۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

سه نما از یک واقعیت (نمای سوم)

تازه از دبی به هیوستون رسیده ام. در این سفر، دو ورزشکار آمریکایی هم در هواپیما بودند. در راهروهای فرودگاه هیوستون یکی از آن دو با شوق به دوستش می گوید: "هِی مَرد! ما دوباره در آمریکا هستیم!" سپس به نشانه شادی و موفقیت مشت هایشان را به هم می زنند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

سه نما از یک واقعیت (نمای دوم)

در سالن فرودگاه دبی، پرواز ایران را انتظار می کِشم. در اطرافم ایرانیانی در میان کیسه هایی پلاستیکی، با آرم آشنای "دیوتی فری" فرودگاه دبی، و ساک های دستی ورم کرده از انواع کالا فرو رفته اند. خانم جوانی با صدای بلند، طوری که همه ایرانی های سالن بشنوند، برای اطرافیانش توضیح می دهد که خرید از فروشگاههای لندن به صرفه تر از خرید از فروشگاههای دبی است. خانم های دیگر، با روسری هایی افتاده بر روی شانه، در حالی که تلاش می کنند حرصشان از این فخرفروشی را پنهان کنند، از آخرین لحظه های امکان بی حجابی در فضایی عمومی استفاده می کنند. مردان، خسته و بی خیال، روی صندلی هایشان ولو شده اند و در جمع دوستانشان لاابالی وار الفاظ رکیک ردّ و بدل می کنند. اگر خانمی با لباسی باز از پشت شیشه سالن عبور کند، با چشمانی حریص از روی صندلی نیم خیز می شوند تا حتی چند ثانیه شهوت هم هدر نرود؛ سپس دوباره با قیافه ای بی خیال، خواب آلود و دلخور روی صندلی هایشان ولو می شوند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

سه نما از یک واقعیت (نمای اول)

هواپیما تازه در دبی به زمین نشسته است. اتوبوس مان روی باند پرواز به سمت سالن فرودگاه در حرکت است. در اطرافم هم میهنانم را می بینم که لبخندهایی از رضایت بر چهره دارند. به سختی می توان بین خانمهایی که در تهران سوار هواپیما شدند و اینها که در امارات پیاده شدند ارتباطی پیدا کرد. اینها همه بدون روسری و تی شرت به تن هستند. حتی چهره هاشان هم زیر آرایش کاملا تغییر کرده است. نمی دانم چه موقع و کجا ناگهان همه با هم تغییر قیافه داده اند. خانم مسنی که در اتوبوس جایی برای نشستن پیدا نکرده یک دستش به میله است و دست دیگرش با سماجت تلاش می کند تا مانتو را از تنش درآورد. گویی فریضه ای است که اگر چند دقیقه ای صبر کند تا به فرودگاه برسد قضا می شود. ناگهان اتوبوس ترمز می کند و او در وضعیتی نامتعادل به جلو پرتاب می شود. خوش شانس است که در آخرین لحظه می تواند تعادلش را حفظ کند. با این حال از تلاش دست نمی کشد. سرآخر مانتو مچاله شده را با حرص در ساک دستی اش جا می دهد و سپس رضایتمندانه به دیوار اتوبوس تکیه می دهد.