۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

سینما

در گوشه و کنار شهر، سالن هایی بزرگ و تاریک با صندلی هایی به هم فشرده، همچون کندوهایی، زنبورانِ کارگرِ خسته از کار روزانه را به انتظار نشسته اند. آدم های خسته و دلزده از زندگی، می آیند و در کندوی دلخواهشان می نشینند تا در تاریکی آن، آسوده از نگاه دیگران، زندگی را آنچنان که می پسندند ببینند.

چراغ ها که روشن می شوند، می بینیشان که با دلخوری و تنبلی از جا برمی خیزند. زیرا که آن بیرون، زندگی با چهره ای عبوس به انتظارشان است.

۲ نظر:

Kayvan گفت...

I didn't know you can see me in the morning! Thats my life

مهرداد گفت...

براستی زندگی چیزی جز نبردی برای رسیدن به آرامش نیست. ولی علت این که بهمون تو این دنیا سخت میگذره اینه که دلمون خیلی چیزها میخواد و انتظارات زیادی از زندگی داریم. نمیگم بایست به کم قانع باشیم، ولی خوب هر چیز گرانبهایی رو بخواهیم بایست بدونیم که مستلزم سپزی نمودن زمان بسیاریه، ولی عمر ما محدوده و بیشتر عذاب ما هم همینه که در یک زمان محدود دلمون میخواد هر چیزی رو که میخواهیم داشته باشیم ولی متاسفانه اینطور نیست! اگر زرنگ باشیم با بخت خودمون شادی خواهیم نمود.