۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

کریسمس مبارک

شب کریسمس است. دو هزار و هشت سالِ تمام از تولد مسیح می گذرد. پسری که از مادری باکره به دنیا آمد. در گهواره با مردم سخن گفت. با چند ماهی و سبدی نان به جمع بزرگی از مردم غذا داد. مرده را زنده کرد. نابینای مادرزاد را بینایی بخشید. و پس از مرگ، و به روایتی پیش از آن، به آسمان رفت.

امشب، "سانتا کلاز" با سورتمه ای که گوزنها می کشندش در تمام شهرها می گردد. از دودکش شومینه ها وارد خانه ها می شود و در جورابهای کودکان، که پیش از خواب به درخت کاج کریسمس آویخته اند، هدیه می گذارد. امروز دخترک خردسال همکارم نگران آن بود که شاید "سانتا کلاز" نتواند وارد خانه شان شود. آخر خانه جدید آنها شومینه ندارد!

اسطوره ها میراث هزاران ساله اجدادمان هستند. میراثی برای دور نگاه داشتنمان از تنهایی و واقعیت های رنج آور زندگی. میراثی که با رواج تفکر علمی در حال محو شدن یا استحاله است. و ما، با کمرنگ شدن اسطوره ها، بیشتر با چهره عبوس زندگی مواجه می شویم؛ و بیشتر برای دوران کودکیمان دلتنگی می کنیم. دورانی که پر بود از تصاویر غیر واقعی اما زیبا.

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

کاشکی این مردم دانه های دلشان پیدا بود

چند ماهی را در ایران همصحبت یکی از آن حاج آقاهایی بودم که نقش مهر بر پیشانی دارند و ذکر مداوم ترکشان نمی شود. از آنهایی که در جهت وزش باد، به نفع آب و نان، اظهار نظرهای سیاسی هم می کنند. در یک کلام، یکی از آن ذوب شدگان در نان.

در گپ هایمان احترامم را با احترام پاسخ می داد و به همین روی، قدری با هم دوست شده بودیم. من بیشتر شنونده بودم و او از خاطراتش می گفت. سفر به قم و چاه جمکران و دیدار با حاج آقا فلانی هنگام وضو و از این حرف ها. شنیدن خاطراتش که به شیرینی روایتشان می کرد برای من خالی از لطف نبود. مانند این بود که نسخه ای جدید از داستان های جلال آل احمد را می خوانم. آنجا که ایرانیان متدین همزمانش را تصویر می کند.

اما وقتی بحث به حوزه سیاست می رسید ناگهان چهره عوض می کرد و به هر حکومتی جز حکومت ایران دشنام می داد. حتی همسایگان مسلمانمان را هم بی نصیب نمی گذاشت. و واضح است که با چنین کسی از غرب سخن گفتن جگر شیر می خواهد. با این حال، روزی با او از غرب گفتم و اینکه مردم کشورهای غربی صفات خوب هم دارند و اینطور نیست که یکسره بندگان شیطان باشند؛ که فحش را کشید به جان جرج بوش. و اینکه غیر مسلمان ها نجس هستند و زندگی در سرزمین آنها مشکل است. و اینکه به اجبار چند سفر خارجی رفته که برایش خیلی سخت بوده چون مجبور بوده مدام خودش را آب بکشد! و اینکه این آمریکایی ها چه جفاها که در حق ما کرده اند. من هم که تا میانه میدان آمده بودم گامی پیشتر رفتم و گفتم: امروز از آن رو به آمریکاییان دشنام میدهیم که دیروز بیش از حد به آنها اطمینان کردیم و فردا از آن رو به روسیه دشنام خواهیم داد که امروز بیش از حد به آنان میدان داده ایم. خیلی احترامم را نگاه داشت که چیزی نگفت. ولی در اولین فرصتی که چشم دیگران را دور دید به کنایه گفت:
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

دیری نگذشت که برنامه مهاجرت من قطعی شد و دیگران نیز از رفتنم خبردار شدند. روزی مرا به گوشه ای کشید و پرسید چگونه می تواند پسرش را برای تحصیل به آمریکا بفرستد؟ باورم نمی شد که آن نقاب ضخیم به چنین نسیمی کنار رفته باشد. هر آنچه می دانستم برایش گفتم و خداحافظی کردیم. من راهی سرزمین شیطان شدم و او ساکن سرزمین رستگاری بشر.

دیروز با خبر شدم که کارهای پذیرش پسرش را انجام داده و پسرک را به زودی روانه ینگه دنیا می کند. و من مطمئنم که امروز حاج آقا دهها حدیث و آیه در چنته دارد که همگی مهاجرت به سرزمین کفر را توصیه می کنند.

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

بغض تاریخ

با دیدن این عکس از محمد مصدق دلم به درد آمد. پیرمردِ تنها مانده چه ساده و مظلومانه در دادگاه خفته است. و من در پیکر تکیده و رنجور از مبارزه او پیکر مردممان را می بینم. مردمی که دیرزمانی برای آینده ای روشن تلاش کرده اند و هر بار ناامید شده اند. مردمی که در هیاهوی اطرافیان، خستگی و رنجوریشان نادیده گرفته شده است.

دریغ از امیدهایی که ناامید می شوند دریغ!

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

دهه شصت

دهه شصت شاید یکی از سیاهترین دهه های تاریخ معاصر ایران باشد. این دهه برای ما ایرانیان پر از گرفتاری بوده است. جنگ، حمله هوایی به شهرها، پدیده جنگ زدگی، خشونت های پلیس اجتماعی، جیره بندی مایحتاج مردم و کسالت جامعه از نبود هرگونه تفریح تنها نمونه هایی از مشکلاتی هستند که در این دهه گریبانگیرمان شدند.

و ما پیامدهای ناگوار روانی و اجتماعی آن گرفتاری ها را هنوز بررسی نکرده ایم. یادآوری آن روزها شاید از سویی گامی باشد در راه خودشناسی و پرهیز از تکرار کجروی ها، و از دیگر سو تلاشی باشد برای محدود کردن پیامدهای ناگوار آن دوران.

در این ویدئو محسن نامجو به زیبایی دهه شصت ایران را به تصویر کشیده است.
(به دلیل رفتارهای به دور از ادب تعدادی از هموطنان در ابتدای ویدئو و ادبیات خاص محسن نامجو، لطفا با صدای آرام گوش دهید!)


۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

دوستان در پرده می گویم سخن

عمری شد که خیره مانده ام به این عروسک خیمه شب بازی. بندها و دست ها گاهی به چپ می کشندش و گاهی به راست. دیری است امیدوار مانده به اینکه در این دست به دست شدن ها به دست مهربانی برسد. دستی که بند از پایش بگشاید و رهایش کند. بیچاره نمی داند که این هر دو دست به یک پیکر می رسند. چه دردناک است نگاه امیدوار عروسک به دستان رقصان بالای سرش!

دلم می گیرد از دیدن آدمهایی که آسان فریب می خورند. که بازیچه می شوند. که احساساتشان و امیدهایشان به مسخره گرفته می شوند؛ بارها و بارها و بارها.

چرا درس نمی گیرند؟