۱۳۸۶ خرداد ۲۲, سه‌شنبه

یاد مادربزرگ بخیر!

ساده بود و ساده سخن می گفت. اما لحن کلامش حکایت از آن داشت که در پس این سادگی ژرفایی است. ژرفایی که از جنس فلسفه نیست. از جنس تجربه است. و من آن سالها کم تجربه تر از آن بودم که به عمق سخنش پی ببرم. تنها آن ژرفا را حس می کردم و گفته هایش را در گوشه ای از ذهنم نگاه می داشتم. تا روزگاری برسد که به مدد تجربه، رمز سخنش را بیابم.


شنبه زادروزم بود. سی و دومین سال زندگی ام را پشت سر گذاشتم. دوستان و بستگان به رسم یادگار هدیه دادند و روزگار درس. و می دانید که روزگار تا نزند نمی آموزاند. اما به مدد همین درس، با پوست و گوشت و استخوان معنی سخن مادربزرگ را فهمیدم که می گفت "کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من"


راستی کدامیک به ثواب نزدیکتر است؟ آنکه نردبانش را به همسایه امانت نمی دهد یا آنکه امانت می دهد و وقتی که او به پله آخر رسید به ناگاه نردبان را از زیر پایش می کشد که “نظرم عوض شده است”؟!


این روزها مرتب آن شعر زیبایی که در وبلاگ کیوان عزیز خواندم را زمزمه می کنم:
چند روزی هست حالم دیدنی است ...

هیچ نظری موجود نیست: