۱۳۸۶ فروردین ۵, یکشنبه

براي خودم دلتنگ خواهم شد

صبح يكي از آخرين روزهاي اسفندماه سال هشتاد و پنج است. هماهنگي‌هاي لازم براي دومين مهاجرتم به آمريكا را انجام داده‌ام. مي‌دانم كه قطعا خواهم رفت. در اين روزهاي پاياني سال، خيابانها شلوغترند. تاكسي كم است. بيست دقيقه‌اي مي‌شود كه در صف تاكسي‌هاي خطي منتظرم. گاهي اتومبيل‌هاي شخصي توقفي مي‌كنند واز صف بلند منتظران تاكسي بهره‌اي مي‌برند. پرايدي يشمي رنگ جلوي صف مي‌ايستد. نوبتم شده. نفر چهارم هستم. روي صندلي عقب، كنار پنجره، جا مي‌گيرم. صورتم را تا حد ممكن به پنجره نزديك مي‌كنم تا ديگر مسافران از ميدان نگاهم خارج شوند. مي‌خواهم در واپسين روزهاي بودنم در اين سرزمين، شهر را خوب ببينم. مي‌خواهم با همه مناظر و همه هموطنانم خداحافظي كنم. راننده ضربه‌اي كوچك به يكي از دكمه‌هاي سياه رنگ دستگاه پخش ماشينش مي‌زند. چرخي مي‌چرخد، نواري مي‌گردد و نوايي دو نسل اخير ايران را به هم مي‌پيوندد. هايده مي‌خواند: روزاي روشن خداحافظ، سرزمين من خداحافظ، خداحافظ .... بغض راه گلويم را مي‌بندد و گونه‌هايم مرطوب مي‌شوند.

هوا ابري است. ماشين به آرامي در اتوبان همت حركت مي‌كند. نگاهم شهر را با عطش بسيار، جرعه جرعه مي نوشد. از محيط جدا مي‌شوم. فضا در سكوت عميقي فرو مي‌رود. هنوز وداع آهنگين هايده را مي‌شنوم؛ نوا اينبار اما، نه از محيط، كه از اعماق وجودم مي‌جوشد و به تصوير شهر مي‌پيوندد. ترافيك كند است و التهاب در زير پوست شهر محسوس است. به ماشين‌هاي اطرافم نگاه مي‌كنم. رانندگان، بي توجه به اطراف، مترصد فضاي خالي كوچكي هستند تا آن را از ديگري بربايند. حجم هر ماشين، مالامال از حس شتاب آلودگي و خود محوري است. رانندگان تلاش مي‌كنند تا اين حس را در پس نگاه سرد و ثابتشان پنهان كنند؛ ولي حركات سريع فرمان و فشردن‌هاي مكرر پدالهاي گاز و ترمز رسوايشان مي‌كنند. ماشين‌‌ها، اغلب ردي از همين شتابزدگي‌ها را بر پيكر دارند. انحنايي نابجا ، يا خراشي كه ردي از عرياني بر بدنه فلزي ماشين به يادگار گذاشته است.

فضاي شهر اما، سواي از ساكنينش متين و مهربان است. در نقطه‌اي مرتفع از اتوبان، به شمال شهر مي‌نگرم. رشته كوههاي البرز، سپيد موي و استوار، مهربانانه به اين فرزند گسسته از مهر وطن مي‌نگرند. و من طنين مهرآميز صداي مادرم را از بطن استوارشان مي‌شنوم. گويي با لبخندي مهرآميز مي‌گويند: برو! خدا به همراهت! ما همچنان اينجا به انتظار ايستاده‌ايم. به انتظار روزگار آباداني. فرزند كم طاقت بازيگوش! نگاه اين سرزمين هميشه به سوي تو خواهد ماند. پر مهر و بي‌چشمداشت! و ناگاه متوجه امتداد وجودم مي‌شوم. امتدادي كه از شمال، دماوند را در مي‌نوردد و بر شن‌هاي ساحل خزر زانو مي‌زند. از غرب به رودخانه كرج مي‌رسد كه حيات به رگهايم مي‌ريزد و از شرق به جاجرود كه روزهاي دانشجويي‌ام را در دل خود جاي داده است. از جنوب اما، به مزار عزيزانم مي‌رسم كه چون من به وطن بي‌وفا نبودند. از اين خاك برخاستند و در اين خاك خفتند.

تصويري در خيالم نقش مي‌بندد. پسربچه‌اي كوچك و تازه راه‌افتاده، با قدم‌هاي نا استوار و كفش‌هاي سفيد و كوچك، دست در دست مادرش، در خيابانهاي كودكي‌ام راه ‌مي‌رود. پشت سرشان ايستاده‌ام و صورتشان را نمي‌بينم؛ ولي مي‌دانم كه آن پسربچه خودم هستم كه دست در دستان مادر دارم. چرا به من پشت كرده‌اند؟ به كجا مي‌روند؟ تخيل گاهي شيطنت مي‌كند و منظورش را دگرگونه مي‌گويد. آنكس كه به گذشته خود و سرزمين مادري‌اش پشت كرده، من امروز است. من ديروز، هميشه در كوچه‌هاي آشناي كودكي، دست در دستان مادر، خواهد ماند.

اكنون مي‌دانم دليل اين درد كشنده خفته در پس وداع با سرزمين از كجاست. مهاجرت يعني وداع با خود. درد مهاجرت درد گسستن از خويشتن است. خاطرات ما بخشي از هويتمان را مي‌سازند. آنان در اعماق وجودمان مي‌زيند و از هواي سرزمين مادري تنفس مي‌كنند. دور از وطن اما، خاطرات گذشته به خفقان زجرآوري مبتلا مي‌شوند كه مي‌آزاردمان. گويي بخشي از وجودمان دردمندانه تنفس را التماس مي‌كند. در آنسوي آبها در نگاه اكثر ايرانيان غم عميقي را ديده‌ام. غمي كه با نقاب هيچ خنده‌اي پوشاندني نيست. افسوس كه آزاد زيستن براي ما بهايي چنين گزاف دارد.

مهاجرت يعني سوختن و ساختن. يعني فنا شدن. يعني خاكستر شدن و از نو زاده شدن. مهاجرت يعني مبارزه خويش با خويشتن. يعني جدال ميل به آزادي، با تمناي آغوش مهربان مادر. و در عين حال يعني نه گفتن به بندگي، اسارت و بردگي. يعني ايستادن در برابر خفقان و اهانت و اجبار. مهاجرت فريادي است خاموش در برابر مستبد متكبر. يعني قد راست كردن غرور و شان انساني در برابر شلاق ظلم ظالم. مهاجرت يعني خودكشي در برابر ظلم.

فرهنگ و هويت مهاجر در فرزندان او كه نسل‌هاي بعدي را مي‌سازند رو به زوال مي‌گذارند و در نهايت محو مي‌شوند. مهاجر، دره عميق فرهنگي بين خود و فرزندانش را مي‌بيند. در آن سوي دره اما، چيزي از جنس سرزمين مادري او نيست. فرهنگي ديگر است و ارزش‌هايي ديگر. محيط، بين امتداد زيست‌شناختي و امتداد فرهنگي انسان مهاجر فاصله مي‌اندازد. يعني كه اگرچه فرزندان او رخسار و قامتي چون پدر و مادرشان دارند، در انديشه به كلي دگرگونه‌اند. همين واقعيت، امكان برقراري ارتباط بين والدين و فرزند را از بين مي‌برد. انسان مهاجر، دردمندانه گسستگي رشته فرهنگي كه قرن‌ها او و نياكانش را به هم متصل مي‌كرده، به نظاره مي‌نشيند. با اين گسست، او و ارزش‌هاي او تنها بر جاي مي‌مانند و نسل بعدي شتابناك به پيش مي‌تازد و ناپيدا مي‌شود. و او كه زماني از گذشته‌اش گسسته، از آينده‌اش هم جدا مي‌افتد و به تنهايي زجرآوري مي‌رسد. با اين همه، ايرانياني كه مهاجرت را به زيستن زير لواي استبداد و هرج و مرج ترجيح داده‌اند بسيارند. و انبوه تر از آنان، ايرانياني كه در تدارك ترك ديارند. در گذشته‌اي نه چندان دور در اين سرزمين، انفجاري كور ما را از شرق تا غرب پراكنده‌ است. هركس در گوشه‌اي بساط زندگي گسترانيده و خيره به افق‌هاي دور، به سختي روزگار مي‌گذراند.

به خود مي‌آيم. اينبار ويگن مي‌خواند: از من نپرس خونت كجاست. تو اونهمه ويرونه. اي هم قبيله چي بگم؟ قبيله سرگردونه!

و گونه‌هاي من همچنان از اشك نمناكند.

هیچ نظری موجود نیست: