۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

شام آخر

ساعت چهار بامداد روز یازدهم آوریل، گوشه دنجی از فرودگاه بین المللی تهران، روی مرز گذشته و آینده، به انتظار پرواز نشسته ام. از سویی دلتنگ همه خاطراتی هستم که فرشادِ امروز را ساخته اند و از دیگر سو، مشتاق همه راههایی که شاید به فرشادِ بهتری برسانندم.

آواز محسن نامجو به یادم می آید؛ آنجا که می خواند:
دست بردار از این میکده سر به سری
پای بگذار به اون راهی که فقط فکر کنی بهتری
که فقط فکر کنی بهتری

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

یک روز بهاری در تهران

در خواب و بیداری صبح، صدای جیغ های زنی را می شنوم. آدم هایی در طبقه بالا، از سویی به سوی دیگر خانه می دوند و باز می گردند. اشیایی با خشم به اطراف پرتاب می شوند، به دیوارها می خورند و بر زمین می افتند.

اضطراب جای خواب آلودگی ام را می گیرد. چشم هایم را باز می کنم و به سقف خیره می شوم. زنی با التماس فریاد می زند: "نزن! غلط کردم!". فریادهایش لا به لای صدای خشمگین و نامفهوم مردی می پیچند. گریه هایش گاهی اوج می گیرند و گاهی آرام و یکنواخت می شوند.


با اعصابی متشنج در طول و عرض خانه راه می روم. ذهنم واقعیت هولناکی که بالای سرم در جریان است را نمی تواند هضم کند. پس از حدود پنج دقیقه، کشمکش پایان می گیرد. صدای کوبیده شدن درِ خانه، در خلوت راهرو طنین می اندازد. جیغ های زن تبدیل به هق هق های گریه ای یکنواخت و آرام می شوند. ماشینی با شتاب از پارکینگ خانه بیرون می رود تا خشم راننده اش را در میان عصبیت میلیونها آدم دیگر گم کند.

آن روز و روزهای پس از آن، ساعت ها در خیابان های اطراف خانه قدم زدم و با کنجکاوی در چهره زنان سرزمینم دقیق شدم. شاید که بتوانم آن چهره کتک خورده و کبود را که قرن هاست نادیده گرفته ایم ببینم.


۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

از من تا ما

روز بیست و یکم مارچ در فرودگاه بین المللی شهر هیوستون به انتظار پرواز امارات نشسته ام. به آدمها نگاه می کنم و لبخندهای دوستانه شان را با لبخند پاسخ می دهم. در بینشان زندگی می کنم اما، فاصله ای نامرئی میان ماست. فاصله ای که گرچه مانند جدار حبابی نازک و شفاف است اما حذف ناشدنی است.

تا ساعاتی دیگر اما، در تهران خواهم بود. شهری که چهره تمام ساکنانش برایم آشناست . آنچنان آشنا که گویی سالها با آنها زیسته ام. چهره هایی آشنا اما عبوس و نامهربان. با این همه، خوب می دانم به ایران که برسم مانند قطره ای خواهم شد که در دریا چکیده باشد.

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

سفری از خویش به خویشتن

نمی دانم کدام جمله درست تر است: "من دیروز به خانه ام بازگشتم" یا "من دیروز خانه ام را ترک کردم

حس می کنم پس از پشت سر گذاشتن هزاران کیلومتر، هنوز سر جای اولم هستم. گویی این دو سرزمینِ دور، در ذهنم به هم رسیده اند. در این تحول ذهنی اما، آمریکا اعتبار بیشتری می گیرد. سرزمینی که پس از سه و نیم سال توانسته چنین مقتدرانه مفهوم سی ساله خانه ایرانی ام را به چالش بکشاند.

در یادداشت های آینده از سفر اخیرم بیشتر خواهم نوشت.