۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

نظرات یک فمینیست

Catherine Breillat is a feminist writer and director. The followings are her ideas about men (I have made slight changes in the grammar of her sentences to keep the integrity of her ideas):

I think that men have a problem of identity. They can be men just if they dominate somebody. They cannot dominate by intelligence and mind; they want to dominate by male domination: The law of the biggest…

We, as women, give birth to men. And we love men. But men put us in submission. Therefore, if you really love men, you love submission. You have no other possibility. You are either in revolt or love…

۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

بت پرستی

کسی می گفت: عرب های بت پرست پیش از اسلام، بت ها را نه به عنوان ذات خدا، بلکه تنها به عنوان نماد و واسطه ای بین خود و خدایشان می پرستیدند.

شاید یک دلیل رواج بت پرستی، ناتوانیِ ذهنِ بشرِ آن زمان از نیایش پروردگاری بی جسم بوده است. اما پس از گذشت هزاره ها، گویا هنوز هم ذهن بشر به آن درجه از تکامل نرسیده که با پروردگاری بی جسم رابطه برقرار کند. هنوز هم در چهار گوشه جهان استفاده از بت ها برای عینیت بخشیدن به پروردگار و یا واسطه گری بین خدا و انسان رواج دارد. کافی است به شیوه های راز و نیاز مردم دنیا با خدا بنگرید تا حضور پر رنگ بت ها را آشکارا ببینید.

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

برهوت امید

بامداد روز هفدهم ماه می سال دو هزار و هشت است. در کافی شاپ فرودگاه بین المللی تهران به انتظار پرواز نشسته ام. هیجانِ کودکانه پرواز را در این سفرهای مکرر گم کرده ام اما، هنوز پرواز را دوست دارم؛ زیرا نماد گسستن و رفتن است. نماد گسستن تمام بندهایی که روی زمین به دست و پایت می پیچند و به اعماق می کشندت تا در ناچیزترین ها غرق شوی.

در پی احساس سنگینی و رخوتِ لحظه های آغازینِ پرواز، تمام دل نگرانی های زمینی ام محو می شوند. به همان سرعتی که آدمها و ماشینها و خانه ها محو می شوند. و من پیشانیم را به شیشه پنجره می چسبانم تا تمام نگاهم در قاب پنجره محدود شود؛ آنوقت در کوتاه زمانی من می مانم و آسمان و زمین. یعنی انسان در انسانی ترین شرایط.

رفتن اما همیشه زیبا نیست. رفتن گاهی یعنی گسستن تارهای گرانقدر دلبستگی های انسانی. یعنی گام نهادن روی نگاههای غمزده و نمناک از اشک.

در این سفر، سرزمینم را غرق در آلودگی و تباهی دیدم. غرق در گمراهی و سردرگمی. غرق در خشم و تعصب. گویی تهران به سرگیجه ای شدید دچار شده است. در گردونه تقویم می گردد و می گردد و در هر دور جدید، گیج تر و ناتوان تر از پیش می شود. این بار تهران را ناتوان دیدم. ناتوان از برخاستن و ایستادن بر پای خویش. در این میانه عزیزانم را دیدم که در دورهای بیهوده جامعه شان اسیر شده اند.

دلتنگ خواهم شد؛ برای تمام آن نگاههایی که غم وداع را ناشیانه در عمق خود پنهان می کنند. برای لبخندهای ماسیده بر لبها هنگام خداحافظی. برای امیدهای دیدار که به پیراهن فردا گلدوزی می شوند. انتظار. انتظار می فرساید.

و من می روم. می روم تا آسایش زیستن در سرزمینی آباد را به اینهمه حس رنگارنگ ترجیح داده باشم. و هیچگاه نخواهم دانست که در این قمار برده ام یا باخته ام. زندگی مانند جاده ای است با دو راهی های بسیار. بر سر هر دوراهی، به ناچار باید راهی را برگزینی و پس از آن هیچگاه نخواهی دانست که آن دیگری تو را به کجا می بُرد. من امروز اما ، راهی جز رفتن پیش رو ندارم، زیرا که ماندن در این برهوت امید برایم ناممکن شده است.

۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

سختی های مهاجرت از زبان سعدی

گاهی که سختی های اینجا تاب و توانم را می گیرد از این حکایت سعدی یاد می کنم:

از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود، سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم؛ تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کار گِل بداشتند. یکی از رؤسای حلب که سابقه ای میان ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت ای فلان این چه حالتست؟ گفتم: چه گویم؟

همی‌گریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خدای نبودم به آدمی پرداخت
قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت
که در طویله نامردمم بباید ساخت
....