۱۳۸۶ تیر ۵, سه‌شنبه

بازی های زندگی

از روز نهم جون تا امروز شرایط زندگی ام در اینجا تغییر کرده است. خلاصه ماجرا این است که باید دنبال محلی جدید برای سکونت باشم. آنها که با اوضاع و شرایط اینجا آشنا هستند به خوبی می دانند که هزینه زندگی در لوس آنجلس کمرشکن است. ناچار، شهر دیگری را برای زندگی انتخاب کرده ام. امروز بلیط پرواز یکسره ام به شهر هوستون تگزاس را رزرو کردم. به یکصد و شصت و چهار دلار. و پنج دلار هم هزینه رزرواسیون اینترنتی که جمعا می شود یکصدو شصت و نه دلار. روز ششم جولای، ساعت شش و چهل دقیقه صبح، عازم هوستون خواهم بود. پرواز یکصدو چهل و چهار خطوط پروازی فرانتیر، پس از هزار و سیصد و شصت کیلومتر پرواز، در ساعت نه و پنجاه و سه دقیقه در دنور به زمین می نشیند و ساعت ده و چهل دقیقه از دنور برمی خیزد تا پس از طی هزار و چهارصد و ده کیلومتر دیگر در ساعت دو بعد از ظهر مرا به هوستون برساند.

همه اینها که گفتم شرح مفصل و دقیقی بودند از نقطه عطف جدید زندگی ام در آمریکا. مسیری که امروز برگزیده ام، همان مسیری است که هنگام اولین سفرم به آمریکا آن را انتخاب کرده بودم و به دعوت دیگرانی از آن منصرف شدم. راه را کج کردم و سر از لوس آنجلس درآوردم، تا پس از قریب به یک سال و هشت ماه تحمل فشارهای روحی و مالی مختلف و با بودجه ای بسیار کمتر از روز نخست، به همان جایی برسم که روز اول برایش برنامه ریزی کرده بودم. و این یعنی زندگی. یعنی طبیعت خشن و عبوس زیستن، که کمترین غفلت و اطمینان زودرسی را بر نمی تابد.

از امروز، به حکم تغییری که در شرایط زندگی ام ایجاد شده، حال و هوای این صفحه را نیز قدری تغییر داده ام. واضح ترین تغییر آن است که بنابر الزاماتی و بر خلاف میلم، دوستان نمی توانند بر این صفحه کامنت بگذارند؛ ولی کماکان از خواندن نظرات و گپ های دوستانه شما از طریق پیغامهایی که می فرستید یا کامنت هایی که بر وبلاگم می گذارید خوشحال خواهم شد. جدای از این صفحه، ایمیل قبلی ام هم کماکان فعال است و از آن طریق هم می توانیم با هم در تماس باشیم. در ضمن، شماره تلفن سابقم هم کماکان فعال است.

متاسفانه شرایط وادارم کرده که رادیکال ترین روش را برای ادامه زندگی در آمریکا برگزینم. احتمالا پس از رسیدن به هوستون چند هفته ای در مسافرخانه ای اقامت خواهم کرد. در این فاصله باید کاری پیدا کنم که زندگی ام را تامین کند. مسلما در چنین شرایطی به اینترنت و کامپیوتر دسترسی نخواهم داشت. لاجرم برای هرگونه ارتباط سریع با من، در این فاصله زمانی، راهی جز تماس تلفنی باقی نمی ماند. بنابراین سکوت اینترنتی ام از روز ششم جولای به بعد، تنها به دلیل عدم دسترسی ام به کامپیوتر خواهد بود.

نهایتا اینکه علی رغم مشکلات فراوان هنوز روحیه ام خوب است و به آینده امیدوارم. به نظرم می توانم از این گردنه سخت بگذرم. اما زمان بر صحت ادعایم قضاوت خواهد کرد. هر لحظه مهاجرت یعنی انتظار. انتظار یک خبر جدید، یک تحول جدید و شاید هم یک تحمل جدید!

۱۳۸۶ خرداد ۲۲, سه‌شنبه

یاد مادربزرگ بخیر!

ساده بود و ساده سخن می گفت. اما لحن کلامش حکایت از آن داشت که در پس این سادگی ژرفایی است. ژرفایی که از جنس فلسفه نیست. از جنس تجربه است. و من آن سالها کم تجربه تر از آن بودم که به عمق سخنش پی ببرم. تنها آن ژرفا را حس می کردم و گفته هایش را در گوشه ای از ذهنم نگاه می داشتم. تا روزگاری برسد که به مدد تجربه، رمز سخنش را بیابم.


شنبه زادروزم بود. سی و دومین سال زندگی ام را پشت سر گذاشتم. دوستان و بستگان به رسم یادگار هدیه دادند و روزگار درس. و می دانید که روزگار تا نزند نمی آموزاند. اما به مدد همین درس، با پوست و گوشت و استخوان معنی سخن مادربزرگ را فهمیدم که می گفت "کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من"


راستی کدامیک به ثواب نزدیکتر است؟ آنکه نردبانش را به همسایه امانت نمی دهد یا آنکه امانت می دهد و وقتی که او به پله آخر رسید به ناگاه نردبان را از زیر پایش می کشد که “نظرم عوض شده است”؟!


این روزها مرتب آن شعر زیبایی که در وبلاگ کیوان عزیز خواندم را زمزمه می کنم:
چند روزی هست حالم دیدنی است ...