ننویسند. این افکار از ذهنم گذشتند و ردی از حسی بد به جا گذاشتند. حسی که شاید شبیه حس کارگران اهرام مصر بود وقتی که به اهرام خیره می شدند. خودم و رود جمعیت جاری در دو سوی خیابان، که مانند قطار مورچه های کارگر بی خیال مشغول زندگی خودشان بودند، در نگاهم حقیر آمدیم. فردا، آنکه در بالاترین اتاق این ستون شیشه ای می نشیند کاغذهایی را به پایین خواهد فرستاد که ما برای خواندن آنها پول می پردازیم. کاغذهایی که امروز و فردای ما را جهت می دهند و بسا که دیروز ما را هم دگرگونه جلوه خواهند داد. کاغذهایی این سیل جمعیت و دیگرانی در دور دست ها را به این سو و آن سو می کشاند. و ما پیروی می کنیم بی آنکه حتی بدانیم در حال تبعیت از چه کسی هستیم. حس کردم افکارم دارند سیاه می شوند. شاید داشتم زیاده روی می کردم. همانطور خیره به ساختمان ماندم و تلاش کردم تا زیبایی های آن را ببینم. اما بیهوده بود. ناچار سرم را پایین انداختم و به رود جمعیت پیوستم.

رستوران Apple Bee در Theater District بود. و این دومی محله ای است که غرق در نور و تصویر و جذابیت های بصری است. در چنین جایی که کسب و کارهای مختلف به سختی با هم رقابت می کنند، تنها کافی است که لحظه ای جلوی رستورانی توقف کنی تا با هزار احترام و لبخند و تعارف به داخل دعوت شوی. اینچنین بود که در طبقه دوم رستوران، میزی گرفتم و غذای مورد علاقه ام، که فاهیتاس مرغ است، را سفارش دادم.

فضای رستوران پر از صدای صحبت و قهقه بود. دختران و زنان جوانی که در رستوران کار می کردند، با شتاب از میزی به میزی دیگر میرفتند و با لبخندی مصنوعی ظرف غذا را روی میز مشتریان می گذاشتند. لبخندی که وقتی قدمی از میز دور می شدند به سرعت محو می شد و شتاب آلودگی برای رسیدن به مشتری دیگر جایش را می گرفت. بسیاری، واپسین ساعت های روز یکشنبه را غنیمت شمرده بودند و با دلبری نرد عشق می باختند. و من با نگاههای کوتاه و کنجکاو، طوری که خلوت کسی را به هم نزنم، تلاش می کردم حسی که بر سر هر میز هست را بگیرم.

نزدیک میز من دخترکی جوان با موهای طلایی روبروی پسری سیاهپوست و همسن خودش نشسته بود. از رفتار هر دو می شد خواند که معذب هستند. به نظر می رسید که اولین قرار باشد برای آغاز آشنایی. دختر دیگری که همراهشان بود گاهی با یکی و گاهی با دیگری گرم می گرفت و بازار گرمی می کرد. کمی دورتر، چند زن و مرد جوان دور میز بزرگی نشسته بودند. یکی از زنان، که جثه ای کوچک داشت، گاهی حرکاتی که بازیگران تئاتر برای آمادگی جسمی تمرین می کنند را هنرمندانه و اغراق آمیز تکرار می کرد تا گاه به گاه انفجار خنده دوستانش را به اطراف بپراکند.

از دیوار شیشه ای رستوران، به صفحه نمایش بزرگی که روی آسمانخراشی نصب بود و تبلیغات جذاب و رنگی محصولات را سخاوتمندانه به چشمها هدیه می کرد نگاه کردم. تصویری از سرزمین اسباب بازی ها و شادی ها در داستان پینوکیو در ذهنم نشست.

درمسیر بازگشت به هتل، از داروخانه سر راهم یک بطری آب خریدم. درصف صندوق، دو دختر، که سنشان بیش از شانزده سال به نظر نمی رسید، جلوتر از من ایستاده بودند و با صدای بلند و به شکل زننده ای می خندیدند. یکی شان که مست بود، با مشتی پر از سکه، گاه به گاه به آن دیگری آویزان می شد و قهقهه می زد. در این میان سکه ای از دستش افتاد. وقتی خم شد تا سکه را بردارد سرش گیج رفت و نقش زمین شد و سکه ها دور و برش پخش شدند. خودش نیم خیز روی زمین نشسته بود و می خندید. صحنه شرم آوری بود. بالاخره، بی آنکه سکه هایش را جمع کند، به زحمت از جایش بلند شد.  خودم را به بی خیالی زدم تا وارد معرکه نشوم. از انتهای صف پسر جوانی جلو آمد و سکه ها را برایش جمع کرد. اما دخترک از گوشه چشم نگاهی به او کرد و خیلی جدی گفت که نیازشان ندارد. پسر با دستی پر از سکه خشکش زد. نمی دانست با سکه ها چه کند که دختر دوم سکه ها را گرفت و تشکر کرد.

آن شب چند ساعتی را به برنامه ریزی برای روز بعد گذراندم. باید نقشه ها و مسیرها را برای رسیدن به تاکسی های دریایی که به Liberty Island می رفتند پیدا می کردم. روز بعد را بطور کامل به دیدن مجسمه آزادی اختصاص دادم و اگر فرصتی می ماند می خواستم که محل برجهای دوقلو را هم ببینم.

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

بیست و دوم ماه می، باستِن، بخش نهم


حدود ساعت سه و بیست دقیقه، از موزه علم دل کندم و سوار مترو شدم تا به قطار نیویورک برسم. تشابه نام ها باعث شد که یک ایستگاه زودتر از مترو پیاده شوم. از قضا ایستگاه قطار دیگری هم در آن نزدیکی بود. وارد ایستگاه شدم اما، این حس را داشتم که جایی اشتباه کرده ام. پس از ده دقیقه گشتن و نیافتن قطار نیویورک، متصدی اطلاعات بود که از اشتباه مطمئنم کرد.

بنا داشتم که هر جا با مشکل مواجه شدم تاکسی بگیرم اما، نمی دانستم که در باستن هم مانند هیوستون تاکسی ها تلفنی هستند و نمی شود کنار خیابان ایستاد و تاکسی گرفت. ناچار دوباره مترو سوار شدم.

ساعت سه و پنجاه دقیقه از ایستگاه مترو بیرون آمدم و وارد خیابانی شدم که یک سویش پارک بود و سوی دیگرش مراکز خرید. اثری از ایستگاه قطار امترک نبود. آنقدر دیر شده بود که حتی فرصت نداشتم نقشه کامل شهر را بین وسایلم پیدا کنم. به همان نقشه توریستی که در فرودگاه گرفته بودم اعتماد کردم و شروع به دویدن کردم. دویدن با کوله پشتی بر دوش، ساده نبود اما، امیدوار بودم که در اندک زمان باقی مانده به قطار برسم.

ساعت، چهار بعد از ظهر را نشان می داد. تنها ده دقیقه تا حرکت قطار باقی بود و من هنوز نمی دانستم کجای شهر هستم. تنها می دانستم که حداقل یک ربع پیش از حرکت قطار می بایست برای بازرسی بدنی در ایستگاه باشم.

حین دویدن بیمارستان بزرگی را دیدم که کمکم کرد تا جایم را روی نقشه پیدا کنم. تا ایستگاه فاصله زیادی نداشتم، خواستم که تا ساعت چهار و ده دقیقه نا امید نشوم.

حالا از دور ایستگاه قطار را می دیدم. پاهایم رمق نداشتند و با هر گام، گرما از کنار یقه لباسم بالا می زد. یکی از آن موقعیت هایی بود که بدن برای مدتی کوتاه، بیشتر از آنچه توان دارد خرج می کند. وارد ایستگاه شدم و تابلو ها را دنبال کردم. کسی برای بازرسی متوقفم نکرد. ساعت چهار و ده دقیقه را نشان می داد. قطاری را در ایستگاه دیدم و حدس زدم که قطار نیویورک باشد. با من خیلی فاصله داشت. یک بار دیگر باقیمانده انرژی ام را جمع کردم و در میان جمعیت به سمت قطار دویدم. در هر گام تصویر حرکت آرام قطار، حین ترک ایستگاه، پیش چشمم تداعی می شد. به نزدیکی قطار رسیدم. دو مامور جلوی در ایستاده بودند. پرسیدم قطار نیویورک است؟ آماده بودم برایشان توضیح دهم که چیزی در کوله پشتی ندارم و اگر برای بازرسی متوقفم کنند جا می مانم. گفتند سوار شو! سوار قطار شدم. رمقی در تنم نمانده بود، قلبم تند می زد و دهانم خشک شده بود. از یکی از مسافران پرسیدم که این قطار نیویورک است؟ با تعجب نگاهی به حال و روزم انداخت و گفت: بله. از بوفه یک بطری آب خریدم. نزدیک یکی از صندلی ها کوله پشتی ام را روی زمین گذاشتم و کاپشنم را درآوردم. خواستم روی صندلی ولو شوم که خیسی لباسم در سرمای تهویه قطار چندش به تنم نشاند. لحظه ای بعد، قطار به آرامی ایستگاه را ترک کرد. و من حال و روز چند دقیقه پیشم جلوی چشمم آمد که در خیابان های باستن آرزو می کردم ای کاش به این قطار می رسیدم.

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

بیست و دوم ماه می، باستِن، بخش هشتم


موزه ها همیشه برایم جذاب بوده اند. و از آن میان، آنها که با علوم طبیعی ربط دارند کنجکاوترم می کنند. موزه علم شهر باستن، موزه ای است که می شود در آن قدم زد و دانسته های تئوریک را آزمود.

جالب ترین چیزی که در این موزه دیدم مدلی بود که اثر نیروی گرانش بر مدار اجرام آسمانی را نمایش می داد. گوی هایی فلزی با سرعت اولیه روی سطحی دوار با مقطع هذلولی رها می شدند و برای مدتی طولانی، روی مدارهای نامنظم به دور  چاهک میان این سطح می گشتند. و این حرکت دوار آنقدر طولانی می شد که بازدیدکنندگان را به حیرت وا می داشت.

موضوع جالب دیگر، روش نمایش سطح مینیمم بود. یافتن این سطح، سال ها دلمشغولی گروهی از ریاضی دانان بوده است. روش نمایش این سطح، ساده و به دور از پیچیدگی های ریاضی بود. اگر فریمی دلخواه را داخل آب و صابون کرده و سپس آن را خارج کنیم، غشای نازکی از آب و صابون که روی فریم می نشیند کوچکترین سطحی است که از داخل آن فریم می گذرد. این روش، اگرچه جایگزینی برای اثبات ریاضی نیست اما، ابتکار جالبی برای نمایش یک قضیه ریاضی است.

در بخش زیست شناسی، دیدن نمونه زنده "بیوه سیاه" جالب بود. این عنکبوت آنقدر کوچک است که بعید است کسی از دیدنش وحشت کند؛ اما  یکی از دردناکترین زهرهای دنیا را دارد. درد شدیدی که گرچه کشنده نیست؛ اما تا روزها فرد را رها نمی کند.

در بخش تکنولوژی، پمپی که طرح آن را از ارشمیدس می دانند،  تحسینم را برانگیخت. در این پمپ، تنها لوله ای مارپیچ به کار رفته بود که با گرداندن آن  می شد مایعات را به سطحی بالاتر منتقل کرد. طرحی که سادگی و کاراییش نشان از ذکاوت طراحش دارد.

در بخش آکوستیک، لوله نیمه پُری از روغن را دیدم که با نوسان دلخواه فرکانس صوت، تغییر شکل امواج ایستای صوتی را نمایش می داد.

بد شانس بودم که عکس هایم را از دست دادم. تنها عکسی که از این موزه برایم مانده، روش احتمالی ساخت اهرام مصر را نشان می دهد. تا جایی که می دانم، روش ساخت اهرام هنوز مشخص نیست. اما دست کم، این عکس روش ساده وهوشمندانه ای برای ساختن هرمی بزرگ، در اندازه های اهرام مصر، ارایه می کند.

شاید اهرام مصر اینگونه ساخته شده باشند. با پوششی از مرمر بر روی سازه که در گذر زمان از بین رفته است.

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

بیست و دوم ماه می، باستِن، بخش هفتم


ساعت ده صبح به موزه علم رسیدم. زمان کوتاهی برای دیدن شهر باقی مانده بود. از باجه فروش بلیت "داک تور که داخل موزه بود، بلیت خریدم و سوار شدم.

داک تور، توری تفریحی است که گردشگران را حدود نود دقیقه در بخش های تاریخی شهر باستن می گرداند. از جذابیت های این تور، یکی هم اتوبوس هایش هستند. این اتوبوس ها می توانند در خشکی و آب حرکت کنند. و حدود بیست دقیقه از گردش را روی رودخانه چارلز می رانند. تاریخ ساخت این اتوبوس ها به جنگ جهانی دوم باز می گردد. زمانی که شرکت جنرال موتورز آنها را برای لجستیک نیروها و تجهیزات ارتش ساخت و DUKW نامید. امروزه، شرکتی توریستی به این تجهیزات صندلی و سقف اضافه کرده، نام آنها را به Duck تغییر داده و از آنها برای گرداندن گردشگران در شهر باستِن استفاده می کند.

یکی از اتوبوس های داک تور.

داخل یکی از اتوبوس های داک تور که برای گردشگری تجهیز شده است.

بخشی از پل معلق شهر که روی رودخانه چارلز ساخته شده و عریض ترین پل معلق دنیاست.  سر ستونهای آن یادآور بنای تاریخی بانکِرهیل هستند.



شش ستون شیشه ای که نام قربانیان واقعه هولوکاست را بر خود دارند.
پارکی در شهر باستِن. زمانی اینجا بخشی از رودخانه چارلز بوده است. باستِن با منهدم کردن سه کوه و ریختن سنگ آنها به داخل رودخانه توسعه پیدا کرده است. امروز دو کوه از آن سه به کلی ناپدید شده اند و اندکی از سومی باقی مانده است.

 بنای مجلس ایالتی

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

بیست و دوم ماه می، باستِن، بخش ششم

شب از سر و صدای اتاق راحت نخوابیدم. یک بار برای خاموش کردن کولر که صدا می کرد از رختخواب بیرون آمدم و یک بار هم از صدای سیفون توالت بیدار شدم که صبح فهمیدم از اتاق کناری بوده. و از همه بدتر اینکه یک بار در خواب و بیداری حس کردم کسی پتو را به آرامی از رویم کنار کشید که از جا پریدم.


ساعت هفت و نیم، صبحانه نخورده و کوله پشتی بر دوش، با هتل تسویه حساب کردم و به ایستگاه اتوبوس رفتم. اتوبوس اینبار سر ساعت رسید. سوار شدم اما نگران از این که مبادا ایستگاه مقصد را گم کنم. و راست گفته اند که از هرچه می ترسی به سرت می آید.


به اشتباه یک ایستگاه زودتر از اتوبوس پیاده شدم. نتیجه این شد که ساعت حدود هشت و بیست و پنج دقیقه صبح روز یکشنبه، در خیابانی خلوت سرگردان بودم. نیم ساعتی برای اتوبوس بعدی منتظر ماندم و نیامد. زمان زیادی نداشتم که در ایستگاه هدر بدهم. ناچار، پیاده در طول خیابان راه افتادم.

صبح روز یکشنبه در حومه شهر باستِن


نمی دانستم کجای شهر هستم. با چنین وضعی نمی شد امید داشت که به جایی برسم. تنها امیدم این بود که در مسیرم جایی تاکسی پیدا کنم؛ که از آن هم خبری نبود. تاکسی ها معمولا در مراکز توریستی یا آخر خط مترو منتظر می شوند. غیر از این که باشد، باید پیشتر با تلفن هماهنگی کنی تا در محل سوارت کنند. در همین اثنا، اتوبوسی را دیدم که وارد گاراژی شد. دنبالش رفتم به امید اینکه آن حوالی ایستگاهی باشد. چند دقیقه بعد، در ایستگاه مترو بودم. یعنی اینکه، در تمام این مدت، تنها به اندازه ده دقیقه پیاده روی از ایستگاه مترو فاصله داشتم. گویی که بی هدف حرکت کردن بهتر از ناامید نشستن است.

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

بیست و یکم ماه می، باستِن، بخش پنجم

چند ساعتی را روی اینترنت به جست و جوی جذابیت های شهر و برنامه حمل و نقل عمومی گذراندم. پس از آن، برای صرف  شام، خرید نقشه و هم گشت وگزاری کوتاه، هتل را ترک کردم. می خواستم پس از صرف شام، با اتوبوسی که همان نزدیکی ها ایستگاه داشت، به مرکز شهر بروم تا قدری با شهر آشنا شوم. از این چند هدف تنها خرید نقشه ممکن شد. نه اتوبوسی در ساعت مقرر به ایستگاه رسید و نه جایی برای خرید غذا پیدا شد. ناچار خسته و گرسنه به هتل برگشتم و دوباره دست به دامان اینترنت شدم.

ساندویچ مرغی از پیتزا دامینو خریدم و گزارش گام به گام تهیه تا ارسال آن را، بصورت هم زمان، روی وب سایتشان دیدم. ابتکار اینترنتی شان جالب بود اما، ساندویچشان شور بود.

ساندویچم را رو به روی کامپیوتر و حین برنامه ریزی برای فردای سفرم خوردم. نتیجه این شد که بایست ساعت هفت و نیم صبح روز بعد با هتل تسویه حساب می کردم و با اتوبوس ساعت هشت، خودم را به ایستگاه مترو می رساندم. ابتدا یک تور تفریحی به نام "داک تور" را در نظر گرفته بودم و پس از آن می خواستم که باقی وقت را،  تا ساعت سه ونیم بعد از ظهر، در موزه علم بگذراندم. در نهایت، می بایست ساعت سه و چهل دقیقه در ایستگاه  امترک می بودم تا پس از بازرسی ها، با قطار ساعت چهار و ده دقیقه به نیویورک بروم.

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

بیست و یکم ماه می، باستِن، بخش چهارم

راننده تاکسی از همان ابتدا سر صحبت را باز کرد. می دانستم می خواهد بازار گرمی کند تا از گشت و گزارهای روزهای آینده ام نصیبی ببرد. ملیتم را پرسید. گفتم ایرانی هستم. گفت که بین راننده تاکسی ها چند ایرانی هم هستند که در طول هفته تا ساعت نه شب کار می کنند اما آخر هفته استراحت می کنند. انتظار نداشتم که در این شهر کوچک، واقع در حومه باستِن، ایرانی پیدا شود.

سفر بیست دقیقه ای من از ایستگاه مترو به هتل، که روی تپه ای سبز و زیبا واقع شده بود، سی و پنج دلار هزینه برداشت. و من وارد هتلی شدم که فضایی صمیمی اما به دور از تجمل داشت. چند دقیقه بعد در اتاقی کوچک اما راحت و مرتب بودم که اتصال رایگان اینترنت آن از هر چیز دیگرش برایم مهمتر بود.

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

بیست و یکم ماه می، باستِن، بخش سوم

در شهر شارلوت پروازم را عوض کردم . فرودگاه شارلوت، هابِ پروازهای یو اس ایویز است. فرودگاهی بزرگ و زیبا که تا حد ممکن روشنایی اش را از نور طبیعی می گیرد. در گوشه ای از آن نهال هایی کاشته اند؛ با چند صندلی در کنار هر نهال که به فضای مدرنِ فرودگاه حسی از زندگی می بخشد. گویی نه در فرودگاه، که در شهر قدم می زنی.

حدود ساعت دو بعد از ظهر به باستِن رسیدم. بنا داشتم که در فرودگاه نقشه کامل شهر را تهیه کنم اما پیدا نشد. ناچار به نقشه ای کلی، که از میز اطلاعات فرودگاه گرفتم، بسنده کردم. مطابق نقشه، اگر با اتوبوس به ایستگاه مترو می رفتم، می توانستم با خط قرمزِ مترو خودم را به ایستگاه “Braintree” برسانم. و این نامی بود که در آدرس هتلم هم آمده بود. اگرچه ممکن بود تشابه اسمی باشد اما، بدون نقشه جز حدس زدن راهی نبود. پس با اتوبوس به ایستگاه مترو رفتم.

قطارِ مترو، کهنه اما خلوت بود. در مسیرش گاهی از میان محله های فقیر نشین و گاهی از میان دیوارهای حایلِ بتنی می گذشت. دیوارهایی که پر از نقش های گِرَفیتی بودند.

از قطار که پیاده شدم مدتی به دنبال راه خروج از ایستگاه گشتم. درِ خروجی، به صورت غیر هم سطح، کنار بزرگراهی باز می شد که پیاده رو نداشت. برای ورود به شهر یا باید اتوبوس سوار می شدم یا به پرداختن کرایه تاکسی رضایت می دادم. راه ساده تر را برگزیدم و تاکسی گرفتم. خوشبختانه هتل در همان نزدیکی بود.

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

بیست و یکم ماه می، باستِن، بخش دوم

حدود ساعت هفت صبح وارد فرودگاه شدم. مسافران یو اس ایرویز در صفی طولانی به انتظار تحویل دادن بار و گرفتن کارت پرواز ایستاده بودند. من کارت پروازم را در خانه پرینت کرده بودم و جز کوله پشتی بار دیگری نداشتم. پس یکسره راهی بازرسی بدنی شدم که آن وقت صبح خلوت بود و چندان طول نکشید. 

می دانستم که در اوضاع بد اقتصادی نباید انتظار داشته باشم که در هواپیما پذیرایی شوم. پس صبحانه را در استارباکسِ سالن فرودگاه خوردم. طعم کیک گردویی خوشمزه، که با جرعه های قهوه داغ و معطر همراه شد، تا امروز من را مشتری وفادار به استارباکس نگاه داشته است. 

پروازهای یو اس ایرویز اگرچه ارزان هستند اما، از تمیزی و راحتی کم ندارند. تنها ایرادشان این است که برای هر چمدان بیست و پنج دلار می گیرند. و اگر کسی از بابت این هزینه غیر متداول ناراضی نشود، حتما از پرداخت هفت دلار برای یک پتو در طول پرواز کلافه می شود. کوتاه سخن اینکه، هزینه بلیت تنها برای این است که روی صندلی بنشینید. با اندکی اغراق، هر خدمت دیگر شامل هزینه اضافی می شود. کوله پشتی من اما، چون همراهم بود شامل این هزینه ها نشد.

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

بیست و یکم ماه می، باستِن، بخش اول

ساعت چهار صبح با زنگ موبایل بیدار شدم. کار زیادی برای صبح باقی نمانده بود. صورتم را اصلاح کردم، دوش گرفتم و لباس پوشیدم. همه اینها نیم ساعتی طول کشید. باقی زمان هم به مرور کردن وسایلم صرف شد. ساعت چهار و پنجاه و پنج دقیقه بود که موبایلم زنگ زد و خبر داد که تاکسی منتظر است.

بار اولی بود که در آمریکا تاکسی سوار می شدم. راننده مردی میانسال بود و به گمانم اهل آمریکای لاتین. رفتاری دوستانه داشت. انگلیسی را روان صحبت می کرد. موسیقی Country گوش می داد. گفت که بیشتر مسافرانش این موسیقی را دوست ندارند و نظرم را پرسید. گفتم که اتفاقا من هم این سبک موسیقی را دوست دارم و به اصرار او پشت صندلی را خواباندم تا پیش از سفر قدری استراحت کرده باشم. گرچه خوابم نبرد.

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

هماهنگی های پیش از سفر بخش چهارم

در مسیر شرکت تا خانه، برنامه قطارها و رزرو هتل ها را مرور کردم. به نظر می رسید که جایی اشتباه کرده باشم. متاسفانه گمانم درست بود. شب گذشته، به دلیل خستگی، در رزروها اشتباهی کرده بودم که باعث می شد یک روز در نیویورک بدون هتل بمانم. و اگرچه هتل با تغییر برنامه مخالفتی نداشت، اما همه اتاق ها رزرو شده بودند و برایم شانسی نمانده بود. تنها این راه به ذهنم رسید که شبی را در شهری دیگر بگذرانم. به این ترتیب یک روز اقامت در شهر بالتیمُر را به برنامه اضافه کردم و مشکل حل شد. سپس بلیتِ سفرهای بین شهری و بازدید از مجسمه آزادی و جزیره اِلیس را خریدم و با تاکسی هماهنگ کردم که برای ساعت پنج صبح جلوی خانه باشد. در نهایت روی وب سایت یو اس ایرویز Check In کردم تا برای صبح روز بعد در زمان صرفه جویی کرده باشم. حالا با اینکه پس از صرف حدود هفت ساعت همه هماهنگی ها را انجام داده بودم، هنوز نه وسایلم جمع شده بود و نه چمدانم آماده بود.

از آنجا که دیگر نمی خواستم ماشین اجاره کنم، بهتر دیدم که چمدان همراهم نبرم. به یک کوله پشتی بسنده کردم که تنها وسایل ضروری را در خود داشتبا این حال، وقتی که زنگ موبایلم را روی ساعت چهار صبح تنظیم کردم و به رختخواب رفتم به گمانم نیمه شب گذشته بود.

هماهنگی های پیش از سفر بخش سوم

اَمتِرَک، راه آهن بین شهری آمریکا است که گرچه در سراسر این کشور گسترده شده اما، در شهرهای ساحل شرقی حضور جدی تری دارد. حدود سه سال پیش وقتی در اوج بیکاری و بی پولی، به امید پیدا کردن کار می خواستم از لوس آنجلس به هیوستون بروم، به قصد صرفه جویی در هزینه های سفرم، خواستم که به جای هواپیما با قطار سفر کنم و از آنجا با نام امترک آشنا شدم. البته همان موقع متوجه شدم که در آمریکا استفاده از قطار برای سفرهای طولانی به صرفه نیست؛ هم گران تر از هواپیما تمام می شود و هم روزها طول می کشد که به مقصد برسی. اما در این سفر، فاصله بین شهرها کوتاهتر بود.

با مراجعه به وب سایت امترک خیالم راحت شد که راه حل را پیدا کرده ام. قطار بین شهری، روزانه سفرهای متعدد با قیمت های بسیار مناسب داشت. دیگر اینکه، امکان رزرو اینترنتی بلیت هم مهیا بود. زمانهای حرکت را انتخاب کردم و پیش خرید کردن بلیت ها را برای خانه گذاشتم. آن روز یک ساعت زودتر به خانه برگشتم تا وسایلم را جمع کنم. در حالی که به تدریج متوجه می شدم چنین سفری بسیار بیشتر از آنچه فکر می کردم برنامه ریزی می طلبد.

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

هماهنگی های پیش از سفر بخش دوم

پس از مشکلات شب گذشته، تصمیم داشتم تا ماشین را با شرکت اِنتِرپرایز رزرو کنم. اما، مسیرهایم بین ایالتی بودند و نمی دانستم که می توانم ماشین را در ایالتی اجاره کنم و در ایالتی دیگر تحویل بدهم یا خیر. با شرکت اِنتِرپرایز تماس گرفتم و گفتند که خدمات بین ایالتی ندارند. در عوض شرکت نَشِنال را توصیه کردند که البته قیمت هایی بسیار گران تر از پیش بینی هایم داشت. در همین اثنا، یکی از همکارانم آمد و قدری گپ زدیم. از وضع رانندگی و محل پارک در شهرهای مقصدم پرسیدم. گفت که نیویورک بدترین است؛ اما دیگر شهرها هم وضع چندان بهتری ندارند.

با در نظر گرفتن هزینه ها و دشواری پیدا کردن محل پارک، مطمئن شدم که رانندگی مناسبِ این سفر نیست. به این ترتیب، در چند ساعت باقی مانده باید راه دیگری برای سفرهای بین شهری ام پیدا می کردم. و خوش شانس بودم که نام اَمتِرَک به یادم آمد.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

هماهنگی های پیش از سفر بخش اول

یک هفته پیش از سفر، بلیت پروازهای رفت و برگشت را از وب سایت "یو اس اِیروِیز"، که نسبت به سایر خطوط هوایی قیمت مناسب تری داشت، خریدم. برابر برنامه، روز بیست و دوم ماه مِی، با هواپیما از هیوستُن به باستِن می رفتم و روز سی و یکم همان ماه، از نُرفُلک به هیوستن باز می گشتم. برای سفرهای بین شهری نیز بنا داشتم ماشین اجاره کنم.  

از نگرانی های طبیعی چنین سفری که بگذریم، هفته آخر را با خیالی آسوده گذراندم. دو روز پیش از سفر، بار دیگر فاصله بین شهرها و زمانهایی که به آنها اختصاص داده بودم را مرور کردم تا مطمئن شوم که ایرادی در کار نیست. سر آخر، خواستم هتل هایی که به نقاط دیدنی شهر نزدیک تر بودند را پیدا کنم که دیدم بیشتر هتل ها برای چند روز آینده جا ندارند.

تا پاسی از شب گذشته، سرگرم جستجو روی وب سایت هتل ها بودم. به این امید که در اندک زمان باقی مانده، هتل هایی با قیمت مناسب پیدا کنم. کوتاه سخن، به هر مشقتی بود اتاق ها را رزرو کردم و بی رمق از چندین ساعت جستجوی اینترنتی به خواب رفتم. با این دلخوری که محل اقامتم در نیویورک در قلب محله مَنهَتَن بود. جایی ای که به رانندگان بدخلقش شهره است. و من از رانندگی در چنین جایی گریزان بودم.

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

دیباچه

طرح این سفر را از سالها پیش در ذهن داشتم اما، پیش از مهاجرت دور از دسترس می نمود و پس از آن نیز چندی در میان گرفتاری های روزانه گم شد. از یک سال پیش، که لجام اسب سرکش زندگی تا حدی به دستم آمد، حیف دیدم که داخل این کشور زندگی کنم و دیدنی های آن را نبینم. این شد که مقدمات سفری داخلی را فراهم آوردم.

برای برنامه ریزی این سفر اطلاعات زیادی در دستم نبود. همه آنچه داشتم نقشه ای بود و نام تعدادی شهر که سالها در ذهنم تکرار شده بودند. به بیان دیگر، در این سفر بیشتر به دنبال ارضای حس کنجکاوی ام برای دیدن شهرهای ندیده بودم تا گشت و گزاری تاریخی. اما خوشبختانه رد سفرم با مسیر شکل گیری تاریخ آمریکا منطبق شد و حاصل، سفری دلچسب و هم آموزنده شد. دیگر اینکه تلاش کردم تا ساده سفر کنم. تنها الزامات را همراهم بردم و هرآنچه ارزان بود را در شهرهای مقصد خریدم که البته برایم تجربه ای نو بود.

از میان شهرهای ساحل شرقی، شهرهای باستِن، نیویورک، فیلادلفیا، بالتیمُر، واشنگتن و نُرفُلک را دیدم. چون می خواستم تا حد ممکن از دیدنی ها بهره ببرم، سفرم را به گونه ای تنظیم کردم که تنها رفت و برگشتم با هواپیما باشد. برای سفرهای بین شهری هم از قطار استفاده کردم.

سفر ده روزه ام را بیست و دوم ماه مِی شروع کردم و سی و یکم همان ماه به پایان رساندم. اکنون که این مقدمه را می نویسم، هفت ماهی هست که آن سفر را به پایان برده ام. سفری کوتاه اما چندان جذاب که حیفم آمد خاطرات آن را ننویسم. حاصل، جزوه ای شد که پیش رو است.

و اما تاکید بر دو نکته را لازم می دانم. نخست اینکه جهت یادآوری نام محله ها و مکان ها و فراهم آوردن تمام نقشه های این سفر، و البته سفرنامه، از نقشه های سایت گوگل کمک های ارزشمندی گرفته ام. دیگر اینکه دانشنامه اینترنتی ویکیپیدیا جهت گردآوری اطلاعات تکمیلی این سفرنامه یکی از مفیدترین و در دسترس ترین مراجعم بوده است.

پایان سخن اینکه، در طول سفرم به مناسبت های گوناگون از سعدی یاد کردم که روزگاری گفت:

مرد هنرمند هنرپیشه را                   عمر دو ‌بایست در این روزگار

تا به یكی تجربه اندوختن                  ‌با دگری تجربه بردن به كار




پانزدهم آذر ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه

ششم دسامبر دو هزار و ده