۱۳۸۶ اردیبهشت ۴, سه‌شنبه

دغدغه های نخستین

اینجا زیباست. غرق در گل و گیاه. در حیاط خانه، بیش از هر گل دیگری، رز کاشته اند. رزهای رنگارنگ، نشان از خوش سلیقگی صاحب خانه دارند. و من نمی توانم اشتیاق کودکانه ام به بوییدن را مهار کنم. یک یک آنها را می بویم و به دوران کودکی ام باز می گردم. خاطره بوته گل رز حیاط خانه مادربزرگ. که هر سال پر از گل می شد. گل های رز صورتی و خوشبویی می داد. چقدر آن گل ها را دوست داشتم! روزی، هنگام پرکردن منبع نفت بخاری، قدری نفت سرریز شد و به باغچه ریخت. همانجا که بوته گل رز روییده بود. هرچه کردند نتوانستند ریشه را از گزند نفت در امان نگاه دارند. بوته خوش قد و بالای گل رز خشکید. و من هیچگاه بوته ای به آن زیبایی نیافتم. اما در ژرفای عطر هر گل رزی، ردی از شمیم گل رز کودکی ام را می یابم.

دیروز هوا ابری بود. می گفتند شاید آسمان ببارد. نسیم خنکی می وزید. از خانه بیرون آمدم تا قدری قدم بزنم. خیابان همانند راهی بود که از دل باغی سرسبز گذشته باشد. در بهشت قدم می زدم. چند قدمی که برداشتم، مناظر اطراف در نگاهم حل شدند و افکار به ذهنم هجوم آوردند. دلمشغولی برای آینده ای که باید بسازم و نمی دانم که چگونه.

به خود آمدم. مسیر را خیره به زمین و قدم زنان پیموده بودم و مناظر چشم نواز از دستم رفته بودند. تلاش کردم ذهنم را از قید افکار برهانم. نمی خواستم به بهانه آینده، امروز را از دست بدهم. زندگی تجمع لحظه های در گذر است. وقتی لحظه ای زیبا را فدای آینده ای مبهم می کنیم، قدری از زیبایی زندگی را از دست داده ایم. تلاشم چند لحظه ای می پاید ولی باز هجوم افکار تکرار می شود. درگیر این کشمکش، به کتابفروشی مورد علاقه ام می رسم.

کتبفروشی "بارنز اند نابل" نسبتا بزرگ است. بخشی از آن مختص کتاب کودکان است، بخشی دیگر را به فروش سی دی موسیقی اختصاص داده اند و بقیه همه کتاب است. کنار کتابفروشی، کافی شاپی را می بینی که دو در دارد. یکی رو به خیابان و دیگری به داخل کتابفروشی. در کتابفروشی، جا به جا، صندلی گذاشته اند. می توانی قهوه ای بخری، کتابی برداری و روی یکی از صندلی ها غرق مطالعه بشوی. بعد هم کتاب را در قفسه بگذاری و بروی. در این فضا آرامش موج می زند. بیست دقیقه ای را در این آرامش سپری میکنم و کتابی با موضوع روانشناسی می خرم. رو به سوی خانه، از همان خیابان سرسبز می گذرم. اینبار اما، دیگر فکری در سرم نیست. ذهنم در زیبایی محیط غوطه می خورد. باران نرم نرمک باریدن می گیرد. بوی خاک مرطوب از زمین بر می خیزد. به عطر خاک باران خورده مست می شوم. کلام سهراب سپهری به خاطرم می آید که زیر باران باید رفت. یاد آقای نوری، معلم هندسه تحلیلی دبیرستان، به خیر! باور داشت که زیر باران چتر بر سر گرفتن توهین به طبیعت است. قامتم را صاف می کنم. به افقی دورتر خیره می شوم. دو مرغابی، پروازکنان و به دنبال هم از کنارم می گذرند. به خانه که می رسم برادرم از ایران زنگ می زند. با هم گپی می زنیم و سپس به خودم بازمی گردم.

هیچ نظری موجود نیست: