۱۳۸۶ اسفند ۲۵, شنبه

وسعت بی واژه

بالای سرم، تکه ابری زینت گنبد فیروزه ای شده است. خورشید مهربانانه می درخشد و زیبا قبای نو درختان را می درخشاند. نسیم ملایمی می وزد و شمیم رطوبت آمیخته به سبزینه چمن ها را می پراکند. آن سوترها برکه ای، غرق در چمن، میزبان مرغی دریایی است که رو به آسمان دارد. لاکپشتی به آرامی در آب برکه شنا می کند. وجودم را که حس می کند می گریزد. و گریزش، آرامش ماهی ها را بر هم می زند. دورتر، سگی جست و خیزکنان از صاحبش می گریزد و به سوی او بازمی گردد.

ومن، می گذرم. شناور در اینهمه زیبایی. محیط، به کودکی ام می برد. توشه ذهنم از خاطرات کودکی اگرچه خالی است اما، لبریز از حس هایی پنهان است که به تلنگری، از هزارتوهای ذهنم سرکی می کشند و باز نهان می شوند. و همین بازیگوشی های ذهن، به مقایسه ای بین امروز و دیروز می کشاندم.

میل به سفر و دیدن سرزمین های دور، همیشه با من بود. میل به رفتن و نماندن. همیشه از یکنواختی زندگی گریزان بودم. همیشه می خواستم جور دیگری زندگی کنم. روشی از زیستن که تنها، نشان مرا بر خود داشته باشد. امروز، پس از سه دهه زندگی، در پی همان وسوسه کودکانه به اینجا رسیده ام. وحس کودکی را دارم، که دست مادر را رها می کند تا بازیگوشانه بیشتر تجربه کند. لذتی آمیخته به دلهره. و اگرچه دستم از دستان مادر جداست؛ و از همه عزیزانم به دورم اما، دلگرم به حضورشان و یا خاطراتشان گام برمی دارم.

نمی دانم! شاید این وسوسه می بایست سالها پیش در من خاموش می شد. اما، هنوز ضربان بودنش را در ژرف ترین لایه های وجودم حس می کنم. هنوز وسوسه ای مرا به دیدن سرزمین های دور می خواند. به رفتن و نماندن. به دیدن و گذشتن. به خواندن و آموختن. ندیده ها بسیارند و مهلت کوتاه.

سهراب در ذهنم زمزمه می کند:
باید امشب بروم...
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

هیچ نظری موجود نیست: