۱۳۸۶ فروردین ۷, سه‌شنبه

نوروز در آمریکا

در وبلاگم حقيقت را خواهم گفت. حتي اگر تلخ باشد. و حقيقت اين است كه تا به امروز تمام اين دردها را در دل نهان مي‌كردم. به اين گمان كه شايد حاصل نوعي نابساماني باشند؛ افسردگي شايد. با اين همه روزي تصميم به نوشتن گرفتم. احساسم را نسبت به آنچه كه از آغاز تا امروز بر سرمان آمده نوشتم. و راز كهنه از پرده دل برون افتاد. حاصل اين نگارش سهم من از بوسه باد نام گرفت. دوستان، پس از خواندن واگويه‌هايم، از اشك‌هايشان گفتند كه باريده‌اند. و من دانستم كه اين داغ تنها بر دل من نيست كه بر تمام دلهاي شيدا نشسته است.


چندي پس از آن، شرح وداع با خودم را نوشتم. وداعي كه در روزي سرد و زمستاني رخ داد. آن شرح هم ابر چشمان دوستان را باراند؛ به گواهي نظراتي كه دوستان بر حاشيه براي خودم دلتنگ خواهم شد نوشتند. اينبار اما، چشم‌هايي كه رنگ هجرت را ديده بودند بيشتر گريستند. يعني كه سوزش داغ وداع با سرزمين مادري گفتني نيست، حس كردني است.


و امروز شرح دلتنگي ليلا را خواندم؛ در نوشته اخيرش با نام باز باران با طراوت. عميق بود و شفاف. از بطن قلمش صداي تپش دلتنگي مي‌آمد. شرح رويايش از خطه شمال را بخوانيد. ابتدا جملاتش كوتاه، منظم و پي‌در‌پي مي‌آيند. مانند تپش‌ قلبي يا كه جنبش آتشفشاني مضطرب. آتشفشاني كه با آخرين واژه‌ها به ناگاه مي‌خروشد: می خواهم فرياد بزنم – جيغ بکشم – گريه کنم. و دوستاني كه تجربه گذراندن نوروز در خارج از ايران را دارند خوب مي‌دانند كه نوروز غربت دلگير است. خواستم نظري بر باز باران با طراوت بنويسم، اما ديدم سخن مفصل‌تر از آن است كه در چند سطر خلاصه شود.


نوروز سال هشتاد و پنج را در آمريكا گذراندم. پس از سال تحويل درنگي كرديم و عازم محل كارمان شديم. تلخ‌ترين نوروز زندگي‌ام بود. آن روز هوا سرشار از شميم نوروز بود. در سيماي مردم اما، اثري از طراوت نوروز نبود. طبيعت طنين شادماني داشت و جامعه ضرباهنگ كار و فعاليت را مي‌نواخت. حاصل اين در هم آميختگي، نوايي ناساز بود كه مي‌آزرد. آن روز با سياوش قرباني صحبت كردم. دوستي كه همزمان با مهاجرت من به آمريكا، راهي انگلستان شد. او هم از دلتنگي‌اش براي نوروز مي‌گفت. مي‌گفت نوروز آينده را در ايران خواهد گذراند. پارسال او را در ايران ديدم. تعطيلات سال نو ميلادي را در ايران گذراند. نوروز امسال اما، خبري از او نيست. مي‌دانم كه او هم دلتنگ است.

قصد آزردن خاطري را نداشته‌ام. شايد نوشته‌هاي اخير را در زماني نامناسب به وبلاگم اضافه‌ كرده باشم. سال نو را بايد با شادي و شور آغاز كنيم. چشماني كه خاطراتم را خواندند، سزاوار گريستن نبودند. باران امروز را بجاي ليلا و تمام هموطنان دور از خانه بوييدم. من نيز تا چند صباحي ديگر به آنان خواهم پيوست. با هم تلاش خواهيم كرد تا طعم تلخ غربت را با شيريني موفقيت‌هايمان دلپذير كنيم. و ياريگر هموطنانمان در ايران باشيم. آنانكه محكوم به تحمل تازيانه‌هاي استبدادند. بر اين باورم كه راه آباداني ايران از ميان آتش و خون نمي‌گذرد. آزموده را آزمودن خطاست. آينده ايران به قلم‌هاي ما ايرانيان چشم دوخته است. بياييد تا مي‌توانيم بنويسيم. زشتي‌ها و زيبايي‌ها، شكست‌ها و پيروزي‌ها را قباي كلام بپوشانيم و دلتنگي‌هايمان را در ظرف واژگان با هم تقسيم كنيم. دنياي زيباتري در انتظار ماست؛ اگر بخواهيم.

۱۳۸۶ فروردین ۵, یکشنبه

براي خودم دلتنگ خواهم شد

صبح يكي از آخرين روزهاي اسفندماه سال هشتاد و پنج است. هماهنگي‌هاي لازم براي دومين مهاجرتم به آمريكا را انجام داده‌ام. مي‌دانم كه قطعا خواهم رفت. در اين روزهاي پاياني سال، خيابانها شلوغترند. تاكسي كم است. بيست دقيقه‌اي مي‌شود كه در صف تاكسي‌هاي خطي منتظرم. گاهي اتومبيل‌هاي شخصي توقفي مي‌كنند واز صف بلند منتظران تاكسي بهره‌اي مي‌برند. پرايدي يشمي رنگ جلوي صف مي‌ايستد. نوبتم شده. نفر چهارم هستم. روي صندلي عقب، كنار پنجره، جا مي‌گيرم. صورتم را تا حد ممكن به پنجره نزديك مي‌كنم تا ديگر مسافران از ميدان نگاهم خارج شوند. مي‌خواهم در واپسين روزهاي بودنم در اين سرزمين، شهر را خوب ببينم. مي‌خواهم با همه مناظر و همه هموطنانم خداحافظي كنم. راننده ضربه‌اي كوچك به يكي از دكمه‌هاي سياه رنگ دستگاه پخش ماشينش مي‌زند. چرخي مي‌چرخد، نواري مي‌گردد و نوايي دو نسل اخير ايران را به هم مي‌پيوندد. هايده مي‌خواند: روزاي روشن خداحافظ، سرزمين من خداحافظ، خداحافظ .... بغض راه گلويم را مي‌بندد و گونه‌هايم مرطوب مي‌شوند.

هوا ابري است. ماشين به آرامي در اتوبان همت حركت مي‌كند. نگاهم شهر را با عطش بسيار، جرعه جرعه مي نوشد. از محيط جدا مي‌شوم. فضا در سكوت عميقي فرو مي‌رود. هنوز وداع آهنگين هايده را مي‌شنوم؛ نوا اينبار اما، نه از محيط، كه از اعماق وجودم مي‌جوشد و به تصوير شهر مي‌پيوندد. ترافيك كند است و التهاب در زير پوست شهر محسوس است. به ماشين‌هاي اطرافم نگاه مي‌كنم. رانندگان، بي توجه به اطراف، مترصد فضاي خالي كوچكي هستند تا آن را از ديگري بربايند. حجم هر ماشين، مالامال از حس شتاب آلودگي و خود محوري است. رانندگان تلاش مي‌كنند تا اين حس را در پس نگاه سرد و ثابتشان پنهان كنند؛ ولي حركات سريع فرمان و فشردن‌هاي مكرر پدالهاي گاز و ترمز رسوايشان مي‌كنند. ماشين‌‌ها، اغلب ردي از همين شتابزدگي‌ها را بر پيكر دارند. انحنايي نابجا ، يا خراشي كه ردي از عرياني بر بدنه فلزي ماشين به يادگار گذاشته است.

فضاي شهر اما، سواي از ساكنينش متين و مهربان است. در نقطه‌اي مرتفع از اتوبان، به شمال شهر مي‌نگرم. رشته كوههاي البرز، سپيد موي و استوار، مهربانانه به اين فرزند گسسته از مهر وطن مي‌نگرند. و من طنين مهرآميز صداي مادرم را از بطن استوارشان مي‌شنوم. گويي با لبخندي مهرآميز مي‌گويند: برو! خدا به همراهت! ما همچنان اينجا به انتظار ايستاده‌ايم. به انتظار روزگار آباداني. فرزند كم طاقت بازيگوش! نگاه اين سرزمين هميشه به سوي تو خواهد ماند. پر مهر و بي‌چشمداشت! و ناگاه متوجه امتداد وجودم مي‌شوم. امتدادي كه از شمال، دماوند را در مي‌نوردد و بر شن‌هاي ساحل خزر زانو مي‌زند. از غرب به رودخانه كرج مي‌رسد كه حيات به رگهايم مي‌ريزد و از شرق به جاجرود كه روزهاي دانشجويي‌ام را در دل خود جاي داده است. از جنوب اما، به مزار عزيزانم مي‌رسم كه چون من به وطن بي‌وفا نبودند. از اين خاك برخاستند و در اين خاك خفتند.

تصويري در خيالم نقش مي‌بندد. پسربچه‌اي كوچك و تازه راه‌افتاده، با قدم‌هاي نا استوار و كفش‌هاي سفيد و كوچك، دست در دست مادرش، در خيابانهاي كودكي‌ام راه ‌مي‌رود. پشت سرشان ايستاده‌ام و صورتشان را نمي‌بينم؛ ولي مي‌دانم كه آن پسربچه خودم هستم كه دست در دستان مادر دارم. چرا به من پشت كرده‌اند؟ به كجا مي‌روند؟ تخيل گاهي شيطنت مي‌كند و منظورش را دگرگونه مي‌گويد. آنكس كه به گذشته خود و سرزمين مادري‌اش پشت كرده، من امروز است. من ديروز، هميشه در كوچه‌هاي آشناي كودكي، دست در دستان مادر، خواهد ماند.

اكنون مي‌دانم دليل اين درد كشنده خفته در پس وداع با سرزمين از كجاست. مهاجرت يعني وداع با خود. درد مهاجرت درد گسستن از خويشتن است. خاطرات ما بخشي از هويتمان را مي‌سازند. آنان در اعماق وجودمان مي‌زيند و از هواي سرزمين مادري تنفس مي‌كنند. دور از وطن اما، خاطرات گذشته به خفقان زجرآوري مبتلا مي‌شوند كه مي‌آزاردمان. گويي بخشي از وجودمان دردمندانه تنفس را التماس مي‌كند. در آنسوي آبها در نگاه اكثر ايرانيان غم عميقي را ديده‌ام. غمي كه با نقاب هيچ خنده‌اي پوشاندني نيست. افسوس كه آزاد زيستن براي ما بهايي چنين گزاف دارد.

مهاجرت يعني سوختن و ساختن. يعني فنا شدن. يعني خاكستر شدن و از نو زاده شدن. مهاجرت يعني مبارزه خويش با خويشتن. يعني جدال ميل به آزادي، با تمناي آغوش مهربان مادر. و در عين حال يعني نه گفتن به بندگي، اسارت و بردگي. يعني ايستادن در برابر خفقان و اهانت و اجبار. مهاجرت فريادي است خاموش در برابر مستبد متكبر. يعني قد راست كردن غرور و شان انساني در برابر شلاق ظلم ظالم. مهاجرت يعني خودكشي در برابر ظلم.

فرهنگ و هويت مهاجر در فرزندان او كه نسل‌هاي بعدي را مي‌سازند رو به زوال مي‌گذارند و در نهايت محو مي‌شوند. مهاجر، دره عميق فرهنگي بين خود و فرزندانش را مي‌بيند. در آن سوي دره اما، چيزي از جنس سرزمين مادري او نيست. فرهنگي ديگر است و ارزش‌هايي ديگر. محيط، بين امتداد زيست‌شناختي و امتداد فرهنگي انسان مهاجر فاصله مي‌اندازد. يعني كه اگرچه فرزندان او رخسار و قامتي چون پدر و مادرشان دارند، در انديشه به كلي دگرگونه‌اند. همين واقعيت، امكان برقراري ارتباط بين والدين و فرزند را از بين مي‌برد. انسان مهاجر، دردمندانه گسستگي رشته فرهنگي كه قرن‌ها او و نياكانش را به هم متصل مي‌كرده، به نظاره مي‌نشيند. با اين گسست، او و ارزش‌هاي او تنها بر جاي مي‌مانند و نسل بعدي شتابناك به پيش مي‌تازد و ناپيدا مي‌شود. و او كه زماني از گذشته‌اش گسسته، از آينده‌اش هم جدا مي‌افتد و به تنهايي زجرآوري مي‌رسد. با اين همه، ايرانياني كه مهاجرت را به زيستن زير لواي استبداد و هرج و مرج ترجيح داده‌اند بسيارند. و انبوه تر از آنان، ايرانياني كه در تدارك ترك ديارند. در گذشته‌اي نه چندان دور در اين سرزمين، انفجاري كور ما را از شرق تا غرب پراكنده‌ است. هركس در گوشه‌اي بساط زندگي گسترانيده و خيره به افق‌هاي دور، به سختي روزگار مي‌گذراند.

به خود مي‌آيم. اينبار ويگن مي‌خواند: از من نپرس خونت كجاست. تو اونهمه ويرونه. اي هم قبيله چي بگم؟ قبيله سرگردونه!

و گونه‌هاي من همچنان از اشك نمناكند.

۱۳۸۵ اسفند ۲۸, دوشنبه

سهم من از بوسه باد

نوروز نزديك است. چند ساعتي به تحويل سال مانده. در آيين ماست كه در آغاز سال نو غبار از خانه مي‌روبيم، هفت سين مي‌چينيم، به ديدار فاميل و دوستان مي‌رويم و براي يكديگر سال خوش و پر از موفقيت آرزو مي‌كنيم. اضافه بر همه اين آيين ها اما، توصيه‌اي هم هست كه شايد ريشه در سنت‌هاي باستاني ما ايرانيان نداشته باشد، اما توصيه خوبي است. مي‌گويند زماني از آخر سال را صرف مرور گذشته خود كنيد و خود را در سال رو به پايان ارزيابي كنيد. آنچه در پي مي‌آيد مروري سريع است بر آنچه از ابتدا تا به امروز بر من گذشته. اگر مهلتي بود و رمقي براي نوشتن، ادامه آن را به تناسب در روزهاي سال آتي در همين وبلاگ خواهم نوشت.

جنگ كه شروع شد بچه بودم. كوچكتر از آنكه معني جنگ را بدانم و مشكلاتي كه در پي دارد را. نمي‌دانستم اين سرودهاي حماسي كه مرتب از بلندگوي مدرسه‌مان در زنگ‌هاي تفريح مي‌شنوم مايه تفريح همسالانم در ديگر نقاط دنيا نيست. كوچك بودم و هنوز شعارهاي مرگ بر شاه و بختيار، بختيار دولت بي اختيار و اي سگ چهار ستاره ...را بي آنكه بدانم يعني چه زمزمه مي‌كردم؛ و جنگ شروع شد. روزي كه جنگ شروع شد را دقيقا بخاطر ندارم. همينقدر مي‌دانم كه وقتي چشم باز كردم در ميان معركه بودم.

هنوز كوچك بودم و طعم كودكي را بخوبي نچشيده بودم كه فهميدم براي هر چيزي بايد در صف ايستاد؛ شير، پنير، برنج، گوشت و هرچيزي كه فكرش را بكنيد. در همان دوران بود كه به جاي برنامه خردسالان در تلويزيون، اخطارهايي را تماشا مي‌كردم كه مي‌گفتند به كيف يا ساكي كه در خيابان رها شده است دست نزنم چون احتمال دارد بمب باشد و منفجر شود. من آن موقع معني بمب و مرگ را فهميدم. يادم مي‌آيد كه بعد از ديدن آن برنامه‌ها چقدر از كيف‌ها يا ساك‌هايي كه در گوشه‌اي از خيابان رها شده بودند مي‌ترسيدم.

واين تازه آغاز راه بود. هنوز انقلاب بايد خيلي چيزهاي ديگر به من مي‌آموخت. بمباران هوايي شهرها درس بعدی همسن و سالان من بود. اولين باري كه خبر حمله هوايي را شنيدم خيلي هيجان زده شدم، حمله هوايي براي من يادآور فيلم‌هاي جنگي بود كه هميشه بيننده از صدمات انفجارهاي مكرر در آنها مصون مي‌ماند. بعدها ياد گرفتم كه موقع حمله هوايي چراغ‌ها را خاموش مي‌كنند و زیر پله‌ها پنهان مي شوند تا در صورت انفجار در محلی مدفون شوند كه تا رسيدن امداد، اميد زنده ماندن بيشتر باشد. آن موقع معني زنده مدفون شدن يك انسان را فهميدم.

درس‌هاي انقلاب را يكي پس از ديگري مي‌آموختم من ايرانيم آرمانم شهادت... آن موقع بود كه ايراني بودن و شهادت در ذهنم به هم گره خوردند. ولي هنوز نميدانستم شهادت يعني چه. تا اينكه در سيزده سالگي پيكر بي جان شهيدي را به مدرسه‌مان آوردند تا دانش‌آموزان را با فرهنگ شهادت آشنا كنند. مي‌گفتند پسرك دوران راهنمايي را در مدرسه ما گذرانده بوده است. ولي بعدها تحصيل در دبيرستان را رها كرده و به جبهه رفته و شهيد شده است. ناظم ها مي‌شناختندش. تابوت را دور حيات گرداندند و در گوشه‌اي از حيات بر زمين گذاشتند و در آن را باز كردند تا همه دانش آموزان در كيسه پلاستيكي بزرگ و شفاف كه دو سر آن گره شده بود، پيكر جدا افتاده از سرش را تماشا كنند. با چه مشقتي از دست ناظم‌هاي مدرسه فرار كردم تا توانستم به حياط نروم و آن صحنه را نبينم. برايشان داستان بافتم كه ناراحتي عصبي دارم. خاطرم هست كه ناظم مدرسه بعد از ديدن آن صحنه چه زاري مي‌زد و چگونه دو سه نفري كشان كشان به دفتر آوردندش. بچه هايي كه آن صحنه را ديده بودند به چه حال نزاري افتاده بودند. آن روز فهميدم شهادت يعني چه.

بعد از مدتي دوران بمباران‌ شهرها تمام شد و نوبت حمله‌هاي موشكي رسيد. اين بارحملات به مراتب سنگين‌تر بودند. گاهي چندين بار در روز و هر بار چندين موشك شليك مي‌شدند. وضع به حدي وخيم شد كه در حياط مدرسه‌‌ها پناهگاه ساختند. با آژير قرمز به هزارتو‌هاي بتني سرد و مرطوب ساخته شده در زير زمين كه سقف‌ كوتاهي داشتند پناه مي‌برديم. آن زمان چهارده يا پانزده ساله بودم. به خاطر دارم چقدر از خراب شدن آن بلوك‌هاي بزرگ بتني بر سرم واهمه داشتم. بلوك‌هاي سرد و مرطوب كه از گوشه و كنارشان قطره قطره آب مي‌چكيد. اما اين پايان ماجرا نبود.

درس بعدي آمادگي براي حمله شيميايي بود. ياد گرفتيم كه آژير سبز آژير حمله شيميايي است. هنگام شنيدن اين آژير بايد به ارتفاعات مي‌رفتيم. مي‌گفتند اگر نتوانستيد به ارتفاعات برويد خود را در داخل حمام محبوس كنيد و شير آب را باز بگذاريد تا حمام بخار كند. در بيرون خانه هم بايد جلوي بيني و دهانمان را با پارچه مرطوب مي‌پوشانديم تا ريه هايمان با اولين تنفس گاز از كار نيفتند. مي‌گفتند گاز خردل خيلي خطرناك است با يك نفس و به چشم بر هم زدني مي‌كشد. تصاوير كشتار حلبچه را بارها از تلويزيون ديده بوديم و مي‌دانستيم كه موضوع اصلا شوخي‌بردار نيست. آن روزها مادران به توصيه مسئولان مدارس ماسكي پارچه‌اي برايمان دوخته بودند تا هميشه در جيبمان باشد و هنگام خطر از آن استفاده كنيم.

خاطرم هست وسط حياط مدرسه را گودبرداري مي‌كردند تا پناهگاه بسازند. مراسم صبحگاه را در صف‌هايي به هم فشرده در كنار گودال بزرگ وسط حياط مدرسمان، كه بعدها پناهگاه شد، و در ميان خاك و گلي كه در آن روزهاي سرد زمستان تمام حياط مدرسه را پوشانده بود برگزار مي‌كرديم. روزي يك گروه تلويزيوني از كشوري خارجي آمد تا از اين اوضاع فيلم‌برداري كند. همينقدر مي‌دانم كه از چشم‌بادامي‌ها بودند. دوربين را جلوي در بزرگ فلزي ساختمان مدرسه گذاشته بودند و با اشتياق از حركت صف‌هاي ما از داخل حياط به داخل ساختمان مدرسه فيلم‌برداري مي‌كردند. وقتي از جلوي دوربينشان ‌گذشتم حس بدي داشتم. احساس مي‌كردم فردا فيلم ما را در تلويزيون‌هاي آن دورترها نشان مي‌دهند و مردم با ظرفي غذا در دست بي‌خيال جلوي تلويزيون نگاهي به ما مي‌اندازند و مي‌گويند بيچاره‌ها!. يعني همان چيزي كه گاهي ما حين ديدن مردم سومالي با شكم‌هاي برآمده و بدن‌هاي استخواني مي‌گفتيم. آن روز آموختم كه ما بيشتر به بيچارگان جهان نزديكيم تا مردم خوشبخت دنيا.

موشكباران‌ها شديد شده بودند. ما با مرگ مي‌زيستيم. كمتر روزي بود كه موشكي در جايي از تهران سر پناهي را خراب نكند و خوني نريزد. مسئولان آموزش و پرورش شرايط را خطرناك‌تر از آن ديدند كه مدرسه‌ها به كارشان ادامه دهند. اگر يكي از آن موشك‌ها در مدرسه‌اي منفجر مي‌شد فاجعه‌اي بزرگ پيش مي‌آمد. مدرسه‌ها را تعطيل كردند. عده‌اي به شهرهاي شمالي كشور، كه از برد موشك‌هاي عراقي دور بود، گريختند. گروهي ديگر همين نزديكي‌ها در بومهن و رودهن جايي پيدا كردند و خيلي‌هاي ديگر مانند ما در شهر ماندند. ما با مرگ خو گرفته‌بوديم. گاهي چند خانواده‌ در خانه‌اي كه امن تر بود جمع مي‌شدند و با هم زندگي مي‌كردند. زندگي مختل شده بود. تلويزيون برنامه‌هاي آموزشي پخش مي‌كرد تا بچه‌ها با كمك تلويزيون درس بخوانند. من راديو ضبط كوچكي داشتم. جلوي تلويزيون مي‌نشستم و صداي برنامه‌ها را ضبط مي‌كردم تا بعدها چند بار گوش كنم و نكات آن را مرور كنم. آن روز معني آوارگي را آموختم.

بعد از مدتي موشكباران‌ها قطع شدند. گاهي اوضاع شهرها آرام بود ولي پس از چند ماه و يا يك سال حملات شروع مي‌شدند. به اين حملات موجي عادت كرده بوديم. مدرسه‌ها باز شدند و به مدرسه بازگشتيم. اعلاميه‌اي در راهروي مدرسه به ديوار بود و همه روبروي آن جمع شده بودند. اعلاميه فوت يكي از هم مدرسه‌اي‌هايم بود. يكي از موشك‌ها به خانه‌شان خورده بود و او را از ميان ما برده بود. او را نمي‌شناختم ولي وقتي خبر را خواندم حس عجيبي داشتم. مرز باريكي بين خودم و او كه عكسش بر ديوار بود مي‌ديدم. ترسي آميخته به حيرت وجودم را فرا گرفته بود. آن روز آموختم كه بچه‌ها هم مي‌ميرند.

اوريانا فالاچي، خبرنگار مشهور ايتاليايي، در كتاب خود با نام زندگي، جنگ و ديگر هيچ كه گزارشي است از جنگ ويتنام، گفته‌هاي يك سرباز آمريكايي را نقل مي‌كند كه دوست صميميش را در جنگ از دست داده است. او مي گويد كه وقتي در سنگر در كنار دوستش مي‌جنگيده به ناگاه متوجه موشكي شده كه به سرعت بطرفشان مي‌آمده؛ او به ناگاه خود را به سويي پرتاب مي‌كند و آرزو مي‌كند اي كاش موشك به او نخورد و بجاي او دوستش قرباني شود. همين اتفاق هم مي‌افتد، دوستش از بين مي‌رود و او براي آرزويي كه كرده بوده دچار عذاب وجدان مي‌شود. آن روزها من نيز به تجربه‌اي مشابه رسيده بودم. وقتي صداي آژير بلند مي‌شد و در گوشه‌اي پناه مي‌گرفتيم من به سقف خيره مي‌شدم و در ذهنم لحظه‌اي را تصور مي‌كردم كه سقف با صداي انفجار مهيبي بر سرم بريزد و گرد و خاك فضاي ريه‌ام را پر كند. از خودم مي‌پرسيدم اگر زير آوار زنده مدفون شوم، آيا طاقت يك يا دو روز تحمل درد و خونريزي و گرسنگي و تشنگي را خواهم داشت؟ ولي واقعيت فرصت زيادي براي تخيل باقي نمي‌گذاشت و اندام سرد و زمختش را با صداي اولين انفجار به رخ مي‌كشيد. و من در دل انفجارها را مي‌شمردم يك، دو، سه ... خدايا بس است ديگر! بس است! شايد بعدي نصيب ما شود، بس است! وقتي از راديو صداي آژير سفيد را كه خبر از پایان حمله هوايي داشت مي‌شنيدم نفس راحتي مي‌كشيدم كه امروز هم موشك‌ها نصيب ما نشدند. ولي متاسف مي‌شدم براي آنانكه ناخواسته بر سر راه موشك‌ها قرار گرفته بودند. منصفانه نبود! اين درس براي يك پسربچه نوجوان بيش از حد مشكل بود ولي جنگ حكم مي‌كرد كه آن را بياموزم.

در يكي از موشكباران‌ها دم سرد مرگ را بر روي صورت خود حس كردم. آژير قرمز به صدا درآمد و پناه گرفتيم. چند دقيقه‌اي در سكوت گذشت. داشتم فكر مي‌كردم كه این هم يكي از آن مواردي است كه به اشتباه، حمله هوايي اعلام شده كه به ناگاه صداي انفجار مهيبي خانه را لرزاند، دومي بلافاصله بعد از اولي و مهيب‌تر، سومي بلافاصله و مهيب‌تر، چهارمي ، پنجمي پشت سرهم و بي وقفه. صداها مهيب تر و مهيب تر مي‌شدند و ما مي‌دانستيم كه رديف موشكها لحظه به لحظه به ما نزديك تر مي‌شوند؛ انفجار ششم پنجره خانه را به شدت لرزاند بطوريكه من خودم را آماده كردم تا سوزش نشستن خورده‌هاي شيشه را در بدنم تحمل كنم. با عضلاتي منقبض خودم را آماده استقبال از مرگ كردم كه سكوت حكمفرما شد. آن روز شنيدم موشك ششم به بيمارستان نزديك خانه ما برخورد كرده است. امروز كه آن دوران را به ياد مي‌آورم اشك در چشمانم حلقه مي‌زند براي آن شادي و شور كودكانه كه حق ما بود و ديگران با حماقت‌هايشان از ما ستاندند و بجايش اين خاطرات را به ما هديه كردند.

من با آموزه‌هاي انقلاب بزرگ شدم. راستش را بخواهيد هيچ وقت نفهميدم چطور و چه زماني بزرگ شدم. چه زماني كودكي‌ام به پايان رسيد و آبا اصلا دوران كودكي داشتم يا نه. ولي بعدها فهميدم كه در بعضي از نقاط اين دنياي پهناور، انسانهايي زندگی مي‌كنند كه تا لحظه مرگ نيز مجبور نيستند حتي يكي از آموزه‌هاي انقلاب ما را بياموزند. از همان اوايل كودكي مرتب از تلويزيون و رادیو شعارهاي جنگ، جنگ تا پيروزي، راه قدس از كربلا مي‌گذرد و خيلي شعارهاي ديگر را شنيده بودم. شبي برنامه‌هاي تلويزيون قطع شد و آقای رفسنجاني اعلام كرد كه ايران قطعنامه پانصد و نود و هشت را پذيرفته است. همه خوشحال شدند و من هم. خيلي دلم مي‌خواست بدانم كشوري كه جنگ نمي‌كند چگونه كشوري است. آخر تا آن زمان و با آن همه تبليغات به نفع جنگ، فكر مي‌كردم تمام زندگي من در جنگ خواهد گذشت. آن روز تفاوت شعار و شعور را آموختم.

دوران دبيرستان به هر شكلي كه بود گذشت. وارد دانشگاه شدم. دیگر بزرگ شده بودم و مي‌بايست وارد دنياي بزرگترها مي شدم! من كه تا آن موقع تنها مسير مدرسه تا خانه و بالعكس را مي‌شناختم و سر از كتاب و دفتر بيرون نمي‌آوردم اينك مي‌خواستم جنس مخالفم را بشناسم. مي‌خواستم بدانم كلاس مختلط چگونه جايي است. رشته تحصيلي من فقط مختص پسران بود ولي دانشگاه مختلط بود. همان سال اول ورودم به دانشگاه، پسرها و دخترها را از هم جدا كردند. روزهاي فرد دخترها و روزهاي زوج پسرها. يا اينكه يك روز از صبح تا ظهر پسرها و فردايش بالعكس. آنقدر براي كارهاي تحصيلي و اداري به دردسر افتاده بودم كه خيال آشنايي با جنس مخالف از سرم پريد. وقتي گفتند دخترها را به ساختماني ديگر منتقل مي‌كنند، خيلي هم خوشحال شدم كه از شر اين بازي زوج و فرد و صبح و عصر خلاص شديم. آن روز از انقلاب آموختم كه مرد و زن به خاطر ذاتشان مزاحم همديگرند و هرقدر دورتر از همديگر باشند بهتر است. آن روزها هرقدر به مسئولان دانشگاه اعتراض كرديم كه مشكلات را ببينند و دست از اين بازي‌ها بردارند، كسي كمترين توجهي به حرف ما نكرد. از دانشگاه آزاد اسلامي آموختم كه اراده اقليت مافوق خواست اكثريت است.

روزي از خيابان صداهاي عجيبي شنيدم. صداي همهمه و آشوب. از پنجره به بيرون نگاه كردم و رودي از جوانان را ديدم كه بر عليه نظام شعار مي‌دادند و در خيابان روان بودند. تنها چند دقيقه طول كشيد تا تصميم بگيرم كه به آنان بپيوندم. با خودم گفتم اين زماني است كه اگر بي‌خيال در كنار خانه بنشينم تا آخر عمر از خودم شرمنده خواهم شد. يادم مي‌آيد وقتي داشتم آماده مي‌شدم تا به تظاهركنندگان بپيوندم با خودم مي‌گفتم بالاخره لحظه نهايي فرا رسيد. بالاخره جامعه فهميد كه زبان سخن گفتن با اين رژيم چگونه زباني است. مادرم خواست مانعم شود. برايش گفتم اگر امروز بيرون نروم تا آخر عمر شرمنده خواهم ماند. چه مادر نازنيني بود! پذيرفت و گفت فقط مواظب خودت باش. مادر كه جواني را در انقلاب سال پنجاه و هفت گذرانده بود، شايد فكر مي‌كرد امروز نوبت انقلاب ماست. شايد آن زماني كه انقلاب سال پنجاه و هفت آغاز شد، مادران و پدران آن روزگار كه درگيري‌ها و شورش‌هاي بيست و هشت مرداد را ديده بودند مي‌انديشيدند كه امروز نوبت شورش و انقلاب فرزندانشان است. به تظاهرات پيوستم و مزه شيرين آن را فرداي آن روز چشيدم. فرعون متكبر با وضعي نزار در تلويزيون دولتي مملكت، همه جوانان را فرزندان خود ‌خواند و ‌گفت بارها به عمالش گفته كه مزاحم مردم نشوند ولي گوش نمي‌كنند. ‌گفت اگر به من توهين كردند و يا عكسم را پاره كردند به آنها كاري نداشته‌ باشيد. آن روزها تمساح‌ اشك مي‌ريخت و منتظر بود تا فرصتي مهيا شود و با جهشي طعمه را بين آرواره‌هاي خود خورد كند. و آن روز فرا رسيد.

در آن روزها كه دانشجويان در حلقه نيروهاي لباس شخصي باطوم به دست و مزدوراني كه گاز اشك‌آور را مستقيم به مردم شليك مي‌كردند با عفريت زمانه خود درگير نبردي هولناك بودند، فريادهاي مردم به ما ملحق شويد را همه ايرانيان شنيدند ولي اكثرشان مانند كركس‌هايي كه منتظر مي‌مانند تا نبردي به پايان برسد و لاشه‌اي مهيا شود تا به ناگاه از همه سو بر آن هجوم آورند و سهم خود را بطلبند خاموش و بي‌تفاوت در كنار خيابان‌ها اين نبرد دهشتناك را نظاره ‌كردند. رژيم به نفس افتاده بود و ما متحير كه اينان همان بت‌هاي سنگي و بزرگ ديروز هستند كه امروز اينگونه و به اين سادگي به سان كلوخي ترك برداشته‌اند. خوب يادم هست كه روزهاي آخر، هليكوپتر نيروي انتظامي رژيم در ارتفاعي فوق‌العاده پايين پرواز مي‌كرد و با بلندگو از دانشجويان داخل و اطراف دانشگاه تهران مي‌خواست كه متفرق شوند. ارتفاع هليكوپتر آنقدر پايين بود كه به راحتي مي‌شد سرنشينان آن را ديد. آن روز آموختم كه جنگ شرط تنفس در جامعه ماست.

چيزي به پيروزي نمانده بود. شهرهاي ديگر هم شلوغ شده بودند كه به ناگاه دشنه‌اي بر پشت اين جنبش نشست. مسئولين انجمن‌هاي اسلامي و رييس جمهور وقت توطئه‌اي چيدند. شورش را خاتمه يافته اعلام كردند و با ژستي متفكرانه اعلام كردند مطالباتشان را از طريق مذاكره و گفتگو دنبال خواهند كرد. آيا اينان همان كركساني نبودند كه اينبار قباي مدنيت به تن كرده بودند و مي‌خواستند دسترنج هزاران دانشجو را بر سر ميز مذاكره تصاحب نمايند؟ جنبش دانشجويي با صدايي مهيب كه تا قرن‌ها در تاريخ اين كشور طنين‌انداز خواهد ماند دو پاره شد. گروهي سكوت كردند و گروهي ديگر تلاش كردند به مبارزه ادامه دهند ولي با قلت نفرات به چشم برهم زدني پشتشان بر خاك كوبيده شد. و پس از آن سكوتي آميخته به حيرت. تمساح فرصتي يافته بود وشكار را بين آرواره‌هايش گرفته بود. آن روز آموختم كه در اين سرزمين اطمينان واژه‌اي نا آشنا است.

از فرداي آن روز فعالان دانشجويي، همانهايي كه قرار بود فرزندان شخص اول حكومت باشند يكي پس از ديگري دستگير شدند و نيروهاي لباس شخصي در بيدادگاه‌هاي رژيم تبرئه شدند. آنان كه لاشه را در خيابان‌هاي اطراف دانشگاه نيافته بودند به بيت رهبري رفتند و بيعت كردند. در يك شب دهها روزنامه اصلاح طلب توقيف شدند و نويسندگان و مسئولانشان روانه زندان شدند. تنها چند روزنامه انگشت شمار، همانها كه جيره از دولت مي ستاندند باقي ماندند. آن روز تصميم گرفتم كه هرگز روزنامه نخوانم.

نفرت عميقي از اوضاع در دلم نشسته بود. در ذهنم بين خودم و جامعه، خودم و سياستمداران، خودم و هر چيزي كه ردي از ايران و ايراني داشته باشد خط افتراق پر رنگي كشيدم. ديگر از همه چيز حالم به هم مي‌خورد: دين، مليت، سرزمين ... همه چيز! حالا ديگر آنقدر پر از نفرت سركوب شده بودم كه يك جوان ايراني از نسل انقلاب باشم.

تصميم به مهاجرت گرفتم. چه روزها كه براي برنامه ريزي مهاجرت به آنسوي آبها صرف شد. چه روزها كه با حسرت به تابلوي اعلانات سفارت كانادا و استراليا خيره شدم. چه هزينه‌ها كه صرف بررسي صلاحيتم براي مهاجرت به كانادا شد. من كه حالا مدرك كارشناسي ارشد در مهندسي مكانيك داشتم و فقط خدا مي‌داند چه روزها كه مي‌توانست به خوشي و شادي بگذرد را صرف تحصيل كرده بودم و اتفاقا دانشجوي بدي هم نبودم اكنون صلاحيتم را تكه كاغذي رنگ و رو رفته در تابلوي اعلانات سفارت كانادا و يا استراليا رد مي‌كرد. مي‌گفت بايد بيشتر از اين باشم كه هستم. به تدريج اين واقعيت صريح، ساده و در عين حال كوبنده را پذيرفتم كه امتيازم براي مهاجرت به كانادا به حد نصاب هفتاد و شش نمي‌رسد تا بتوانم صدها هزار تومان خرج كنم و سالها در صف بمانم تا نهايتا روزي از زبان يكي از مسئولين سفارتخانه بشنوم كه آري يا نه. من كه تمام دورانهاي طلايي زندگي‌ام را تا آن روز جز به تحصيل ومطالعه نگذرانده بودم به همين سادگي و در غروب سرد يك روز زمستاني جلوي تابلوي زهوار در رفته سفارت كانادا به اين نتيجه رسيدم كه صلاحيت ندارم. آن روز آموختم كه شهروند يك كشور جهان سوم بودن يعني چه و آن روز فهميدم كه تاوان حماقت‌هاي ديگران را دادن چه درد كشنده‌اي دارد.

تسليم شدم به جبر زمانه. روزهاي بعد به بيهودگي گذشت: كار كردن، پول درآوردن و خرج كردن. ديگر حتي حوصله‌اي براي مطالعه هم برايم باقي نمانده بود. تا اين كه يك روز سنگي مفت پرتاب كردم و گنجشكي افتاد: در قرعه كشي كارت سبز برنده شدم. آن شب كه خبرش را از زبان برادرم شنيدم در اتاقم را بستم و خدا مي‌داند چقدر بالا و پايين پريدم. از ذوق روي پايم بند نمي‌شدم. احساس زنداني محكوم به حبس ابدي را داشتم كه كورسويي از اميد به رهايي بر دلش تابيده است. از فرداي آن روز مهاجرت به آمريكا روزنه‌ اميدم شد. لقمه لذيذي كه به چاشني مليتم آغشته شد و راه گلويم را بست.

در اولين فرصت ممكن فرم‌هاي درخواست اطلاعات شخصي را پر كردم و براي آمريكا پست كردم. هفت ماهي گذشت و در پاسخ تمام پيگيري‌هاي من تنها مي‌گفتند اطلاعات شما در دست بررسي است. به تدريج از گرفتن پاسخ نا اميد شدم. اواخر سال هشتاد و سه بود. به توصيه يكي از دوستان، آخرين پيگيري را هم انجام دادم و پاسخ گرفتم كه مصاحبه‌اي براي روز پانزدهم مارچ برايم تنظيم كرده‌اند. قضيه از اين قرار بود كه زمان مصاحبه را طي نامه‌اي برايم پست كرده بودند و به دستم نرسيده بود. نامه‌اي كه چند روز مانده به مصاحبه به دستم رسيد. به هر مكافاتي بود مدارك را آماده كردم و روانه امارات شدم. با هزار ذوق و شوق كه آخر راه به سرزميني يافته‌ام كه فرهنگش را مي‌پسندم. عمر اين شادمانگي اما، با اولين برخود خارج از نزاكت يكي از مسئولين سفارت آمريكا كوتاه شد. هنوز طعم اين موفقيت به كامم ننشسته بود كه دريافتم مهر بيگانگي بر پيشاني‌ام نشسته است. آنقدر ناراحت بودم كه دعا مي‌كردم هرچه سريعتر گذرنامه‌ام را پس دهند و بازگردم. وقتي يكي از مسئولين از آن سوي گيشه نامم را خواند و گفت شرايط مهاجرت را دارم ولي بايد چند ماهي صبر كنم تا روي وب سايتشان زمان صدور ويزا را اعلام كنند، آنقدر بي‌ميل به حرف هايش گوش دادم كه فكر كرد منظورش را نفهميدم و چند بار حرفش را تكرار كرد. آن روز فهميده بودم بيگانه بودن چه حالي دارد. حالي كه بعدها وقتي شماره‌ بيگانگي‌ام را از دولت آمريكا گرفتم تكرار شد.

چهار ماهي گذشت تا ويزا برايم صادر كردند. روزي كه ويزا را در پاسپورتم چسباندند از امارات به برادرم اس-ام-اس زدم كه گرفتمش! و او هم بلافاصله پاسخ داد اي ول!. احساس آزادي باشكوهي داشتم. حالا مي‌توانستم به هر كجاي اين كره آبي كه مي‌خواهم بروم. اينسان بود كه كسوت مهاجرت پوشيدم، و با شش هزار و هشتصد دلار سرمايه سه سال و نيم كار در ايران، ترك وطن كردم. وقت رفتن غصه و اشك را در چشمان مادربزرگ ديدم. مادربزرگي كه از اعماق وجودم دوستش داشتم. و آن ديدار واپسين ديدار ما شد.

به همه با تاكيد سپرده بودم كه به بدرقه‌ام نيايند. ولي پيش از ترك خانه همه دوستان قديمي در منزلمان بودند و با هم به فرودگاه رفتيم. آنجا عمه‌ام و خانواده‌اش هم تاكيد من را نديده گرفتند و به سايرين پيوستند. لحظه وداع فرا رسيده بود، غمي بر دلم سنگيني مي‌كرد كه سعي مي‌كردم ناديده بگيرمش. خيلي تند با برادرم خداحافظي كردم و در سالن انتظار چشم به راه اتوبوس فرودگاه شدم. چند دقيقه انتظار برايم چند ساعت گذشت. دلم مي‌خواست برگردم و صميمانه‌تر با برادرم خداحافظي كنم ولي مهر خروج از مرز هوايي مهرآباد در گذرنامه‌ام بود و راه بازگشت مسدود بود. غم دوري خيلي زود به دلم نشسته بود. يادم مي‌آيد وقتي هواپيما روي باند مهرآباد آماده پرواز شد، در دلم به همه آنان كه مسبب اين جدايي بودند لعنت فرستادم. هواپيما با غرشي سرد تمام رشته‌هاي پيوند را گسست و از روي باند برخاست. اكنون بين زمين و آسمان، با چشماني خواب آلوده به انتظار آينده‌اي مبهم در آنسوي كره زمين بودم.

وقتي هواپيما به نرمي در فرودگاه لس‌ آنجلس بر زمين نشست قدري يكه خوردم. اصلا خبري از آن فرودگاه با شكوهي كه در ذهنم مجسم كرده بودم ديده نمي شد. بعدها فهميدم كه آسمان خراش‌هاي عظيم را بايد در نيويورك بيابم نه در لس آنجلس. اقدامات اوليه در فرودگاه ظرف نيم ساعت انجام شدند و لحظه‌اي بعد من در ميان اقوامي بودم كه به جز يكي هيچكدامشان را در سراسر عمرم نديده بودم.

مهاجرت كرده بودم با هدف تحصيل در يكي از دانشگاههاي با شكوه ينگه دنيا كه خيلي زود فهميدم راه آنقدرها هم باز نيست. كار هم به اين سادگي پيدا نمي شد. چند روزي نگذشته بود كه سخن از كار در كارواش به ميان آمد و من گيج و مبهوت از اينكه چرا هيچ كس پيدا نمي‌شود در اين سرزمين فرصت‌هاي طلايي فرصتي به من بدهد تا بگويم چند مرد حلاجم. خدا را شكر كه سر از كارواش در نياوردم ولي به كار در يك موسسه پيك رضايت دادم. هفته‌اي يك بار هم مي‌رفتم در مطب يك پزشك ايراني و كارهاي آرشيو انجام مي‌دادم. مي‌بايد هشت ساعت بين يك ميز و يك قفسه پر از پرونده مرتب مي‌رفتم و برمي‌گشتم كه اين اواخر مشكلات جسمي هم برايم پيش آورد. و همه اين تلاش‌ها فقط آنقدر عايدم مي‌كرد كه كمتر از جيب بخورم. يعني كه خرجم بيش از دخلم بود و اين مرا به شدت نگران مي‌كرد. ناگفته نماند كه نه خرج مسكن داشتم و نه خرج خوراك. در منزل اقوام زندگي مي‌كردم كه از لطف و مهرباني چيزي مذايقه نمي‌كردند. در اين اثنا بود كه خبر وخامت حال مادربزرگ رسيد. حال پرنده‌اي را داشتم در قفس. هرقدر خود را به در و ديوار مي‌زدم راهي نمي‌يافتم. خشمي عميق از اين ناتواني بر وجودم چنگ انداخته بود و در مراودات روزانه به زشتي جلوه‌گر مي‌شد. روزي كه خبر پروازش را شنيدم چند ساعتي سكوت كردم و سپس با چشماني پر از اشك تمام احساسم را در همين وبلاگ به قلم آوردم. آخرين جمله‌ام اين بود مادربزرگ چشم و چراغ خانه ما بود. خانه‌اي كه اكنون از آن جز خاطره‌اي كم‌سو ولي طلايي چيزي باقي نمانده است. تمام ساكنان آن خانه به جز من و برادرم پر كشيده‌اند.

و اين تمام آنچه كه پيش آمد نبود. خبر سرماخوردگي شديد برادرم و عفونت سينوس‌هايش و تورم مجاري شنوايي‌اش كه عملا باعث ناشنوايي موقتش شده بود خبر بعدي بود. پس از آن خبر ناراحتي كليوي مادر بزرگ ديگرم و نهايتا تصميم دانشگاه تهران به خريد خانه پدري‌مان پشت سر هم آمدند. خيلي كم حرف شده بودم و در روز به چند جمله قناعت مي‌كردم. افسردگي عميقي به روانم چنگ انداخته بود. بدخلق هم شده بودم. تحمل هيچ چيز از جامعه آمريكايي را نداشتم. فقط به موسيقي سنتي ايران گوش مي دادم. اين بود كه روز چهاردهم فروردين سال هشتاد و پنج بليت برگشت را گرفتم و روز بيست و دوم فرودين‌ماه به ايران بازگشتم.

مي‌دانستم كه ايران سرزمين مطلوب من نيست. ولي حداقل مي‌توانستم به راحتي با مردمش صحبت كنم و از لكنت‌هاي مكرر و جملات اشتباه خودخوري نكنم. چند روز از ورودم نگذشته بود كه در مراسم چهلم مادربزرگ شركت كردم و درگيري‌هاي اداري براي فروش خانه و دربدري‌هاي جان‌فرسا براي خريد خانه‌اي ديگر با مشكلات اقتصادي و بيكاري به هم آميخت و چند ماهي روزگارم را سياه كرد تا با نظر لطف رييس سابقم كاري پيدا كردم در اداره‌اي دولتي و اوضاع قدري آرام گرفت. زمان زيادي لازم نبود تا بفهمم كه كار در ادارات دولتي مطابق ميل من نيست. از صبح تا عصر بيكاري و پرسه زدن در اينترنت شده بود كار من. بعد از دو سفر كوتاه ديگر به آمريكا نهايتا تصميم گرفتم يك بار ديگر شانسم را امتحان كنم. اين بار با تصويري واقعي‌تر از غرب و سرخورده‌تر از پيش نسبت به جامعه ايراني.

و اين داستان همچنان ادامه دارد. شايد چند خطي ديگر و سپس:


پايان

۱۳۸۵ اسفند ۲۶, شنبه

کوتوله ها

بودم و نتوانستم مطلب جديدي به اين وبلاگ اضافه كنم. امروز فرصتي مهيا شد تا از مراسم چهارشنبه سوري در تهران بنويسم:

سه شنبه شب هفته گذشته من و برادرم دعوت شده بوديم به خانه يكي از بستگان. نه براي تفريح و صله رحم و جشن گرفتن چهارشنبه سوري كه براي امري مهمتر. مادري دارد سالخورده كه اوضاع سلامتي‌اش رو به وخامت گذاشته است. رفته بوديم از او عكس بگيريم و براي نوه‌هايش در خارج از ايران ايميل كنيم. قرارمان ساعت هفت بعدازظهر بود. ساعت شش و نيم عصر صداي اولين ترقه‌ به من يادآوري كرد كه روز مناسبي را براي اين قرار انتخاب نكرده‌ام؛ با اين حال راه افتاديم.

مقصدمان در انتهاي كوچه بن‌بستي بود. ماشين كه در كوچه پيچيد و شعله‌هاي آتش را در انتهاي كوچه ديدم، فهميدم كه قدم به لانه زنبور گذاشته‌ايم. آخر رستم است و همين يك دست زره. ما آنقدرها متمول نيستيم كه براي پاك كردن رد خوشگذراني‌هاي لجام گسيخته ديگران پول نقاشي اتومبيل بدهيم. خلاصه اينكه ماشين را پارك كرديم و قدم به خانه گذاشتيم.

نيم ساعتي نگذشته بود كه صداي انفجار پياپي ترقه‌ها بالا گرفت و شعله‌هاي آتش نيز هم. گاهي شعله‌ها چنان زبانه مي‌كشيدند كه كابل برق و شاخه‌هاي درختان را هم در برمي‌گرفتند. ولي بدتر از همه اينكه صداي انفجارها، مادر سالخورده و بيمار را مي‌آزردند. خبري از نيروي انتظامي نبود. و همين به جمعيت رو به تزايد جسارت مي‌بخشيد. يك ساعت بعد صداي انفجارها با صداي باند‌هاي پرقدرت اتومبيل‌ها كه موسيقي‌هاي پر ضرب و ريتم را پخش مي‌كردند به هم آميخت. ترقه و فشفشه، بدون توجه به ماشين‌هايي كه در كوچه پارك شده بودند، بي‌محابا به هر طرفي پرتاب مي‌شد. بيمار ما گاهگاهي با صداي انفجاري از جا مي‌پريد. و من به ساير بيماران و خانواده‌هايي كه نوزاد داشتند فكر مي‌كردم و خاطرات قديمي‌ترم. مزاحمت‌هاي نماز جمعه براي ساكنين محل را به خاطر مي‌آوردم. منزل ما نزديك دانشگاه تهران بود. جمعه‌ها از صبح تا ظهر نه‌تنها محكوم به تحمل صداي بلندگوها بوديم، بلكه ورود هر نوع وسيله نقليه را نيز به آن منطقه ممنوع مي‌كردند. يعني كه جمعه صبح ها نمي‌توانستيم مهمان داشته‌باشيم يا اگر با اتومبيل از خانه خارج مي‌شديم حق نداشتيم تا بعدازظهر به خانه برگرديم. حتي حق نداشتيم ماشينمان را در كوچه پارك كنيم. مي‌آمدند و با جرثقيل مي بردند. آن روزها كه انقلاب جوان بود و مردم دو آتشه تر از امروز بودند، صف نماز تا جلوي منزل ما مي‌‌رسيد. آنوقت ديگر حتي حق نداشتيم خانمان را هم ترك كنيم، تا نمازشان را بخوانند و بروند. چه روزها كه صداي بلندگوهاي آقايان نگذاشت براي امتحان درسم را بخوانم. و اكنون همان رفتار را به شكلي ديگر از افرادي ديگر و با عقيده‌اي ديگر مي‌ديدم.

حدود ساعت یازده شب وقتي سر و صدا فروكش كرد، عازم منزل شديم. اتوبان پر بود از رانندگان لاابالي كه، بدون توجه به ديگران، با حركات تند و مارپيچ با هم مسابقه مي‌گذاشتند. و من به جلال آل احمد مي‌انديشيدم وقتي از بدويت موتوريزه مي‌نوشت و مي‌انديشيدم كه ما چه چيزي را مي‌خواهيم زير لفافه دو هزار و پانصد سال تمدن ناديده بگبربم؟ بي‌توجهيمان به حقوق ديگران، لاابالي‌گري، بي‌فرهنگي، سوء استفاده از هر چيزي كه بتواند رفتار‌هاي بي‌قيد، خودخواهانه و افسار گسيخته ما را توجيه كند. آيا مي‌توان پذيرفت اين كوتوله‌هايي كه قدشان به ديدن حقوق سايرين نمي‌رسد دموكراسي مي‌خواهند؟ آيا اينان هواداران نظام‌هاي ليبراليستي هستند؟ مگر اصلي‌ترين تير خيمه ليبراليسم اين نيست كه تو آزادي، تا جايي كه آزاديهاي ديگران را مخدوش نكني؟ ما چه چيزي را براي چه كساني مي‌خواهيم؟

به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را
تا كشم از سينه پردرد خود بيرون تيرهاي زهر را دلخون

۱۳۸۵ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

آزادی

امروز استعفا دادم. استعفا كه نه! مكتوب كردم كه قراردادم تا پايان سال تمام مي شود و قادر به ادامه همكاري نيستم. مثل هميشه كوتاه و موثر. ديگر دارم به اين استعفا دادن‌هاي مكرر عادت مي‌كنم. موقع استعفا دادن احساس خوبي دارم. حس دلهره‌اي آميخته به شادي. دلهره از اينكه در اين دنياي بي‌رحم به دست خودم موقعيت شغلي‌ام را رها مي‌كنم و حس شادي از اينكه آزاد مي شوم. آزادي، هميشه دغدغه اصلي من بوده است. از هر قيد و بندي كه ديگري برايم بسازد متنفرم. هميشه از واژه "بايد" منزجر بوده‌ام. وقتي كودك بودم، كره جغرافيايي به دست، روي تختخوابم دراز مي‌كشيدم و اسم جزاير دور افتاده اقيانوس‌ها را با هيجان در ذهنم تكرار مي‌كردم. و در ذهنم سرزميني بكر و دورافتاده نقش مي‌بست. و چقدر فكر اينكه هرگز نخواهم توانست پا بر اين تكه هاي كوچك خاك محصور در آب بگذارم عذابم مي‌داد.

پس از گذر سالها اما، اين حس هنوز با من است. هنوز وقتي در فرودگاه مهرآباد روبروي مامور گذرنامه مي‌ايستم و صداي ضرب مهر "خروج از مرز هوايي مهرآباد" را بر روي گذرنامه‌ام مي‌شنوم احساس با شكوهي دارم. آنسوي كيوسك كنترل گذرنامه من آزادم. و اين احساس آزادي مرا در نشئگي عميقي فرو مي‌برد. در آخرين سفرم به ينگه دنيا وقتي بالاي برج دادگاه تاريخي سانتا باربارا ايستادم و به اقيانوس آرام نگريستم بيش از هر زمان ديگر و فراتر از انگ هر مليتي احساس كردم تنها يك انسان آزادم؛ همين و بس.

۱۳۸۵ اسفند ۱۷, پنجشنبه

بیانیه جهانی حقوق بشر


چند ماه پيش، مصاحبه يكي از شبكه‌هاي ماهواره‌اي با يكي از فعالان حقوق بشر را تماشا مي‌كردم. راستش را بخواهيد، من هم مانند سايرين، معمولا آنقدرها حوصله ندارم كه كلام اين افراد را تا پايان گوش كنم. اينبار اما از اندك درنگي كه به خرج دادم نكته‌اي جالب نصيبم شد. تمام اصرار مصاحبه شونده اين بود كه مردم ايران بيانيه حقوق بشر را حداقل يك بار بخوانند. و مرا به فكر واداشت كه راستی چرا در تمام اين مدت و پس از اينهمه گفتن و شنيدن از حقوق بشر، هنوز بيانيه حقوق بشر را نخوانده‌ام؟ با خودم قرار گذاشتم كه در اولين فرصت، متن بيانيه را پيدا كنم و بخوانم. اين قرار در پس روزمرگي‌ها گم شد تا چند روز پيش كه از حقوق زنان نوشتم.


سخن كوتاه مي‌كنم و از شرح چند روز كار مداوم و مطابقت دادن متن‌هاي مختلف با يكديگر مي‌گذرم؛ كه حاصل اين تلاش‌هاي چند روزه، هر بار به دلايل فني نامعلوم، حذف و ناپديد شد. همينقدر بگويم كه در اين چند روز، ترجمه‌هاي مختلفي از اين بيانيه يافته‌ام و حين مطابقت دادن آنها با متن انگليسي، ايرادات جدي در آنها ديده‌ام. از همه مهمتر اينكه در مواردي بعضي از بندهاي اين منشور كاملا در ترجمه حذف شده بودند.


خلاصه اينكه مطابقت دادن دو متن و اصلاح ترجمه فارسي با هر مشقتي بود به پايان رسيد و نتيجه آن در پي آمده است. اگرچه ترجمه زير بر اساس نسخه فارسي است كه در وب‌سايت سازمان ملل متحد يافته‌ام؛ مطمئنم در اين نسخه هم اشكالات بي‌شماري از حيث رعايت قوانين ترجمه و ساختار جمله بندي فارسي وجود دارد؛ با اين حال فكر مي‌كنم مفهوم را مي‌رساند. براي اينكه مسئوليت اشتباهات متن فارسي را به عهده نداشته باشم، متن انگليسي را نيز بخوانيد. به نظر من حداقل يك بار خواندن آن ضرري ندارد. اگر وقت و حوصله داشتيد ايرادات اين ترجمه را پس از مطابقت دادن با متن انگليسي برايم بنويسيد تا آن را با همكاري شما به تدريج اصلاح كنم و با كمك هم به ترجمه‌اي روان، دقيق و زيبا برسيم. كافي است هر زمان كه فرصت كرديد يك بند آن را با اصل انگليسي مطابقت دهيد. باب بحث بر سر محتوا هم كه باز است.


نكته پاياني اينكه تلاش مي كنم مشكلات جامعه مان را در فضايي به دور از قيل و قال‌هاي عوامگرايانه رسانه ها بيابم و براي اصلاح آنچه درست نمي‌دانم اقدامي در حد يك شهروند ايراني و نه بيشتر انجام دهم. از آنجا كه معتقدم مشكلات ما بيشتر فرهنگي هستند تا سياسي، فعاليت فرهنگي را شرط لازم براي رسيدن به روزگاري بهتر از اين كه داريم مي‌دانم. خواندن بيانيه جهاني حقوق بشر شايد مصداق همان گام كوچكي باشد، كه يك شهروند گمنام ايراني در گوشه اي از اين سرزمين به اميد آينده‌اي بهتر برمي دارد.


بيانيه جهاني حقوق بشر


از آنجا که شناسايي حيثيت ذاتي کليه اعضاي خانواده بشري و حقوق يکسان و انتقال ناپذير آنان اساس آزادي و عدالت و صلح را در جهان تشکيل مي دهد،


از آنجا که عدم شناسايي و تحقير حقوق بشر منتهي به اعمال وحشيانه اي گرديده است که روح بشريت را به عصيان واداشته و ظهور دنيايي که در آن افراد بشر در بيان و عقيده آزاد و از ترس و فقر فارغ باشند به عنوان بالاترين آمال بشر اعلام شده است،


از آنجا که اساساً حقوق انساني را بايد با اجراي قانون حمايت کرد تا بشر به عنوان آخرين علاج به قيام بر ضد ظلم و فشار مجبور نگردد،


از آنجا که اساساً لازم است توسعه روابط دوستانه بين ملل را مورد تشويق قرار داد،


از آنجا که مردم ملل متحد ايمان خود را به حقوق اساسي بشر و مقام و ارزش فرد انساني و تساوي حقوق مرد و زن مجدداً در منشور اعلام کرده اند و تصميم راسخ گرفته اند که به پيشرفت اجتماعي کمک کنند و در محيطي آزادتر، وضع زندگي بهتري به وجود آورند،


از آنجا که دولتهاي عضو، متعهد شده اند که احترام جهاني و رعايت واقعي حقوق بشر و آزادي هاي اساسي را با همکاري سازمان ملل متحد تامين کنند،


از آنجا که حسن تفاهم مشترک نسبت به اين حقوق و آزاديها براي اجراي کامل اين تعهد کمال اهميت را دارد،
مجمع عمومي اين اعلاميه جهاني حقوق بشر را آرمان مشترکي براي تمام مردم و کليه ملل اعلام مي کند تا جميع افراد و همه ارکان اجتماع اين اعلاميه را دائماً مد نظر داشته باشند و مجاهدت کنند که بوسيله تعليم و تربيت احترام اين حقوق و آزادي ها توسعه يابد و با تدابير تدريجي ملي و بين المللي، شناسايي و اجراي واقعي و حياتي آنها، چه در ميان خود ملل عضو و چه در بين مردم کشورهايي که در قلمرو آنها مي باشند، تامين گردد.


ماده اول:
تمام افراد بشر آزاد به دنيا مي آيند و از لحاظ حيثيت و حقوق با هم برابرند. همه داراي عقل و وجدان مي باشند و بايد نسبت به يكديگر با روح برادري رفتار كنند.

ماده دوم:
1) هر كس ميتواند بدون هيچ تمايز خصوصاً از حيث نژاد، رنگ، جنس، زبان، مذهب، عقيده سياسي يا هر عقيده ديگر و همچنين مليت، وضع اجتماعي، ثروت، ولادت يا هر موقعيت ديگر، از تمام حقوق و كليه آزادي هايي كه در اعلاميه حاضر ذكر شده است بهرمند گردد.
2) به علاوه هيچ تبعيضي، مبتني بر وضع سياسي، اداري و قضايي يا بين المللي كشور يا سرزميني كه شخص به آن تعلق دارد، به عمل نخواهد آمد. خواه اين كشور مستقل، تحت قيوميت يا غير خود مختار بوده و يا حاكميت آن به شكلي محدود شده باشد.

ماده سوم:
هر كس حق زندگي، آزادي و امنيت شخصي دارد.

ماده چهارم:
احدي را نمي توان در بردگي نگاه داشت و داد و ستد بردگان به هر شكلي كه باشد ممنوع است.

ماده پنجم:
احدي را نمي توان تحت شكنجه يا مجازات يا رفتاري قرار داد كه ظالمانه يا خلاف انسانيت و شئون انساني يا موهن باشد.

ماده ششم:
هر كس حق دارد كه شخصيت حقوقي او در همه جا به عنوان يك انسان در مقابل قانون شناخته شود.

ماده هفتم:
همه در برابر قانون مساوي هستند و حق دارند بدون تبعيض و بالسويه از حمايت قانون برخوردار شوند. همه حق دارند در مقابل هر تبعيضي كه ناقض اعلاميه حاضر باشد و در برابر هر تحريكي كه براي اعمال چنين تبعيضي انجام شود بصورت مساوي از حمايت قانون برخوردار شوند.

ماده هشتم:
در برابر اعمالي كه حقوق اساسي فرد را مورد تجاوز قرار دهند و آن حقوق به وسيله قانون اساسي و يا قانون ديگري براي او شناخته شده باشند، هر كس حق رجوع موثر به محاكم ملي صالحه را دارد.

ماده نهم:
احدي را نمي توان خودسرانه توقيف، حبس يا تبعيد نمود.

ماده دهم:
هر كس با مساوات كامل حق دارد كه دعوايش بوسيله دادگاه مستقل و بي طرف، منصفانه و علناً رسيدگي شود و چنين دادگاهي درباره حقوق و الزامات او و يا هر اتهام جزائي كه به او وارد شده باشد تصميم بگيرد.

ماده يازدهم:
1) هر كس كه به بزهكاري متهم شده باشد، بي گناه محسوب خواهد شد تا وقتي كه در جريان يك محاكمه عمومي كه در آن كليه تضمين هاي لازم براي دفاع او تامين شده باشد، تقصير او قانوناً محرز گردد.
2) هيچ كس براي انجام يا عدم انجام عملي كه در موقع ارتكاب، آن عمل به موجب حقوق ملي يا بين المللي جرم شناخته نمي شده است محكوم نخواهد شد. به همين طريق هيچ مجازاتي شديدتر از آنچه كه در موقع ارتكاب جرم بدان تعلق ميگرفت درباره احدي اجرا نخواهد شد.

ماده دوازدهم:
احدي در زندگي خصوصي، امور خانوادگي، اقامتگاه يا مكاتبات خود، نبايد مورد مداخله هاي خود سرانه واقع شود و شرافت و اسم و رسمش نبايد مورد حمله قرار گيرد. هر كس حق دارد در مقابل اينگونه مداخلات و حملات مورد حمايت قانون قرار گيرد.

ماده سيزدهم:
1) هر كس حق دارد كه در داخل هر كشوري آزادانه عبور و مرور كند و محل اقامت خود را انتخاب كند.
2) هر كس حق دارد هر كشوري از جمله كشور خود را ترك كند يا به آن بازگردد.

ماده چهاردهم:
1) هركس حق دارد در مقابل تعقيب، شكنجه و آزار پناهگاهي جستجو كند و در كشورهاي ديگر پناه گزيند.
2) در مواردي كه تعقيب واقعاً مبتني به جرم عمومي و غير سياسي يا رفتارهايي مغاير با اصول و مقاصد ملل متحد باشد نميتوان از اين حق استفاده كرد.

ماده پانزدهم:
1) هر كس حق دارد كه داراي تابعيت باشد.
2) احدي را نمي توان خودسرانه از تابعيت خود يا از حق تغيير تابعيت محروم كرد.

ماده شانزدهم:
1) هر زن و مرد بالغي حق دارند بدون هيچگونه محدوديت از نظر نژاد، مليت يا مذهب با يكديگر زناشويي كنند و تشكيل خانواده دهند. آنان هنگام ازداواج، در تمام مدت زناشويي و هنگام انحلال آن، در كليه امور مربوط به ازدواج داراي حقوق مساوي مي باشند.
2) ازدواج بايد با رضايت كامل و آزادانه زن و مرد واقع شود.
3) خانواده ركن طبيعي و اساسي اجتماع است و حق دارد از حمايت دولت و جامعه بهرمند گردد.


ماده هفدهم:
1) هر كس منفرداً يا بطور دسته جمعي حق مالكيت دارد.
2) احدي را نمي توان خودسرانه از حق مالكيت محروم نمود.

ماده هجدهم:
هر كس حق دارد كه از آزادي فكر، وجدان و مذهب بهره مند شود. اين حق متضمن آزادي تغيير مذهب يا عقيده و نيز متضمن آزادي اظهار عقيده و ايمان ميباشد و همچنين شامل تعليمات مذهبي و اجراي مراسم ديني است. هر كس ميتواند از اين حقوق منفرداً يا اجتماعاً و به طور خصوصي يا عمومي برخوردار شود.

ماده نوزدهم:
هر كس حق آزادي عقيده و بيان دارد و حق مزبور شامل آنست كه از داشتن عقايد خود بيم و اضطرابي نداشته باشد و در كسب اطلاعات و افكار و در اخذ و انتشار آن به تمام وسايل ممكن و بدون محدوديت آزاد باشد.

ماده بيستم:
1) هر كس حق دارد آزادانه مجامع و جمعيتهاي مسالمت آميز تشكيل دهد.
2) هيچكس را نميتوان مجبور به شركت در اجتماعي كرد.

ماده بيست و يكم:
1) هر كس حق دارد در اداره امور عمومي كشور خود، خواه مستقيماً و خواه از طريق نمايندگاني كه آزادانه انتخاب شده باشند شركت جويد.
2) هر كس حق دارد با تساوي شرايط به خدمات عمومي كشور خود دسترسي داشته باشد.
3) اساس و منشاء قدرت حكومت اراده مردم است. اين اراده بايد به وسيله انتخاباتي ابراز گردد كه از سالم بوده و بطور ادواري صورت پذيرد. انتخابات بايد عمومي و با رعايت مساوات باشد و با راي مخفي يا طريقه اي نظير آن انجام گيرد كه آزادي راي را تامين نمايد.

ماده بيست و دوم:
هر كس به عنوان عضو اجتماع حق امنيت اجتماعي دارد و مجاز است بوسيله مساعي ملي و همكاري بين المللي حقوق اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي خود را كه لازمه مقام و نمو آزادانه شخصيت اوست با رعايت تشكيلات و منابع هر كشور بدست آورد.

ماده بيست وسوم:
1) هر كس حق دارد كار كند، كار خود را آزادانه انتخاب نمايد، شرايط منصفانه و رضايت بخشي براي كار خود خواستار باشد و در مقابل بيكاري مورد حمايت قرار گيرد.
2) همه حق دارند بدون هيچ تبعيضي، در مقابل كار مساوي، اجرت مساوي دريافت كنند.
3) هر كس كه كار مي كند به مزد منصفانه و رضايت بخشي ذيحق ميشود كه زندگي او و خانواده اش را موافق شئون انساني تامين كند و آنرا در صورت لزوم با هر نوع وسايل ديگر حمايت اجتماعي تكميل نمايد.
4) هر كس حق دارد براي دفاع از منافع خود با ديگران اتحاديه صنفي تشكيل دهد يا در اتحاديه هاي صنفي شركت كند.

ماده بيست و چهارم:
هر كس حق استراحت و فراغت و تفريح دارد و به خصوص به محدوديت معقول ساعات كار و مرخصي هاي ادواري با اخذ حقوق ذيحق ميباشد.

ماده بيست و پنجم:
1) هر كس حق دارد كه سطح زندگاني او، سلامتي و رفاه خود و خانواده اش را از حيث خوراك، پوشاك، مسكن و مراقبتهاي پزشكي و خدمات لازم اجتماعي تامين كند و همچنين حق دارد كه در مواقع بيكاري، بيماري، ناتواني، بيوگي، پيري يا تمام موارد ديگري كه به عللي خارج از اراده انسان وسايل امرار معاش از دست رفته باشد، از امنيت برخوردار شود.
2) مادران و كودكان حق دارند از كمك و مراقبت مخصوصي بهره مند شوند. كودكان چه بر اثر ازدواج و چه بدون ازدواج به دنيا آمده باشند، حق دارند كه همه از يكنوع حمايت اجتماعي برخوردار شوند.

ماده بيست وششم:
1) هر كس حق دارد كه از آموزش و پرورش بهره مند شود. آموزش و پرورش لااقل تا حدودي كه مربوط به تعليمات ابتدايي و اساسي است بايد رايگان باشد. آموزش ابتدايي اجباري است. آموزش حرفه اي بايد عموميت پيدا كند و آموزش عالي بايد با شرايط تساوي كامل به روي همه باز باشد تا همه بنا به استعداد خود بتوانند از آن بهره گيرند.
2) آموزش و پرورش بايد طوري هدايت شود كه شخصيت انساني هر فرد را به حد كمال رشد آن برساند و احترام به حقوق و آزادي هاي اساسي بشر را تقويت كند. آموزش و پرورش بايد حس تفاهم، گذشت و احترام به عقيده مخالف و دوستي بين تمام ملل و جمعيتهاي نژادي يا مذهبي و همچنين توسعه فعاليتهاي ملل متحد را در راه حفظ صلح تسهيل نمايد.
3) پدر و مادر در انتخاب نوع آموزش و پرورش فرزندان خود نسبت به ديگران اولويت دارند.

ماده بيست و هفتم:
1) هر كس حق دارد آزادانه در زندگي فرهنگي اجتماع شركت كند، از هنرها بهره گيرد و در پيشرفت علمي و فوائد آن سهيم باشد.
2) هر كس حق دارد از حمايت منافع معنوي و مادي آثار علمي، ادبي يا هنري خود برخوردار شود.

ماده بيست وهشتم:
هر كس حق دارد برقراري نظمي اجتماعي و بين المللي را بخواهد كه حقوق و آزادي هايي را كه در اين اعلاميه ذكر گرديده است تامين كند و آنها را به مورد اجرا گذارد.

ماده بيست و نهم:
1) هر كس در مقابل آن جامعه اي وظيفه دارد كه رشد آزاد و كامل شخصيت او را ميسر كند.
2) هر كس در اجراي حقوق و استفاده از آزادي هاي خود فقط تابع محدوديت هايي است كه به وسيله قانون و منحصراً به منظور تامين، شناسايي و مراعات حقوق و آزادي هاي ديگران و براي رعايت مقتضيات صحيح اخلاقي و نظم عمومي و رفاه همگاني در شرايط يك جامعه دمكراتيك وضع گرديده است.
3) اين حقوق و آزادي‌ها در هيچ موردي نمي‌توانند بر خلاف مقاصد و اصول ملل متحد اجرا گردند.

ماده سي ام:
هيچ يك از مقررات اعلاميه حاضر نبايد طوري تفسير شود كه متضمن حقي براي دولت، جمعيت يا فردي باشد كه به موجب آن بتوانند هر يك از حقوق و آزاديهاي مندرج در اين اعلاميه را از بين ببرند يا در راه آن فعاليتي نمايند.


اين بيانيه در روز 10 دسامبر سال 1948 به تصويب مجمع عمومي سازمان ملل متحد رسيده است

۱۳۸۵ اسفند ۱۴, دوشنبه

آپارتاید جنسیتی


ديروز در مسير خانه فكر مي‌كردم كه واقعا خواست‌هاي ملت ايران كدام‌ها هستند؟ مي‌دانم كه در پس واژگان غلط‌ ‌انداز، كه هر روزه بر زبان مي‌رانيم، واقعيات به كلي متفاوتي وجود دارند؛ ولي اين پرسش اساسي پابرجاست كه چه مطالباتي از چشم خودآگاه جمعي ما پنهان مانده‌اند؟

مشكل بودن يافتن پاسخي مناسب به اين پرسش مرا واداشت كه آن را در گوشه‌اي از ذهنم محفوظ نگاه دارم تا به تدريج در تعاملات روزمره اجتماعي‌ نكاتي را جمع‌آوري كنم و در اينجا در معرض نقد شما بگذارم. خوشبختانه عمر اين انتظار چند ساعت بيشتر نپاييد و در خبرهاي شامگاهي يكي از اساسي‌ترين مطالبات جامعه را پيدا كردم: "حقوق زنان".

قضيه از اين قرار است كه تجمع آرام زنان ايراني براي رفع تبعيضات جنسيتي در روز 12 ژوئن سال گذشته با سركوب و دستگيري از سوي رژيم به آشوب كشيده مي‌شود. ديروز تعدادي از زنان دستگير شده در سال گذشته به اتهام مشاركت در تجمع و اعتراض، به دادگاه انقلاب فراخوانده مي‌شوند. تعدادي از زنان، به نشانه همبستگي با متهمان، جلوي دادگاه انقلاب تجمع مي‌كنند كه با يورش نيروي انتظامي و دستگيري‌هاي مجدد مواجه مي‌شوند.

به نظر من جامعه ايران به سطحي از شعور جمعي رسيده كه براي زنان خود حقوقي بيشتر از آنچه در قوانين كنوني وجود دارند مطالبه ‌كند. امروز وجدان جمعي ايرانيان نمي‌پذيرد كه جان زنان نصف جان مردان ارزش داشته‌ باشد. جامعه ايراني تمكين زن از مرد را آنگونه كه در مراجع حقوقي ايران آمده نمي‌پذيرد. خوب است بدانيم كه مطابق قوانين كنوني، زنان پس از ازدواج حق ندارند بدون اجازه همسر حتي براي ديدار پدر و مادر خود خانه را ترك كنند. آنان حق طلاق ندارند و جز در شرايط خاص، كه اثبات آن بسيار مشكل بلكه ناممكن است، نمي‌توانند از دادگاه تقاضاي طلاق كنند. در صورت ترك خانه از سوي زن، همسر او مي‌تواند با حكم دادگاه او را به اجبار به خانه بازگرداند؛ و در صورتي كه از بازگشت امتناع كند از حق نفقه محروم شده و دادگاه به شوهر اجازه خواهد داد تا بدون رضايت همسر خود ازدواج مجدد نمايد. حضانت فرزندان در اختيار پدر است و كسب اين حق از سوي مادر مستلزم طي كردن مسير حقوقي پيچيده‌اي است كه در اكثر موارد به نتيجه نمي‌رسد و ...

بر اساس همين نظام حقوقي، ظلم‌هايي در حق زن ايراني روا مي‌شود كه به هيچ روي سزاوار هيچ انساني نيست. كافي است سري به دادگاههاي خانواده بزنيد و ببينيد چگونه شوهران در اختلاف نظرهاي خانوادگي از اين حقوق در جهت آزار رساندن به همسرانشان سوء استفاده مي‌كنند. با اين حال به نظر من جامعه ايراني اين اوضاع را ظالمانه مي‌داند. تجمعات اعتراض آميز اخير كه از سوي مردان نيز حمايت مي‌شد مصداق اين مدعا است. و گزافه نگفته‌ايم اگر قضاوت كنيم كه جامعه ايراني به سطحي از رشد فرهنگي رسيده كه حقوق بيشتري را براي زنان خود مطالبه كند.

مي‌دانيم كه توسعه همه‌جانبه و پايدار داروي درد جامعه ماست. ولي شايد كمتر توجه كرده باشيم كه توسعه همه‌جانبه و پايدار، حول محور انسان شكل مي‌گيرد. بر همين اساس است كه تاكيد دارم ايرانيان بايد از خود شروع كنند و تنها به دنبال تغيير نظام سياسي و يا به دنبال كمك‌هاي خارجي نباشند. و باز بر همين اساس است كه اعتقاد دارم ما براي حركت به سوي توسعه نيازمند بستر مناسب فرهنگي و حقوقي هستيم.
به نظر من در حوزه اعطاي حقوق نوين مدني، نظام‌هاي سياسي موظفند با تدارك آموزش‌هاي كافي و مناسب ابتدا زمينه مناسب فرهنگي و اجتماعي را فراهم آورند و در گام بعدي آن حقوق را به شهروندان خود اعطا نمايند؛ در غير اين صورت جامعه دچار آشفتگي و هرج و مرج خواهد شد. متاسفانه جامعه ايراني با نوعي از نظام سياسي دست به گريبان است كه نه تنها كمكي به تعالي و رشد جامعه نمي‌كند، بلكه به هر شكل ممكن از چنين تحولي جلوگيري مي‌نمايد. در اين شرايط، روند تعالي فرهنگي با كندي بسيار به پيش مي‌رود. به نظر من اكنون جامعه ما با تحمل مرارت‌هاي زياد و به بهاي پايمال شدن حقوق چندين نسل از زنان خود به نقطه‌اي رسيده است كه برابري حقوق زنان و مردان خود را درخواست نمايد. كسب اين حق نه تنها رفع ظلمي سنگين و تاريخي از زنان ايراني است بلكه گام بزرگ و موثري است در جهت توسعه يافتگي كه ضامن خوشبختي تمامي شهروندان ايراني خواهد بود. روز هشتم مارچ روز جهاني زن است؛ در آستانه اين روز، منسجم و يكصدا، به هر شكلي كه مي‌توانيم از جنبش نوپاي زنان ايراني حمايت كنيم.

۱۳۸۵ اسفند ۱۳, یکشنبه

سردرگمی

چند سال پيش، شركتي كه در آن كار مي‌كردم مهماني داشت از ايتاليا. مردي بود شصت يا هفتاد ساله. مهندس مكانيك با تجربه‌اي بود كه پس از عمري فعاليت در يكي از شركت‌هاي مطرح ايتاليايي اكنون دوران بازنشستگي را مي‌گذراند. براي سرگرمي و كسب درآمد با شركت ما قرارداد مشاوره بسته بود. بنابر مسئوليت‌هاي شغلي، با او همكاري مستقيم داشتم و اين فرصتي مهيا كرد تا حين گفتگو‌هاي روزانه او را بيشتر بشناسم و از علاقه وافرش به پيگيري اخبار و امور سياسي با خبر شوم.

زمستان سال هزار و سیصد و هشتاد و دو، فضاي سياسي خاورميانه بسيار ملتهب بود. جنگ لفظي بين آمريكا و عراق بر سر بازديد كارشناسان آژانس بين‌المللي انرژي اتمي از سايت‌ها و مراكز تحقيقات اتمي عراق بالا گرفته بود و هر لحظه داغتر مي شد. دنيا جنگي بزرگ را به انتظار نشسته بود. همه‌جا صحبت و گمانه‌زني بر سر وقوع جنگ آتي بود. من و همكار فرنگي‌ام هم از قاعده مستثني نبوديم. روزي با خوشحالي به من گفت " حمله آمريكا به عراق نزديك است. اگر آمريكا صدام را سرنگون كند و دموكراسي را در عراق حاكم كند، هم عراق روزهاي خوشي را خواهد ديد و هم ساير كشورهاي خاورميانه تحت تاثير اين تغيير به سمت دموكراسي حركت خواهند كرد". نظر من را كه خواست با او مخالفت كردم. برايش گفتم كه مشكل عراق حاكميت دموكراسي در آن سرزمين نيست. مشكل عراق صدام هم نيست. مشكل عراق در افكار مردم عراق است. گفتم كه به فرض اگر روزي آمريكا عراق را تصرف كند و دموكراسي را در آنجا حاكم كند آنوقت مردم عراق با استفاده از فضاي دموكراتيك و در انتخاباتي سالم يك صدام جديد براي خود انتخاب مي‌كنند تا بساط دموكراسي را از آن كشور برچيند.

دموكراسي پديده‌اي نيست كه بتوان آن را با نيروي نظامي بر جامعه‌اي حاكم كرد. دموكراسي از بطن فرهنگ جامعه مي‌جوشد و به فضاي سياسي تسري پيدا مي‌كند. نظام سياسي دموكراتيك در جامعه‌اي نهادينه مي‌شود كه شهروندان آن رفتارهاي دموكراتيك داشته باشند و نگرشي دموكراتيك به تعاملات روزمره خود با سايرين داشته‌باشند.

متاسفانه در بطن جامعه ما جريان به كلي چيز ديگري است. مخالفان اوضاع سياسي كنوني، بدون توجه به ظرفيت‌هاي اجتماعي و فرهنگي ايران، شعار نظام سياسي دموكراتيك را به عنوان يك حربه سياسي، و نه يك مطالبه اصيل، در بوق و كرنا كرده‌اند و فرصتي براي درنگ و تامل بر آن باقي نمي‌گذارند. تو گويي نبود دموكراسي و آزادي بيان و حقوق بشر و كوهي از مفاهيم مدرن ديگر تنها درد جامعه ايراني هستند.

مثالي مي‌آورم: اكثر هموطنانمان رضا شاه پهلوي را ديكتاتوري صالح مي‌دانند. كسي كه بيمارستان مي‌سازد، راه‌آهن مي‌سازد، دانشگاه مي‌سازد و ... ولي نانواي متمرد را پنهاني شناسايي مي‌كند و بدون محاكمه و در چشم به هم زدني به كوره نانوايي‌اش سرنگون مي‌كند تا درس عبرتي براي سايرين شود. اين داستان را حتما همگي شنيده‌ايد و اگر نشنيده‌ايد داستان‌هايي از اين دست را حتما شنيده‌ايد. اصراري بر اثبات صحت و سقم اين روايات ندارم، آنچه مهم است اين كه مردم ما اين ماجراها را با لحني آميخته به تحسين براي يكديگر بازگو مي‌كنند.

به نظر من، دشمني مردم ما با رضا شاه به عنوان يك زمامدار ايراني از فرداي انقلاب ايران روز به روز كمتر شده و جاي آن را نوعي حس قدرداني و بزرگداشت پر كرده است. محبوبيت رضا شاه در جامعه ايراني تا بدانجا رسيده كه در انتخابات رياست جمهوري اخير آقاي سردار قاليباف براي جلب آراي مردم بي‌مهابا خود را رضا شاهي ديگر مي‌نامد. قصد نقد سياست‌ها و افكار رضا شاه پهلوي را ندارم ولي آنچه روشن‌تر از روز است اينكه افكار و عملكرد او تناسبي با دموكراسي، آزادي بيان و حقوق بشر نداشته اند. پرسش اينجاست كه چگونه ملتي كه واژه دموكراسي، آزادي بيان و حقوق بشر لغلغه زبانشان است در خودآگاه جمعي خود زمامدار مستبد سابقشان را مي‌ستايند؟

از نظر من جامعه ايراني در موقعيت نابهنجاري گرفتار است. شكافي عميقي بين طبقه تحصيلكرده و به بياني نخبه آن با عامه مردم بوجود آمده است. عامه ايرانيان اگرچه براي ابراز نارضايتي خود ادبيات قشر نخبه‌شان را بكار مي‌برند ولي در مقام واقعيت لحظه‌اي ظرفيت پذيرش آن ايده‌ها را ندارند. با احتياط گامي ديگر به پيش مي‌گذارم و مي‌گويم نخبگان ما نيز در كلام چيزي مي‌گويند و در عمل به گونه‌اي كاملا متفاوت عمل مي‌كنند. مثالي ديگر بياورم: چند هفته‌اي است كه با وب‌سايت "راديو زمانه" آشنا شده‌ام. فضاي مناسبي ايجاد كرده‌اند تا نخبگان هموطنمان بنويسند و نقد شوند. مي‌گويم بوجود آورده‌اند به اين خاطر كه اين وب‌سايت به هزينه دولت هلند راه‌اندازي شده است ( بگذريم از اينكه اگر ما دغدغه سخن گفتن داشتيم اين كار را بايد خودمان انجام مي‌داديم!). فرصتي كرديد نگاهي بياندازيد به نقدهايي كه هموطنان نخبه ما بر نظرات هم مي‌نويسند! چنان با خشم و عصبانيت با قلم به جان هم مي‌افتند كه خواننده بي‌طرف گمان مي‌كند اين دو نفرتي ديرين از هم دارند. دشنام‌هاي آنچناني است كه در لفافه الفاظ روشنفكرانه مي‌پيچند و نثار هم مي‌كنند. و گمان نكنيد كه اختلاف نظرشان بر سر آرمان‌هاي سياسي متضاد است؛ تمام اين قيل و قال بر سر اين است كه چرا آقاي فلاني نيچه را بد تفسير كرده و يا اينكه چرا خانم فلاني وقتي خاطرات شخصي‌اش را روانكاوانه به قلم مي‌آورد چيزي مي‌گويد كه ديگري آن را نمي پسندد. و من كه فقط گاهگاهي به پاتوقشان سر‌مي‌زنم با خود مي‌انديشم كه آيا اينان داعيه آزادي بيان و دموكراسي در سر دارند؟

و اين تمام ماجرا نيست: نخبگان ما، بدون توجه به ظرفيت‌ها و مشخصه‌هاي فرهنگي جامعه‌اي كه در آن زندگي‌مي‌كنند و بدون توجه به خواست‌هاي واقعي ملت، هر روز از بين انديشه هاي نوين غربي نكته‌اي تازه مي‌يابد و مطالبه‌اي تازه علم مي‌كنند. در اين وانفسا، نخبگان بر طبل خود مي‌كوبند و عوام بر درد خود مي نالند. جامعه به تنگ آمده از فشارهاي اقتصادي، تبعيض و بي‌عدالتي هرقدر بيشتر درد مي‌كشد، بيشتر آزادي و دموكراسي و حقوق بشررا فرياد مي‌كشد. بدون آنكه بداند هركدام از اين واژه‌ها واقعا چه مصداقي دارند و آيا داروي دردش هستند يا خير؟

متاسفانه ما در حال آزمودن آزموده‌ايم. انقلاب سال 1357 و شعار معروف "استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي" را به خاطر بياوريد. چند سال طول كشيد تا متوجه شويم استقلال يك كشور با خودكفايي آن متفاوت است و تمام سياست‌‌ها و شعارهاي گذشته يكسره اشتباه بوده اند؟ آزادي را كه از همان اول به فراموشي سپرديم و شعارمان شد حزب فقط حزب الله رهبر فقط روح الله يا مرگ بر ضد ولايت فقيه يعني كه يا اين را بپذير يا بمير. و شما خود قضاوت كنيد كه اين چه تناسبي با آزادي دارد. جمهوري اسلامي هم كه جمهوري‌اش به مسلخ رفت با همان شعارهايي كه گفتم و اسلامش ماند. آيا ما فقط اسلام مي‌خواستيم؟

كالبدشكافي انقلاب ايران اگرچه لازم است ولي هدف من نيست و كار ساده اي هم نيست. مراد من اين است كه بگويم ملت ما نسبت به مطالبات واقعي خود ناآگاه است. از نگاه من مهمترين رسالت نسل ما اين است كه چشمانمان را بي‌تعارف بر روي آنچه واقعا مي‌خواهيم و آنچه كه هستيم بگشاييم. يافتن راه رهايي در آن صورت به مراتب ساده‌تر خواهد بود.