۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

خانه ام کجاست؟

سرانجام روز چهاردهم فروردین فرا رسید. ساعت پنج و نیم صبح با برادرم در ترمینال دو فرودگاه مهرآباد بودیم. آنجا مهرداد قربانی، دوست خونگرم و با محبت روزهای دبیرستان، هم به ما پیوست. دوستان خوبی دارم. روز قبل، کیوان شادپور از امارات تماس گرفت و برایم آرزوی موفقیت کرد. اصلا انتظارش را نداشتم. لحن سخنش چه مهربان و دلنشین بود. و چقدر دلگرم شدم که تنها نیستم. روز پیش از آن هم به همراه برادرم به دیدار نیما قمیشی رفتیم. او دوره رزیدنسی را در بیمارستان امام حسین می گذراند. یکی دوساعتی در پاویون با هم بودیم. از او خواستم برای سرماخوردگی سمجی که گریبانگیرم شده بود علاجی پیدا کند تا سفر طولانی را بهتر بتوانم تحمل کنم. با داروهایی که تجویز کرد چنان سر حال آمدم که گویی اصلا سرماخوردگی نداشتم. گفت تا پایان سفر موقتا علایم سرماخوردگی نخواهی داشت. هنگام خداحافظی آرام و متین بود. می دانم که دوره رزیدنسی دوره سختی است و روزگار خوشی را نمی گذراند. برای او موفقیت آرزو می کنم.

فرودگاه نسبتا خلوت بود. چمدانها را تحویل دادم و بازگشتم تا یک ساعت و نیم باقیمانده را به اتفاق برادرم و مهرداد به خوشی بگذرانم. با هم از رفتن گفتیم و از مشکلاتی که امثال من را به قصد ترک سرزمین مادری، روزی به فرودگاه می کشانند. ساعت هفت صبح فرا رسید. ساده و بی تکلف ولی صمیمی و گرم از برادرم و مهرداد خداحافظی کردم و روانه سالن ترانزیت شدم تا برگ دیگری در دفتر زندگی ام ورق بخورد. ساعت هشت و نیم صبح؛ غرش موتورهای جت یک بویینگ هفتصد و چهل و هفت؛ احساس شتابی سرسام آور رو به جلو؛ و جدا شدن از زمین. اکنون رو به سوی فرودگاه هیثرو لندن در پروازم تا از آنجا راهی لوس آنجلس بشوم.

در هواپیما کنارم پسری نشسته بود بیست و چند ساله. متدین می نمود. معلوم بود اولین بار است که به خارج از کشور سفر می کند. یکی از آن انگشتری های فلزی را به انگشت داشت که ستاره داوود بر آن حک شده است. این انگشتری را در ایران به انگشت بسیاری دیده ام ولی هیچگاه متوجه معنی آن نشده ام. نشان یهودیت نیست چون آنانکه من می شناختم و این انگشتری را به انگشت داشتند یهودی نبودند که هیچ، خیلی هم مسلمان بودند. وقتی سر صحبت را باز کردم فهمیدم در ایران تا کاردانی کامپیوتر درس خوانده و به قصد ادامه تحصیل عازم لندن است. تمام پنج ساعت و نیم پرواز را با هم صحبت کردیم. از اوضاع سیاسی و فرهنگی ایران گفتیم. در تمام موارد همعقیده بودیم به غیر از به اسارت گرفتن ملوانان انگلیسی. او می گفت در این ماجرا دولت ایران درس خوبی به انگلیسی ها داده و مجبورشان کرده که از موضع گیری های تند دست بردارند و کوتاه بیایند. خوشحال بود که روی انگلیسی ها را کم کردیم. من هم برایش گفتم که دستگاه دیپلماسی کشور برای تربیت کردن سیاستمداران سایر ملل نیست. کنش و واکنش دستگاه دیپلماسی هر کشور می بایست در راستای کسب حداکثر منافع ملی رخ بدهند. او سکوت کرد و می دانم که نپذیرفت. فکر می کنم لجبازی و زهر چشم گیری از صفات بارز ایرانیان باشد. بر همین اساس است که نظام سیاسی ایران مردم را تهییج می کند و بهره می برد. در فرودگاه هیثرو لندن با هم خداحافظی کردیم. او روانه لندن شد به قصد ادامه تحصیل و من دو سه ساعتی به انتظار نشستم تا از آنجا به سوی آمریکا پرواز کنم.

پروازهای ویرجین آتلانتیک را خیلی دوست دارم. اگر با پروازهای این شرکت خصوصی انگلیسی پرواز کنید متوجه می شوید که خوردن و تماشای فیلم از ابتدا تا پایان سفر یکسره همراهتان خواهند بود. از شرح خورد و خوراک در هواپیما می گذرم و به فیلم هایی که در هواپیما تماشا کردم می پردازم. فیلم های بابل، آخرین پادشاه اسکاتلند و بچه های کوچک.

فیلم بابل را تحت تاثیر مطلبی که آبی دریا نوشته بود انتخاب کردم. اگرچه بابل فیلمی است فلسفی با ساختاری نسبتا پیچیده که آشکارا مفرح نیست، ولی آن را پسندیدم. این فیلم سه داستان مجزا را در سه کشور دور از هم روایت می کند. سه ماجرا که در نهایت، علی رغم فاصله مکانی و فرهنگی ژرف، همگی به هم می رسند. اگرچه این فیلم از آن دسته فیلم هایی است که برداشت های متفاوتی را در بینندگان مختلف بر می انگیزند ولی به نظرم بیش از هرچیز به اثر مخرب شکاف عمیق مابین توسعه یافتگی و توسعه نیافتگی می پردازد. و اینکه کالا و اندیشه پرورده در دستان ملل پیشرفته، وقتی به جوامع توسعه نیافته وارد می شوند، چگونه موجبات خسران و نابسامانی را برای تمامی جهانیان فراهم می آورند.

فیلم آخرین پادشاه اسکاتلند سرگذشت امین، دیکتاتور سابق اوگاندا، را روایت می کند. تماشای این فیلم را به دوستان توصیه می کنم. فیلم به خوبی نشان می دهد که سیاستمداران کشورهای توسعه نیافته چگونه با ایده های میهن پرستانه به قدرت می رسند، سپس برای ادامه حضورشان احساسات ملی مردم را تهییج می کنند ودر نهایت به سوی دیکتاتوری، اختناق و سرکوب های دهشتناک می لغزند. این فیلم، راوی داستانی آشنا ولی تلخ است. روایت حرکتی سیصد و شصت درجه ای که لاجرم به نقطه ابتدایی باز می گرداند.

فیلم بچه های کوچک تلاش دارد تا به تحلیل روانشناسانه امیال سرکوب شده دوران کودکی بپردازد. این فیلم حول محور روابط پنهانی و عاشقانه مرد و زنی متاهل شکل می گیرد و چنان در شرح و توصیف آن روابط غرق می شود که در پایان به ناچار، پر عجله و شتاب آلوده، تمام تحلیل های رقیق و کم ارزش خود را در کوتاه زمانی به تماشاگر می سپارد و به انتظار فروش گیشه می نشیند. یعنی که دغدغه این فیلم فروش است و بس. به دیدنش نمی ارزد.

کوتاه سخن این که تماشای این فیلم ها را با وعده های مکرر غذا که در هواپیما عرضه می شدند همراه کردم تا حدود یازده ساعت پرواز، آسان به پایان برسد. و سرانجام هواپیما به تاریخ سوم آوریل، ساعت شش و نیم بعدازظهر، در فرودگاه بین المللی لوس آنجلس بر زمین نشست. پس از ترک هواپیما، چند راهرو را گذراندم تا به سالنی برسم که محل کنترل پاسپورت است. جلوی سالن، شش پلیس اونیفورم پوش نشسته بودند. روبروی آنها صفی بلند تشکیل شده بود. صفی از مسافرانی که می باید منتظر می ماندند تا مدارکشان کنترل شوند و اجازه ورود به خاک آمریکا را بگیرند. هربار که کار یکی از پلیس ها تمام می شد، دست خود را بلند می کرد و می گفت بعدی.

نوبت به من رسید. پلیسی از آنسوی میز با من احوالپرسی کوتاهی کرد ومدارکم را گرفت. پرسید چه مدت است که از آمریکا دور هستم. پاسخ دادم دو ماهی می شود. پرسید این دو ماه را در کدام کشور گذرانده ام. گفتم ایران. مدارکم را کنترل کرد و نقش مهر ورود را روی پاسپورتم زد. مدارکم را که پس داد، با خوشرویی گفت به خانه خوش آمدی. با این حرف او، به چشم برهم زدنی، خستگی سفر دراز از تنم بدر رفت. از صمیم قلب از او تشکر کردم و صداقت سخنم در لحن کلامم هویدا شد. اچند دقیقه بعد، همراه بستگان مهربانم که به استقبالم آمده بودند در اتوبان چهارصد و پنج به سمت شمال در حرکت بودیم و من غرق در این اندیشه که چرا هیچگاه از نیروی انتظامی مستقر در فرودگاه مهرآباد نشنیده ام که به خانه خوش آمدی.

هیچ نظری موجود نیست: