۱۳۸۵ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

آزادی

امروز استعفا دادم. استعفا كه نه! مكتوب كردم كه قراردادم تا پايان سال تمام مي شود و قادر به ادامه همكاري نيستم. مثل هميشه كوتاه و موثر. ديگر دارم به اين استعفا دادن‌هاي مكرر عادت مي‌كنم. موقع استعفا دادن احساس خوبي دارم. حس دلهره‌اي آميخته به شادي. دلهره از اينكه در اين دنياي بي‌رحم به دست خودم موقعيت شغلي‌ام را رها مي‌كنم و حس شادي از اينكه آزاد مي شوم. آزادي، هميشه دغدغه اصلي من بوده است. از هر قيد و بندي كه ديگري برايم بسازد متنفرم. هميشه از واژه "بايد" منزجر بوده‌ام. وقتي كودك بودم، كره جغرافيايي به دست، روي تختخوابم دراز مي‌كشيدم و اسم جزاير دور افتاده اقيانوس‌ها را با هيجان در ذهنم تكرار مي‌كردم. و در ذهنم سرزميني بكر و دورافتاده نقش مي‌بست. و چقدر فكر اينكه هرگز نخواهم توانست پا بر اين تكه هاي كوچك خاك محصور در آب بگذارم عذابم مي‌داد.

پس از گذر سالها اما، اين حس هنوز با من است. هنوز وقتي در فرودگاه مهرآباد روبروي مامور گذرنامه مي‌ايستم و صداي ضرب مهر "خروج از مرز هوايي مهرآباد" را بر روي گذرنامه‌ام مي‌شنوم احساس با شكوهي دارم. آنسوي كيوسك كنترل گذرنامه من آزادم. و اين احساس آزادي مرا در نشئگي عميقي فرو مي‌برد. در آخرين سفرم به ينگه دنيا وقتي بالاي برج دادگاه تاريخي سانتا باربارا ايستادم و به اقيانوس آرام نگريستم بيش از هر زمان ديگر و فراتر از انگ هر مليتي احساس كردم تنها يك انسان آزادم؛ همين و بس.

هیچ نظری موجود نیست: