۱۳۸۵ اسفند ۲۶, شنبه

کوتوله ها

بودم و نتوانستم مطلب جديدي به اين وبلاگ اضافه كنم. امروز فرصتي مهيا شد تا از مراسم چهارشنبه سوري در تهران بنويسم:

سه شنبه شب هفته گذشته من و برادرم دعوت شده بوديم به خانه يكي از بستگان. نه براي تفريح و صله رحم و جشن گرفتن چهارشنبه سوري كه براي امري مهمتر. مادري دارد سالخورده كه اوضاع سلامتي‌اش رو به وخامت گذاشته است. رفته بوديم از او عكس بگيريم و براي نوه‌هايش در خارج از ايران ايميل كنيم. قرارمان ساعت هفت بعدازظهر بود. ساعت شش و نيم عصر صداي اولين ترقه‌ به من يادآوري كرد كه روز مناسبي را براي اين قرار انتخاب نكرده‌ام؛ با اين حال راه افتاديم.

مقصدمان در انتهاي كوچه بن‌بستي بود. ماشين كه در كوچه پيچيد و شعله‌هاي آتش را در انتهاي كوچه ديدم، فهميدم كه قدم به لانه زنبور گذاشته‌ايم. آخر رستم است و همين يك دست زره. ما آنقدرها متمول نيستيم كه براي پاك كردن رد خوشگذراني‌هاي لجام گسيخته ديگران پول نقاشي اتومبيل بدهيم. خلاصه اينكه ماشين را پارك كرديم و قدم به خانه گذاشتيم.

نيم ساعتي نگذشته بود كه صداي انفجار پياپي ترقه‌ها بالا گرفت و شعله‌هاي آتش نيز هم. گاهي شعله‌ها چنان زبانه مي‌كشيدند كه كابل برق و شاخه‌هاي درختان را هم در برمي‌گرفتند. ولي بدتر از همه اينكه صداي انفجارها، مادر سالخورده و بيمار را مي‌آزردند. خبري از نيروي انتظامي نبود. و همين به جمعيت رو به تزايد جسارت مي‌بخشيد. يك ساعت بعد صداي انفجارها با صداي باند‌هاي پرقدرت اتومبيل‌ها كه موسيقي‌هاي پر ضرب و ريتم را پخش مي‌كردند به هم آميخت. ترقه و فشفشه، بدون توجه به ماشين‌هايي كه در كوچه پارك شده بودند، بي‌محابا به هر طرفي پرتاب مي‌شد. بيمار ما گاهگاهي با صداي انفجاري از جا مي‌پريد. و من به ساير بيماران و خانواده‌هايي كه نوزاد داشتند فكر مي‌كردم و خاطرات قديمي‌ترم. مزاحمت‌هاي نماز جمعه براي ساكنين محل را به خاطر مي‌آوردم. منزل ما نزديك دانشگاه تهران بود. جمعه‌ها از صبح تا ظهر نه‌تنها محكوم به تحمل صداي بلندگوها بوديم، بلكه ورود هر نوع وسيله نقليه را نيز به آن منطقه ممنوع مي‌كردند. يعني كه جمعه صبح ها نمي‌توانستيم مهمان داشته‌باشيم يا اگر با اتومبيل از خانه خارج مي‌شديم حق نداشتيم تا بعدازظهر به خانه برگرديم. حتي حق نداشتيم ماشينمان را در كوچه پارك كنيم. مي‌آمدند و با جرثقيل مي بردند. آن روزها كه انقلاب جوان بود و مردم دو آتشه تر از امروز بودند، صف نماز تا جلوي منزل ما مي‌‌رسيد. آنوقت ديگر حتي حق نداشتيم خانمان را هم ترك كنيم، تا نمازشان را بخوانند و بروند. چه روزها كه صداي بلندگوهاي آقايان نگذاشت براي امتحان درسم را بخوانم. و اكنون همان رفتار را به شكلي ديگر از افرادي ديگر و با عقيده‌اي ديگر مي‌ديدم.

حدود ساعت یازده شب وقتي سر و صدا فروكش كرد، عازم منزل شديم. اتوبان پر بود از رانندگان لاابالي كه، بدون توجه به ديگران، با حركات تند و مارپيچ با هم مسابقه مي‌گذاشتند. و من به جلال آل احمد مي‌انديشيدم وقتي از بدويت موتوريزه مي‌نوشت و مي‌انديشيدم كه ما چه چيزي را مي‌خواهيم زير لفافه دو هزار و پانصد سال تمدن ناديده بگبربم؟ بي‌توجهيمان به حقوق ديگران، لاابالي‌گري، بي‌فرهنگي، سوء استفاده از هر چيزي كه بتواند رفتار‌هاي بي‌قيد، خودخواهانه و افسار گسيخته ما را توجيه كند. آيا مي‌توان پذيرفت اين كوتوله‌هايي كه قدشان به ديدن حقوق سايرين نمي‌رسد دموكراسي مي‌خواهند؟ آيا اينان هواداران نظام‌هاي ليبراليستي هستند؟ مگر اصلي‌ترين تير خيمه ليبراليسم اين نيست كه تو آزادي، تا جايي كه آزاديهاي ديگران را مخدوش نكني؟ ما چه چيزي را براي چه كساني مي‌خواهيم؟

به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را
تا كشم از سينه پردرد خود بيرون تيرهاي زهر را دلخون

هیچ نظری موجود نیست: