چند هفته ای است که از سفر ایران بازگشته ام و در این مدت چیزی ننوشته ام. و دلیلش هم فقط این بوده که به قدری زمان نیاز داشتم تا کارهای بر زمین مانده را سر سامان دهم و خیالم راحت شود. در این اولین گفتگوی خودمانیِ پس از سفر، تشکر از دوستانی را لازم می دانم:
در وبلاگ کیوان شادپور و همسرش، به راحتی نظراتی را می توان یافت که از مهمان نوازی و بزرگواری این عزیزان حکایت دارند. و من هم این شانس را داشتم که از نزدیک شاهد بلند نظری و خوش خلقی این دوستان گرانقدر باشم. به همت این دوستان، پس از ورود به امارات، امکان خروج از فرودگاه و دیدارشان برایم مهیا شد. سفرم از هیوستون تا دبی، سفری طولانی و خسته کننده بود اما، زمانی که مهمان کیوان و همسرش بودم چنان به خوشی سپری شد که گذرش را حس نکردم. آن شب را به گفتگو و درد دل گذراندیم تا یکی از شیرین ترین خاطرات سفرم در کنارشان شکل بگیرد. هنگام خداحافظی، هدیه ای گرانقدر از این دوستان گرفتم: کتابی جذاب با موضوع تاریخ ایران باستان. دوستان فرهیخته هدایایشان هم رنگ و بوی دانش و فرهنگ دارد. از هر دو این عزیزان از صمیم قلب سپاسگزارم.
دوست دیگرم مهرداد قربانی است که می دانم پس از ورودم به ایران برای تشکیل یکی از آن جمع های دوستانه همکلاسی های دبیرستان چقدر زحمت کشید. از اینکه مهلت سفر اجازه نداد بیشتر از مصاحبتش بهره مند شوم متاسفم اما، به داشتن دوستی چنین خونگرم افتخار می کنم. امیدوارم سالهای خوشی پیش روی او و خانواده اش باشند.
دوستان دیگری هم بودند که دیدارشان سفرم را دلچسب تر کرد. گرچه این دوستان خواننده وبلاگم نیستند اما، وظیفه خودم می دانم که از آنها هم یاد کنم:
مهدی گلزار که به همت او سفر به یادماندنی ام به نمک آبرود مهیا شد. انسانی که صفا و سادگی و صمیمت را با نگرشی ژرف به زندگی و زیستن همراه کرده است. او بی شک یکی از سرمایه های زندگی من است. یکی از انسانهایی که به سادگی یافت نمی شوند.
امیر سلجوقی که متاسفانه در مدت کوتاه سفرم دچار سانحه رانندگی شد و فقط توانستم کوتاه مهلتی در بیمارستان ملاقاتش کنم. امیدوارم هرچه زودتر بهبودی حاصل کند. سالهاست که زحمت تدارک سفرهای من را بزرگوارانه می پذیرد. او هم یکی از انسانهایی است که گذر زمان نتوانسته گوهر کمیاب خلوص وصفا را از کَفَش برباید.
مسعود همتی دوست دوران دانشگاهم است. او کسی است که در گردنه های سخت و نفس گیر زندگی با دل و جان در کنارم بوده و گاهی بدخلقی هایم را هم به جان خریده است. در این مدت دو سال و نیمی که از مهاجرتم می گذرد، پس از برادرم، بیشترین گفت و گوی تلفنی را با او داشته ام. برایش موفقیت و بهروزی آرزو می کنم.
نیما قمشی دوست دوران دبیرستانم که دوره رزیدنسی را می گذراند و می دانم که روزگارش دشوارتر از آن است که قابل تصور باشد نیز، برای دیدارم زمانی را کنار گذاشت که ارزش آن را به خوبی می دانم.
و دیگر دوستانی که کم نیستند و نام نبردن از آنان دلیل ناسپاسی من در برابرشان نیست. دوستانی که از ساعتی پس از ورودم به ایران بزرگوارانه برای دیدنم روال عادی زندگیشان را تغییر دادند و حتی در مسیر بازگشتم تا آخرین لحظه ها در فرودگاه دبی با اس ام اس با من در تماس بودند. از همه آن بزرگواران تشکر می کنم.
و تشکر ویژه من تقدیم برادرم که در تمام این سالهای سخت، با در نظر گرفتن استانداردهای خلقی عجیب و غریبم، برادرانه در کنارم بوده است. تماس های تلفنی هفتگی اش پشتیبان محکم من در این سالهای دشوار بوده و هستند.
و همه اینها که گفتم بخشی از سرمایه های من در ایران هستند. من خودم را همچون پیچکی می بینم که گرچه سر به خانه همسایه کشیده هنوز ریشه در رستنگاه نخستینش دارد. و ریشه یک انسان مگر جز همه اینهاست؟
ياد بعضی نفرات
روشنم می دارد...
قوتم می بخشد
ره می اندازد
و اجاق کهن سرد سرايم
گرم می آيد از گرمی عالی دمشان.
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است،
وقت هر دلتنگی
سويشان دارم دست
جرأتم می بخشد
روشنم می دارد.
(نيما یوشیج ۱۱ ارديبهشت ۱۳۲۷)