۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

سالگرد یک تصمیم

وقتی که خورشیدِ بی رمق، در دشت هایی دور سر به خاک می گذارد، دفتر یک روز تلاش را می بندم و راهی خانه می شوم. نسیمی شرجی بوی سبزینه گیاهان را در شهر می پراکند. و در عطر هوا خاطرات دور و نزدیکم موج می زنند. یک سال پیش بود که به این شهر آمدم. با اندکی امید در دل و ته مانده ای پول در جیب. با این نیت که اگر در این شهر هم نتوانستم پا بگیرم برای همیشه فکر زندگی در این سرزمین را از سرم بیرون کنم. اینبار اما، چرخ وقایع به سویی مساعد می گشت. پس از دو هفته، به یاری دوستان، کاری برایم پیدا شد. اولین حقوقم را که گرفتم آنقدر شاد بودم که به سلمانی سه دلار انعام دادم. لبخندها اما، گاهی چندان نمی پایند.

سازگار شدنم با محیط کار، پر از چالش بود و نا آشنایی ام با این شغل جدید هم به مشکلات می افزود. این چنین بود که سردردهای کهنه ام باز شروع شدند. چهار یا پنج ماه کمابیش یکسره سردرد داشتم. دردهای مزمن خفیفی که به تدریج شدت می گرفتند. دردهایی که حتی هشت ساعت خواب مداوم هم تسکینشان نمی داد. گاهی آنقدر شدید می شدند که به تهوع می رسیدم. این بود که به ناچار به مسکن روی آوردم. بسته ای مسکن در خانه گذاشتم و بسته ای دیگر در محل کار. و برای اینکه زیاد مسکن مصرف نکنم پیش از خوردن قرص ها تا جایی که ممکن بود درد را تحمل می کردم. چندی که گذشت وضع از این هم بدتر شد. حس فشاری در گلویم بوجود آمد و مرتب زیادتر شد. دیگر حتی غذا خوردن هم برایم مشکل شده بود. با گذر زمان نشانه های جسمی فشارهای عصبی بیشتر می شدند. در نهایت به اضطراب و دلهره ای بی وقفه رسیدم. گاهی با ترس به راهی که پیش پایم بود نگاه می کردم. تا کجا می توانستم زیر بار فشارهای روحی که بروزهای جسمی هم پیدا کرده بودند دوام بیاورم؟ اما فشارهای روحی را به جان خریدم تا در نهایت قدری به کار آشنا شدم و با محیط خو گرفتم. آن وقت بود که به تدریج دردها هم خفیف تر شدند و زندگی شیرین تر شد.
امروز پس از گذشت یک سال از آن کسالت ها دیگر خبری نیست. در محیط کار برای خودم جایگاه کوچکی فراهم کرده ام. اوضاع مالی ام رو به بهبود است. در خانه ساده ام مجالی هست که کتابی بخوانم و خبرهای روزانه را مرور کنم. گاهی شبها شعر می خوانم. هنوز شیرینی شعر فارسی کامم را شیرین می کند. چند ماهی است که در کلاسهای اینترنتی نام نویسی می کنم و با یادگیری مطالب نو اوقاتم را پر می کنم. اگر باد موافق همچنان بر بادبان قایق زندگی ام بوزد شاید، روزگاری از دانشگاهی در این نزدیکی هم سر درآوردم. هنوز راه پر پیچ و خمی پیش رو دارم. اما شاید که آن روزهای تیره ناامیدی به پایان رسیده باشند.