۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

از من تا ما

روز بیست و یکم مارچ در فرودگاه بین المللی شهر هیوستون به انتظار پرواز امارات نشسته ام. به آدمها نگاه می کنم و لبخندهای دوستانه شان را با لبخند پاسخ می دهم. در بینشان زندگی می کنم اما، فاصله ای نامرئی میان ماست. فاصله ای که گرچه مانند جدار حبابی نازک و شفاف است اما حذف ناشدنی است.

تا ساعاتی دیگر اما، در تهران خواهم بود. شهری که چهره تمام ساکنانش برایم آشناست . آنچنان آشنا که گویی سالها با آنها زیسته ام. چهره هایی آشنا اما عبوس و نامهربان. با این همه، خوب می دانم به ایران که برسم مانند قطره ای خواهم شد که در دریا چکیده باشد.

۳ نظر:

Mohammad Yousefi گفت...

نمي‌دونم كه چرا اينجوريه كه وقتي توي ايرانيم حالمون از رفتارهاي و بدبختي‌هاي اين مملكت بهم مي‌خوره. اما وقتي كه از ايران دور مي‌شيم اون حال بهم خوردنمون به يك حس خوب تبديل مي‌شه.
من هم خيلي‌ها رو ديدم كه اينجورين، اما خوب تحمل هر دو طرف هم خيلي سخته.

Kayvan گفت...

ولی من چنین حسی ندارم. بعکس رفتنم به ایران مرگبار است و در برگشتم بجای هواپیما خودم بال در می آورم

گلی به جمال مملکتمان که در من چنین حسی ایجاد کرده است. منی که سالها اصولا قصد ترک وطن را نداشتم

یادم هست، آن وقتها که برای ماموریت مکررا به جنوب سفر میکردم، چنین حس بی تابیی را در بازگشت به تهران داشتم. ولی حالا همان حس (و بلکه شدیدتر) در ترک تهران در من حادث میشود.

مهرداد گفت...

کیوان عزیز. جانا سخن از دل ما میگوئی.