۱۳۸۵ اسفند ۲۸, دوشنبه

سهم من از بوسه باد

نوروز نزديك است. چند ساعتي به تحويل سال مانده. در آيين ماست كه در آغاز سال نو غبار از خانه مي‌روبيم، هفت سين مي‌چينيم، به ديدار فاميل و دوستان مي‌رويم و براي يكديگر سال خوش و پر از موفقيت آرزو مي‌كنيم. اضافه بر همه اين آيين ها اما، توصيه‌اي هم هست كه شايد ريشه در سنت‌هاي باستاني ما ايرانيان نداشته باشد، اما توصيه خوبي است. مي‌گويند زماني از آخر سال را صرف مرور گذشته خود كنيد و خود را در سال رو به پايان ارزيابي كنيد. آنچه در پي مي‌آيد مروري سريع است بر آنچه از ابتدا تا به امروز بر من گذشته. اگر مهلتي بود و رمقي براي نوشتن، ادامه آن را به تناسب در روزهاي سال آتي در همين وبلاگ خواهم نوشت.

جنگ كه شروع شد بچه بودم. كوچكتر از آنكه معني جنگ را بدانم و مشكلاتي كه در پي دارد را. نمي‌دانستم اين سرودهاي حماسي كه مرتب از بلندگوي مدرسه‌مان در زنگ‌هاي تفريح مي‌شنوم مايه تفريح همسالانم در ديگر نقاط دنيا نيست. كوچك بودم و هنوز شعارهاي مرگ بر شاه و بختيار، بختيار دولت بي اختيار و اي سگ چهار ستاره ...را بي آنكه بدانم يعني چه زمزمه مي‌كردم؛ و جنگ شروع شد. روزي كه جنگ شروع شد را دقيقا بخاطر ندارم. همينقدر مي‌دانم كه وقتي چشم باز كردم در ميان معركه بودم.

هنوز كوچك بودم و طعم كودكي را بخوبي نچشيده بودم كه فهميدم براي هر چيزي بايد در صف ايستاد؛ شير، پنير، برنج، گوشت و هرچيزي كه فكرش را بكنيد. در همان دوران بود كه به جاي برنامه خردسالان در تلويزيون، اخطارهايي را تماشا مي‌كردم كه مي‌گفتند به كيف يا ساكي كه در خيابان رها شده است دست نزنم چون احتمال دارد بمب باشد و منفجر شود. من آن موقع معني بمب و مرگ را فهميدم. يادم مي‌آيد كه بعد از ديدن آن برنامه‌ها چقدر از كيف‌ها يا ساك‌هايي كه در گوشه‌اي از خيابان رها شده بودند مي‌ترسيدم.

واين تازه آغاز راه بود. هنوز انقلاب بايد خيلي چيزهاي ديگر به من مي‌آموخت. بمباران هوايي شهرها درس بعدی همسن و سالان من بود. اولين باري كه خبر حمله هوايي را شنيدم خيلي هيجان زده شدم، حمله هوايي براي من يادآور فيلم‌هاي جنگي بود كه هميشه بيننده از صدمات انفجارهاي مكرر در آنها مصون مي‌ماند. بعدها ياد گرفتم كه موقع حمله هوايي چراغ‌ها را خاموش مي‌كنند و زیر پله‌ها پنهان مي شوند تا در صورت انفجار در محلی مدفون شوند كه تا رسيدن امداد، اميد زنده ماندن بيشتر باشد. آن موقع معني زنده مدفون شدن يك انسان را فهميدم.

درس‌هاي انقلاب را يكي پس از ديگري مي‌آموختم من ايرانيم آرمانم شهادت... آن موقع بود كه ايراني بودن و شهادت در ذهنم به هم گره خوردند. ولي هنوز نميدانستم شهادت يعني چه. تا اينكه در سيزده سالگي پيكر بي جان شهيدي را به مدرسه‌مان آوردند تا دانش‌آموزان را با فرهنگ شهادت آشنا كنند. مي‌گفتند پسرك دوران راهنمايي را در مدرسه ما گذرانده بوده است. ولي بعدها تحصيل در دبيرستان را رها كرده و به جبهه رفته و شهيد شده است. ناظم ها مي‌شناختندش. تابوت را دور حيات گرداندند و در گوشه‌اي از حيات بر زمين گذاشتند و در آن را باز كردند تا همه دانش آموزان در كيسه پلاستيكي بزرگ و شفاف كه دو سر آن گره شده بود، پيكر جدا افتاده از سرش را تماشا كنند. با چه مشقتي از دست ناظم‌هاي مدرسه فرار كردم تا توانستم به حياط نروم و آن صحنه را نبينم. برايشان داستان بافتم كه ناراحتي عصبي دارم. خاطرم هست كه ناظم مدرسه بعد از ديدن آن صحنه چه زاري مي‌زد و چگونه دو سه نفري كشان كشان به دفتر آوردندش. بچه هايي كه آن صحنه را ديده بودند به چه حال نزاري افتاده بودند. آن روز فهميدم شهادت يعني چه.

بعد از مدتي دوران بمباران‌ شهرها تمام شد و نوبت حمله‌هاي موشكي رسيد. اين بارحملات به مراتب سنگين‌تر بودند. گاهي چندين بار در روز و هر بار چندين موشك شليك مي‌شدند. وضع به حدي وخيم شد كه در حياط مدرسه‌‌ها پناهگاه ساختند. با آژير قرمز به هزارتو‌هاي بتني سرد و مرطوب ساخته شده در زير زمين كه سقف‌ كوتاهي داشتند پناه مي‌برديم. آن زمان چهارده يا پانزده ساله بودم. به خاطر دارم چقدر از خراب شدن آن بلوك‌هاي بزرگ بتني بر سرم واهمه داشتم. بلوك‌هاي سرد و مرطوب كه از گوشه و كنارشان قطره قطره آب مي‌چكيد. اما اين پايان ماجرا نبود.

درس بعدي آمادگي براي حمله شيميايي بود. ياد گرفتيم كه آژير سبز آژير حمله شيميايي است. هنگام شنيدن اين آژير بايد به ارتفاعات مي‌رفتيم. مي‌گفتند اگر نتوانستيد به ارتفاعات برويد خود را در داخل حمام محبوس كنيد و شير آب را باز بگذاريد تا حمام بخار كند. در بيرون خانه هم بايد جلوي بيني و دهانمان را با پارچه مرطوب مي‌پوشانديم تا ريه هايمان با اولين تنفس گاز از كار نيفتند. مي‌گفتند گاز خردل خيلي خطرناك است با يك نفس و به چشم بر هم زدني مي‌كشد. تصاوير كشتار حلبچه را بارها از تلويزيون ديده بوديم و مي‌دانستيم كه موضوع اصلا شوخي‌بردار نيست. آن روزها مادران به توصيه مسئولان مدارس ماسكي پارچه‌اي برايمان دوخته بودند تا هميشه در جيبمان باشد و هنگام خطر از آن استفاده كنيم.

خاطرم هست وسط حياط مدرسه را گودبرداري مي‌كردند تا پناهگاه بسازند. مراسم صبحگاه را در صف‌هايي به هم فشرده در كنار گودال بزرگ وسط حياط مدرسمان، كه بعدها پناهگاه شد، و در ميان خاك و گلي كه در آن روزهاي سرد زمستان تمام حياط مدرسه را پوشانده بود برگزار مي‌كرديم. روزي يك گروه تلويزيوني از كشوري خارجي آمد تا از اين اوضاع فيلم‌برداري كند. همينقدر مي‌دانم كه از چشم‌بادامي‌ها بودند. دوربين را جلوي در بزرگ فلزي ساختمان مدرسه گذاشته بودند و با اشتياق از حركت صف‌هاي ما از داخل حياط به داخل ساختمان مدرسه فيلم‌برداري مي‌كردند. وقتي از جلوي دوربينشان ‌گذشتم حس بدي داشتم. احساس مي‌كردم فردا فيلم ما را در تلويزيون‌هاي آن دورترها نشان مي‌دهند و مردم با ظرفي غذا در دست بي‌خيال جلوي تلويزيون نگاهي به ما مي‌اندازند و مي‌گويند بيچاره‌ها!. يعني همان چيزي كه گاهي ما حين ديدن مردم سومالي با شكم‌هاي برآمده و بدن‌هاي استخواني مي‌گفتيم. آن روز آموختم كه ما بيشتر به بيچارگان جهان نزديكيم تا مردم خوشبخت دنيا.

موشكباران‌ها شديد شده بودند. ما با مرگ مي‌زيستيم. كمتر روزي بود كه موشكي در جايي از تهران سر پناهي را خراب نكند و خوني نريزد. مسئولان آموزش و پرورش شرايط را خطرناك‌تر از آن ديدند كه مدرسه‌ها به كارشان ادامه دهند. اگر يكي از آن موشك‌ها در مدرسه‌اي منفجر مي‌شد فاجعه‌اي بزرگ پيش مي‌آمد. مدرسه‌ها را تعطيل كردند. عده‌اي به شهرهاي شمالي كشور، كه از برد موشك‌هاي عراقي دور بود، گريختند. گروهي ديگر همين نزديكي‌ها در بومهن و رودهن جايي پيدا كردند و خيلي‌هاي ديگر مانند ما در شهر ماندند. ما با مرگ خو گرفته‌بوديم. گاهي چند خانواده‌ در خانه‌اي كه امن تر بود جمع مي‌شدند و با هم زندگي مي‌كردند. زندگي مختل شده بود. تلويزيون برنامه‌هاي آموزشي پخش مي‌كرد تا بچه‌ها با كمك تلويزيون درس بخوانند. من راديو ضبط كوچكي داشتم. جلوي تلويزيون مي‌نشستم و صداي برنامه‌ها را ضبط مي‌كردم تا بعدها چند بار گوش كنم و نكات آن را مرور كنم. آن روز معني آوارگي را آموختم.

بعد از مدتي موشكباران‌ها قطع شدند. گاهي اوضاع شهرها آرام بود ولي پس از چند ماه و يا يك سال حملات شروع مي‌شدند. به اين حملات موجي عادت كرده بوديم. مدرسه‌ها باز شدند و به مدرسه بازگشتيم. اعلاميه‌اي در راهروي مدرسه به ديوار بود و همه روبروي آن جمع شده بودند. اعلاميه فوت يكي از هم مدرسه‌اي‌هايم بود. يكي از موشك‌ها به خانه‌شان خورده بود و او را از ميان ما برده بود. او را نمي‌شناختم ولي وقتي خبر را خواندم حس عجيبي داشتم. مرز باريكي بين خودم و او كه عكسش بر ديوار بود مي‌ديدم. ترسي آميخته به حيرت وجودم را فرا گرفته بود. آن روز آموختم كه بچه‌ها هم مي‌ميرند.

اوريانا فالاچي، خبرنگار مشهور ايتاليايي، در كتاب خود با نام زندگي، جنگ و ديگر هيچ كه گزارشي است از جنگ ويتنام، گفته‌هاي يك سرباز آمريكايي را نقل مي‌كند كه دوست صميميش را در جنگ از دست داده است. او مي گويد كه وقتي در سنگر در كنار دوستش مي‌جنگيده به ناگاه متوجه موشكي شده كه به سرعت بطرفشان مي‌آمده؛ او به ناگاه خود را به سويي پرتاب مي‌كند و آرزو مي‌كند اي كاش موشك به او نخورد و بجاي او دوستش قرباني شود. همين اتفاق هم مي‌افتد، دوستش از بين مي‌رود و او براي آرزويي كه كرده بوده دچار عذاب وجدان مي‌شود. آن روزها من نيز به تجربه‌اي مشابه رسيده بودم. وقتي صداي آژير بلند مي‌شد و در گوشه‌اي پناه مي‌گرفتيم من به سقف خيره مي‌شدم و در ذهنم لحظه‌اي را تصور مي‌كردم كه سقف با صداي انفجار مهيبي بر سرم بريزد و گرد و خاك فضاي ريه‌ام را پر كند. از خودم مي‌پرسيدم اگر زير آوار زنده مدفون شوم، آيا طاقت يك يا دو روز تحمل درد و خونريزي و گرسنگي و تشنگي را خواهم داشت؟ ولي واقعيت فرصت زيادي براي تخيل باقي نمي‌گذاشت و اندام سرد و زمختش را با صداي اولين انفجار به رخ مي‌كشيد. و من در دل انفجارها را مي‌شمردم يك، دو، سه ... خدايا بس است ديگر! بس است! شايد بعدي نصيب ما شود، بس است! وقتي از راديو صداي آژير سفيد را كه خبر از پایان حمله هوايي داشت مي‌شنيدم نفس راحتي مي‌كشيدم كه امروز هم موشك‌ها نصيب ما نشدند. ولي متاسف مي‌شدم براي آنانكه ناخواسته بر سر راه موشك‌ها قرار گرفته بودند. منصفانه نبود! اين درس براي يك پسربچه نوجوان بيش از حد مشكل بود ولي جنگ حكم مي‌كرد كه آن را بياموزم.

در يكي از موشكباران‌ها دم سرد مرگ را بر روي صورت خود حس كردم. آژير قرمز به صدا درآمد و پناه گرفتيم. چند دقيقه‌اي در سكوت گذشت. داشتم فكر مي‌كردم كه این هم يكي از آن مواردي است كه به اشتباه، حمله هوايي اعلام شده كه به ناگاه صداي انفجار مهيبي خانه را لرزاند، دومي بلافاصله بعد از اولي و مهيب‌تر، سومي بلافاصله و مهيب‌تر، چهارمي ، پنجمي پشت سرهم و بي وقفه. صداها مهيب تر و مهيب تر مي‌شدند و ما مي‌دانستيم كه رديف موشكها لحظه به لحظه به ما نزديك تر مي‌شوند؛ انفجار ششم پنجره خانه را به شدت لرزاند بطوريكه من خودم را آماده كردم تا سوزش نشستن خورده‌هاي شيشه را در بدنم تحمل كنم. با عضلاتي منقبض خودم را آماده استقبال از مرگ كردم كه سكوت حكمفرما شد. آن روز شنيدم موشك ششم به بيمارستان نزديك خانه ما برخورد كرده است. امروز كه آن دوران را به ياد مي‌آورم اشك در چشمانم حلقه مي‌زند براي آن شادي و شور كودكانه كه حق ما بود و ديگران با حماقت‌هايشان از ما ستاندند و بجايش اين خاطرات را به ما هديه كردند.

من با آموزه‌هاي انقلاب بزرگ شدم. راستش را بخواهيد هيچ وقت نفهميدم چطور و چه زماني بزرگ شدم. چه زماني كودكي‌ام به پايان رسيد و آبا اصلا دوران كودكي داشتم يا نه. ولي بعدها فهميدم كه در بعضي از نقاط اين دنياي پهناور، انسانهايي زندگی مي‌كنند كه تا لحظه مرگ نيز مجبور نيستند حتي يكي از آموزه‌هاي انقلاب ما را بياموزند. از همان اوايل كودكي مرتب از تلويزيون و رادیو شعارهاي جنگ، جنگ تا پيروزي، راه قدس از كربلا مي‌گذرد و خيلي شعارهاي ديگر را شنيده بودم. شبي برنامه‌هاي تلويزيون قطع شد و آقای رفسنجاني اعلام كرد كه ايران قطعنامه پانصد و نود و هشت را پذيرفته است. همه خوشحال شدند و من هم. خيلي دلم مي‌خواست بدانم كشوري كه جنگ نمي‌كند چگونه كشوري است. آخر تا آن زمان و با آن همه تبليغات به نفع جنگ، فكر مي‌كردم تمام زندگي من در جنگ خواهد گذشت. آن روز تفاوت شعار و شعور را آموختم.

دوران دبيرستان به هر شكلي كه بود گذشت. وارد دانشگاه شدم. دیگر بزرگ شده بودم و مي‌بايست وارد دنياي بزرگترها مي شدم! من كه تا آن موقع تنها مسير مدرسه تا خانه و بالعكس را مي‌شناختم و سر از كتاب و دفتر بيرون نمي‌آوردم اينك مي‌خواستم جنس مخالفم را بشناسم. مي‌خواستم بدانم كلاس مختلط چگونه جايي است. رشته تحصيلي من فقط مختص پسران بود ولي دانشگاه مختلط بود. همان سال اول ورودم به دانشگاه، پسرها و دخترها را از هم جدا كردند. روزهاي فرد دخترها و روزهاي زوج پسرها. يا اينكه يك روز از صبح تا ظهر پسرها و فردايش بالعكس. آنقدر براي كارهاي تحصيلي و اداري به دردسر افتاده بودم كه خيال آشنايي با جنس مخالف از سرم پريد. وقتي گفتند دخترها را به ساختماني ديگر منتقل مي‌كنند، خيلي هم خوشحال شدم كه از شر اين بازي زوج و فرد و صبح و عصر خلاص شديم. آن روز از انقلاب آموختم كه مرد و زن به خاطر ذاتشان مزاحم همديگرند و هرقدر دورتر از همديگر باشند بهتر است. آن روزها هرقدر به مسئولان دانشگاه اعتراض كرديم كه مشكلات را ببينند و دست از اين بازي‌ها بردارند، كسي كمترين توجهي به حرف ما نكرد. از دانشگاه آزاد اسلامي آموختم كه اراده اقليت مافوق خواست اكثريت است.

روزي از خيابان صداهاي عجيبي شنيدم. صداي همهمه و آشوب. از پنجره به بيرون نگاه كردم و رودي از جوانان را ديدم كه بر عليه نظام شعار مي‌دادند و در خيابان روان بودند. تنها چند دقيقه طول كشيد تا تصميم بگيرم كه به آنان بپيوندم. با خودم گفتم اين زماني است كه اگر بي‌خيال در كنار خانه بنشينم تا آخر عمر از خودم شرمنده خواهم شد. يادم مي‌آيد وقتي داشتم آماده مي‌شدم تا به تظاهركنندگان بپيوندم با خودم مي‌گفتم بالاخره لحظه نهايي فرا رسيد. بالاخره جامعه فهميد كه زبان سخن گفتن با اين رژيم چگونه زباني است. مادرم خواست مانعم شود. برايش گفتم اگر امروز بيرون نروم تا آخر عمر شرمنده خواهم ماند. چه مادر نازنيني بود! پذيرفت و گفت فقط مواظب خودت باش. مادر كه جواني را در انقلاب سال پنجاه و هفت گذرانده بود، شايد فكر مي‌كرد امروز نوبت انقلاب ماست. شايد آن زماني كه انقلاب سال پنجاه و هفت آغاز شد، مادران و پدران آن روزگار كه درگيري‌ها و شورش‌هاي بيست و هشت مرداد را ديده بودند مي‌انديشيدند كه امروز نوبت شورش و انقلاب فرزندانشان است. به تظاهرات پيوستم و مزه شيرين آن را فرداي آن روز چشيدم. فرعون متكبر با وضعي نزار در تلويزيون دولتي مملكت، همه جوانان را فرزندان خود ‌خواند و ‌گفت بارها به عمالش گفته كه مزاحم مردم نشوند ولي گوش نمي‌كنند. ‌گفت اگر به من توهين كردند و يا عكسم را پاره كردند به آنها كاري نداشته‌ باشيد. آن روزها تمساح‌ اشك مي‌ريخت و منتظر بود تا فرصتي مهيا شود و با جهشي طعمه را بين آرواره‌هاي خود خورد كند. و آن روز فرا رسيد.

در آن روزها كه دانشجويان در حلقه نيروهاي لباس شخصي باطوم به دست و مزدوراني كه گاز اشك‌آور را مستقيم به مردم شليك مي‌كردند با عفريت زمانه خود درگير نبردي هولناك بودند، فريادهاي مردم به ما ملحق شويد را همه ايرانيان شنيدند ولي اكثرشان مانند كركس‌هايي كه منتظر مي‌مانند تا نبردي به پايان برسد و لاشه‌اي مهيا شود تا به ناگاه از همه سو بر آن هجوم آورند و سهم خود را بطلبند خاموش و بي‌تفاوت در كنار خيابان‌ها اين نبرد دهشتناك را نظاره ‌كردند. رژيم به نفس افتاده بود و ما متحير كه اينان همان بت‌هاي سنگي و بزرگ ديروز هستند كه امروز اينگونه و به اين سادگي به سان كلوخي ترك برداشته‌اند. خوب يادم هست كه روزهاي آخر، هليكوپتر نيروي انتظامي رژيم در ارتفاعي فوق‌العاده پايين پرواز مي‌كرد و با بلندگو از دانشجويان داخل و اطراف دانشگاه تهران مي‌خواست كه متفرق شوند. ارتفاع هليكوپتر آنقدر پايين بود كه به راحتي مي‌شد سرنشينان آن را ديد. آن روز آموختم كه جنگ شرط تنفس در جامعه ماست.

چيزي به پيروزي نمانده بود. شهرهاي ديگر هم شلوغ شده بودند كه به ناگاه دشنه‌اي بر پشت اين جنبش نشست. مسئولين انجمن‌هاي اسلامي و رييس جمهور وقت توطئه‌اي چيدند. شورش را خاتمه يافته اعلام كردند و با ژستي متفكرانه اعلام كردند مطالباتشان را از طريق مذاكره و گفتگو دنبال خواهند كرد. آيا اينان همان كركساني نبودند كه اينبار قباي مدنيت به تن كرده بودند و مي‌خواستند دسترنج هزاران دانشجو را بر سر ميز مذاكره تصاحب نمايند؟ جنبش دانشجويي با صدايي مهيب كه تا قرن‌ها در تاريخ اين كشور طنين‌انداز خواهد ماند دو پاره شد. گروهي سكوت كردند و گروهي ديگر تلاش كردند به مبارزه ادامه دهند ولي با قلت نفرات به چشم برهم زدني پشتشان بر خاك كوبيده شد. و پس از آن سكوتي آميخته به حيرت. تمساح فرصتي يافته بود وشكار را بين آرواره‌هايش گرفته بود. آن روز آموختم كه در اين سرزمين اطمينان واژه‌اي نا آشنا است.

از فرداي آن روز فعالان دانشجويي، همانهايي كه قرار بود فرزندان شخص اول حكومت باشند يكي پس از ديگري دستگير شدند و نيروهاي لباس شخصي در بيدادگاه‌هاي رژيم تبرئه شدند. آنان كه لاشه را در خيابان‌هاي اطراف دانشگاه نيافته بودند به بيت رهبري رفتند و بيعت كردند. در يك شب دهها روزنامه اصلاح طلب توقيف شدند و نويسندگان و مسئولانشان روانه زندان شدند. تنها چند روزنامه انگشت شمار، همانها كه جيره از دولت مي ستاندند باقي ماندند. آن روز تصميم گرفتم كه هرگز روزنامه نخوانم.

نفرت عميقي از اوضاع در دلم نشسته بود. در ذهنم بين خودم و جامعه، خودم و سياستمداران، خودم و هر چيزي كه ردي از ايران و ايراني داشته باشد خط افتراق پر رنگي كشيدم. ديگر از همه چيز حالم به هم مي‌خورد: دين، مليت، سرزمين ... همه چيز! حالا ديگر آنقدر پر از نفرت سركوب شده بودم كه يك جوان ايراني از نسل انقلاب باشم.

تصميم به مهاجرت گرفتم. چه روزها كه براي برنامه ريزي مهاجرت به آنسوي آبها صرف شد. چه روزها كه با حسرت به تابلوي اعلانات سفارت كانادا و استراليا خيره شدم. چه هزينه‌ها كه صرف بررسي صلاحيتم براي مهاجرت به كانادا شد. من كه حالا مدرك كارشناسي ارشد در مهندسي مكانيك داشتم و فقط خدا مي‌داند چه روزها كه مي‌توانست به خوشي و شادي بگذرد را صرف تحصيل كرده بودم و اتفاقا دانشجوي بدي هم نبودم اكنون صلاحيتم را تكه كاغذي رنگ و رو رفته در تابلوي اعلانات سفارت كانادا و يا استراليا رد مي‌كرد. مي‌گفت بايد بيشتر از اين باشم كه هستم. به تدريج اين واقعيت صريح، ساده و در عين حال كوبنده را پذيرفتم كه امتيازم براي مهاجرت به كانادا به حد نصاب هفتاد و شش نمي‌رسد تا بتوانم صدها هزار تومان خرج كنم و سالها در صف بمانم تا نهايتا روزي از زبان يكي از مسئولين سفارتخانه بشنوم كه آري يا نه. من كه تمام دورانهاي طلايي زندگي‌ام را تا آن روز جز به تحصيل ومطالعه نگذرانده بودم به همين سادگي و در غروب سرد يك روز زمستاني جلوي تابلوي زهوار در رفته سفارت كانادا به اين نتيجه رسيدم كه صلاحيت ندارم. آن روز آموختم كه شهروند يك كشور جهان سوم بودن يعني چه و آن روز فهميدم كه تاوان حماقت‌هاي ديگران را دادن چه درد كشنده‌اي دارد.

تسليم شدم به جبر زمانه. روزهاي بعد به بيهودگي گذشت: كار كردن، پول درآوردن و خرج كردن. ديگر حتي حوصله‌اي براي مطالعه هم برايم باقي نمانده بود. تا اين كه يك روز سنگي مفت پرتاب كردم و گنجشكي افتاد: در قرعه كشي كارت سبز برنده شدم. آن شب كه خبرش را از زبان برادرم شنيدم در اتاقم را بستم و خدا مي‌داند چقدر بالا و پايين پريدم. از ذوق روي پايم بند نمي‌شدم. احساس زنداني محكوم به حبس ابدي را داشتم كه كورسويي از اميد به رهايي بر دلش تابيده است. از فرداي آن روز مهاجرت به آمريكا روزنه‌ اميدم شد. لقمه لذيذي كه به چاشني مليتم آغشته شد و راه گلويم را بست.

در اولين فرصت ممكن فرم‌هاي درخواست اطلاعات شخصي را پر كردم و براي آمريكا پست كردم. هفت ماهي گذشت و در پاسخ تمام پيگيري‌هاي من تنها مي‌گفتند اطلاعات شما در دست بررسي است. به تدريج از گرفتن پاسخ نا اميد شدم. اواخر سال هشتاد و سه بود. به توصيه يكي از دوستان، آخرين پيگيري را هم انجام دادم و پاسخ گرفتم كه مصاحبه‌اي براي روز پانزدهم مارچ برايم تنظيم كرده‌اند. قضيه از اين قرار بود كه زمان مصاحبه را طي نامه‌اي برايم پست كرده بودند و به دستم نرسيده بود. نامه‌اي كه چند روز مانده به مصاحبه به دستم رسيد. به هر مكافاتي بود مدارك را آماده كردم و روانه امارات شدم. با هزار ذوق و شوق كه آخر راه به سرزميني يافته‌ام كه فرهنگش را مي‌پسندم. عمر اين شادمانگي اما، با اولين برخود خارج از نزاكت يكي از مسئولين سفارت آمريكا كوتاه شد. هنوز طعم اين موفقيت به كامم ننشسته بود كه دريافتم مهر بيگانگي بر پيشاني‌ام نشسته است. آنقدر ناراحت بودم كه دعا مي‌كردم هرچه سريعتر گذرنامه‌ام را پس دهند و بازگردم. وقتي يكي از مسئولين از آن سوي گيشه نامم را خواند و گفت شرايط مهاجرت را دارم ولي بايد چند ماهي صبر كنم تا روي وب سايتشان زمان صدور ويزا را اعلام كنند، آنقدر بي‌ميل به حرف هايش گوش دادم كه فكر كرد منظورش را نفهميدم و چند بار حرفش را تكرار كرد. آن روز فهميده بودم بيگانه بودن چه حالي دارد. حالي كه بعدها وقتي شماره‌ بيگانگي‌ام را از دولت آمريكا گرفتم تكرار شد.

چهار ماهي گذشت تا ويزا برايم صادر كردند. روزي كه ويزا را در پاسپورتم چسباندند از امارات به برادرم اس-ام-اس زدم كه گرفتمش! و او هم بلافاصله پاسخ داد اي ول!. احساس آزادي باشكوهي داشتم. حالا مي‌توانستم به هر كجاي اين كره آبي كه مي‌خواهم بروم. اينسان بود كه كسوت مهاجرت پوشيدم، و با شش هزار و هشتصد دلار سرمايه سه سال و نيم كار در ايران، ترك وطن كردم. وقت رفتن غصه و اشك را در چشمان مادربزرگ ديدم. مادربزرگي كه از اعماق وجودم دوستش داشتم. و آن ديدار واپسين ديدار ما شد.

به همه با تاكيد سپرده بودم كه به بدرقه‌ام نيايند. ولي پيش از ترك خانه همه دوستان قديمي در منزلمان بودند و با هم به فرودگاه رفتيم. آنجا عمه‌ام و خانواده‌اش هم تاكيد من را نديده گرفتند و به سايرين پيوستند. لحظه وداع فرا رسيده بود، غمي بر دلم سنگيني مي‌كرد كه سعي مي‌كردم ناديده بگيرمش. خيلي تند با برادرم خداحافظي كردم و در سالن انتظار چشم به راه اتوبوس فرودگاه شدم. چند دقيقه انتظار برايم چند ساعت گذشت. دلم مي‌خواست برگردم و صميمانه‌تر با برادرم خداحافظي كنم ولي مهر خروج از مرز هوايي مهرآباد در گذرنامه‌ام بود و راه بازگشت مسدود بود. غم دوري خيلي زود به دلم نشسته بود. يادم مي‌آيد وقتي هواپيما روي باند مهرآباد آماده پرواز شد، در دلم به همه آنان كه مسبب اين جدايي بودند لعنت فرستادم. هواپيما با غرشي سرد تمام رشته‌هاي پيوند را گسست و از روي باند برخاست. اكنون بين زمين و آسمان، با چشماني خواب آلوده به انتظار آينده‌اي مبهم در آنسوي كره زمين بودم.

وقتي هواپيما به نرمي در فرودگاه لس‌ آنجلس بر زمين نشست قدري يكه خوردم. اصلا خبري از آن فرودگاه با شكوهي كه در ذهنم مجسم كرده بودم ديده نمي شد. بعدها فهميدم كه آسمان خراش‌هاي عظيم را بايد در نيويورك بيابم نه در لس آنجلس. اقدامات اوليه در فرودگاه ظرف نيم ساعت انجام شدند و لحظه‌اي بعد من در ميان اقوامي بودم كه به جز يكي هيچكدامشان را در سراسر عمرم نديده بودم.

مهاجرت كرده بودم با هدف تحصيل در يكي از دانشگاههاي با شكوه ينگه دنيا كه خيلي زود فهميدم راه آنقدرها هم باز نيست. كار هم به اين سادگي پيدا نمي شد. چند روزي نگذشته بود كه سخن از كار در كارواش به ميان آمد و من گيج و مبهوت از اينكه چرا هيچ كس پيدا نمي‌شود در اين سرزمين فرصت‌هاي طلايي فرصتي به من بدهد تا بگويم چند مرد حلاجم. خدا را شكر كه سر از كارواش در نياوردم ولي به كار در يك موسسه پيك رضايت دادم. هفته‌اي يك بار هم مي‌رفتم در مطب يك پزشك ايراني و كارهاي آرشيو انجام مي‌دادم. مي‌بايد هشت ساعت بين يك ميز و يك قفسه پر از پرونده مرتب مي‌رفتم و برمي‌گشتم كه اين اواخر مشكلات جسمي هم برايم پيش آورد. و همه اين تلاش‌ها فقط آنقدر عايدم مي‌كرد كه كمتر از جيب بخورم. يعني كه خرجم بيش از دخلم بود و اين مرا به شدت نگران مي‌كرد. ناگفته نماند كه نه خرج مسكن داشتم و نه خرج خوراك. در منزل اقوام زندگي مي‌كردم كه از لطف و مهرباني چيزي مذايقه نمي‌كردند. در اين اثنا بود كه خبر وخامت حال مادربزرگ رسيد. حال پرنده‌اي را داشتم در قفس. هرقدر خود را به در و ديوار مي‌زدم راهي نمي‌يافتم. خشمي عميق از اين ناتواني بر وجودم چنگ انداخته بود و در مراودات روزانه به زشتي جلوه‌گر مي‌شد. روزي كه خبر پروازش را شنيدم چند ساعتي سكوت كردم و سپس با چشماني پر از اشك تمام احساسم را در همين وبلاگ به قلم آوردم. آخرين جمله‌ام اين بود مادربزرگ چشم و چراغ خانه ما بود. خانه‌اي كه اكنون از آن جز خاطره‌اي كم‌سو ولي طلايي چيزي باقي نمانده است. تمام ساكنان آن خانه به جز من و برادرم پر كشيده‌اند.

و اين تمام آنچه كه پيش آمد نبود. خبر سرماخوردگي شديد برادرم و عفونت سينوس‌هايش و تورم مجاري شنوايي‌اش كه عملا باعث ناشنوايي موقتش شده بود خبر بعدي بود. پس از آن خبر ناراحتي كليوي مادر بزرگ ديگرم و نهايتا تصميم دانشگاه تهران به خريد خانه پدري‌مان پشت سر هم آمدند. خيلي كم حرف شده بودم و در روز به چند جمله قناعت مي‌كردم. افسردگي عميقي به روانم چنگ انداخته بود. بدخلق هم شده بودم. تحمل هيچ چيز از جامعه آمريكايي را نداشتم. فقط به موسيقي سنتي ايران گوش مي دادم. اين بود كه روز چهاردهم فروردين سال هشتاد و پنج بليت برگشت را گرفتم و روز بيست و دوم فرودين‌ماه به ايران بازگشتم.

مي‌دانستم كه ايران سرزمين مطلوب من نيست. ولي حداقل مي‌توانستم به راحتي با مردمش صحبت كنم و از لكنت‌هاي مكرر و جملات اشتباه خودخوري نكنم. چند روز از ورودم نگذشته بود كه در مراسم چهلم مادربزرگ شركت كردم و درگيري‌هاي اداري براي فروش خانه و دربدري‌هاي جان‌فرسا براي خريد خانه‌اي ديگر با مشكلات اقتصادي و بيكاري به هم آميخت و چند ماهي روزگارم را سياه كرد تا با نظر لطف رييس سابقم كاري پيدا كردم در اداره‌اي دولتي و اوضاع قدري آرام گرفت. زمان زيادي لازم نبود تا بفهمم كه كار در ادارات دولتي مطابق ميل من نيست. از صبح تا عصر بيكاري و پرسه زدن در اينترنت شده بود كار من. بعد از دو سفر كوتاه ديگر به آمريكا نهايتا تصميم گرفتم يك بار ديگر شانسم را امتحان كنم. اين بار با تصويري واقعي‌تر از غرب و سرخورده‌تر از پيش نسبت به جامعه ايراني.

و اين داستان همچنان ادامه دارد. شايد چند خطي ديگر و سپس:


پايان

۱ نظر:

عاطفه گفت...

امروز 18ام شهریور 88:
من این پست شمارو تقریبا 2سال واندی بعد از نوشته شدنش خوندم
" تمام ساكنان آن خانه به جز من و برادرم پر كشيده‌اند"
نمی دونم چرا
چراخدابرای بعضی بنده هاش اینطوری وشایدم بدتر رقم می زنه
ولی از خونه ماهم فقط من موندم وخواهرم
تقریبا تمام وبلاگتون رو خوندم خوشحال شدم ازاینکه شماتونستید با شرایط جدیدتون کنار بیان ودارین شروع
می کنین به زندگی کردن به لذت بردن از زندگی
امیدوارم روزهای پیش روتون پر باشه ازشادی و امید