۱۳۸۵ اسفند ۱۳, یکشنبه

سردرگمی

چند سال پيش، شركتي كه در آن كار مي‌كردم مهماني داشت از ايتاليا. مردي بود شصت يا هفتاد ساله. مهندس مكانيك با تجربه‌اي بود كه پس از عمري فعاليت در يكي از شركت‌هاي مطرح ايتاليايي اكنون دوران بازنشستگي را مي‌گذراند. براي سرگرمي و كسب درآمد با شركت ما قرارداد مشاوره بسته بود. بنابر مسئوليت‌هاي شغلي، با او همكاري مستقيم داشتم و اين فرصتي مهيا كرد تا حين گفتگو‌هاي روزانه او را بيشتر بشناسم و از علاقه وافرش به پيگيري اخبار و امور سياسي با خبر شوم.

زمستان سال هزار و سیصد و هشتاد و دو، فضاي سياسي خاورميانه بسيار ملتهب بود. جنگ لفظي بين آمريكا و عراق بر سر بازديد كارشناسان آژانس بين‌المللي انرژي اتمي از سايت‌ها و مراكز تحقيقات اتمي عراق بالا گرفته بود و هر لحظه داغتر مي شد. دنيا جنگي بزرگ را به انتظار نشسته بود. همه‌جا صحبت و گمانه‌زني بر سر وقوع جنگ آتي بود. من و همكار فرنگي‌ام هم از قاعده مستثني نبوديم. روزي با خوشحالي به من گفت " حمله آمريكا به عراق نزديك است. اگر آمريكا صدام را سرنگون كند و دموكراسي را در عراق حاكم كند، هم عراق روزهاي خوشي را خواهد ديد و هم ساير كشورهاي خاورميانه تحت تاثير اين تغيير به سمت دموكراسي حركت خواهند كرد". نظر من را كه خواست با او مخالفت كردم. برايش گفتم كه مشكل عراق حاكميت دموكراسي در آن سرزمين نيست. مشكل عراق صدام هم نيست. مشكل عراق در افكار مردم عراق است. گفتم كه به فرض اگر روزي آمريكا عراق را تصرف كند و دموكراسي را در آنجا حاكم كند آنوقت مردم عراق با استفاده از فضاي دموكراتيك و در انتخاباتي سالم يك صدام جديد براي خود انتخاب مي‌كنند تا بساط دموكراسي را از آن كشور برچيند.

دموكراسي پديده‌اي نيست كه بتوان آن را با نيروي نظامي بر جامعه‌اي حاكم كرد. دموكراسي از بطن فرهنگ جامعه مي‌جوشد و به فضاي سياسي تسري پيدا مي‌كند. نظام سياسي دموكراتيك در جامعه‌اي نهادينه مي‌شود كه شهروندان آن رفتارهاي دموكراتيك داشته باشند و نگرشي دموكراتيك به تعاملات روزمره خود با سايرين داشته‌باشند.

متاسفانه در بطن جامعه ما جريان به كلي چيز ديگري است. مخالفان اوضاع سياسي كنوني، بدون توجه به ظرفيت‌هاي اجتماعي و فرهنگي ايران، شعار نظام سياسي دموكراتيك را به عنوان يك حربه سياسي، و نه يك مطالبه اصيل، در بوق و كرنا كرده‌اند و فرصتي براي درنگ و تامل بر آن باقي نمي‌گذارند. تو گويي نبود دموكراسي و آزادي بيان و حقوق بشر و كوهي از مفاهيم مدرن ديگر تنها درد جامعه ايراني هستند.

مثالي مي‌آورم: اكثر هموطنانمان رضا شاه پهلوي را ديكتاتوري صالح مي‌دانند. كسي كه بيمارستان مي‌سازد، راه‌آهن مي‌سازد، دانشگاه مي‌سازد و ... ولي نانواي متمرد را پنهاني شناسايي مي‌كند و بدون محاكمه و در چشم به هم زدني به كوره نانوايي‌اش سرنگون مي‌كند تا درس عبرتي براي سايرين شود. اين داستان را حتما همگي شنيده‌ايد و اگر نشنيده‌ايد داستان‌هايي از اين دست را حتما شنيده‌ايد. اصراري بر اثبات صحت و سقم اين روايات ندارم، آنچه مهم است اين كه مردم ما اين ماجراها را با لحني آميخته به تحسين براي يكديگر بازگو مي‌كنند.

به نظر من، دشمني مردم ما با رضا شاه به عنوان يك زمامدار ايراني از فرداي انقلاب ايران روز به روز كمتر شده و جاي آن را نوعي حس قدرداني و بزرگداشت پر كرده است. محبوبيت رضا شاه در جامعه ايراني تا بدانجا رسيده كه در انتخابات رياست جمهوري اخير آقاي سردار قاليباف براي جلب آراي مردم بي‌مهابا خود را رضا شاهي ديگر مي‌نامد. قصد نقد سياست‌ها و افكار رضا شاه پهلوي را ندارم ولي آنچه روشن‌تر از روز است اينكه افكار و عملكرد او تناسبي با دموكراسي، آزادي بيان و حقوق بشر نداشته اند. پرسش اينجاست كه چگونه ملتي كه واژه دموكراسي، آزادي بيان و حقوق بشر لغلغه زبانشان است در خودآگاه جمعي خود زمامدار مستبد سابقشان را مي‌ستايند؟

از نظر من جامعه ايراني در موقعيت نابهنجاري گرفتار است. شكافي عميقي بين طبقه تحصيلكرده و به بياني نخبه آن با عامه مردم بوجود آمده است. عامه ايرانيان اگرچه براي ابراز نارضايتي خود ادبيات قشر نخبه‌شان را بكار مي‌برند ولي در مقام واقعيت لحظه‌اي ظرفيت پذيرش آن ايده‌ها را ندارند. با احتياط گامي ديگر به پيش مي‌گذارم و مي‌گويم نخبگان ما نيز در كلام چيزي مي‌گويند و در عمل به گونه‌اي كاملا متفاوت عمل مي‌كنند. مثالي ديگر بياورم: چند هفته‌اي است كه با وب‌سايت "راديو زمانه" آشنا شده‌ام. فضاي مناسبي ايجاد كرده‌اند تا نخبگان هموطنمان بنويسند و نقد شوند. مي‌گويم بوجود آورده‌اند به اين خاطر كه اين وب‌سايت به هزينه دولت هلند راه‌اندازي شده است ( بگذريم از اينكه اگر ما دغدغه سخن گفتن داشتيم اين كار را بايد خودمان انجام مي‌داديم!). فرصتي كرديد نگاهي بياندازيد به نقدهايي كه هموطنان نخبه ما بر نظرات هم مي‌نويسند! چنان با خشم و عصبانيت با قلم به جان هم مي‌افتند كه خواننده بي‌طرف گمان مي‌كند اين دو نفرتي ديرين از هم دارند. دشنام‌هاي آنچناني است كه در لفافه الفاظ روشنفكرانه مي‌پيچند و نثار هم مي‌كنند. و گمان نكنيد كه اختلاف نظرشان بر سر آرمان‌هاي سياسي متضاد است؛ تمام اين قيل و قال بر سر اين است كه چرا آقاي فلاني نيچه را بد تفسير كرده و يا اينكه چرا خانم فلاني وقتي خاطرات شخصي‌اش را روانكاوانه به قلم مي‌آورد چيزي مي‌گويد كه ديگري آن را نمي پسندد. و من كه فقط گاهگاهي به پاتوقشان سر‌مي‌زنم با خود مي‌انديشم كه آيا اينان داعيه آزادي بيان و دموكراسي در سر دارند؟

و اين تمام ماجرا نيست: نخبگان ما، بدون توجه به ظرفيت‌ها و مشخصه‌هاي فرهنگي جامعه‌اي كه در آن زندگي‌مي‌كنند و بدون توجه به خواست‌هاي واقعي ملت، هر روز از بين انديشه هاي نوين غربي نكته‌اي تازه مي‌يابد و مطالبه‌اي تازه علم مي‌كنند. در اين وانفسا، نخبگان بر طبل خود مي‌كوبند و عوام بر درد خود مي نالند. جامعه به تنگ آمده از فشارهاي اقتصادي، تبعيض و بي‌عدالتي هرقدر بيشتر درد مي‌كشد، بيشتر آزادي و دموكراسي و حقوق بشررا فرياد مي‌كشد. بدون آنكه بداند هركدام از اين واژه‌ها واقعا چه مصداقي دارند و آيا داروي دردش هستند يا خير؟

متاسفانه ما در حال آزمودن آزموده‌ايم. انقلاب سال 1357 و شعار معروف "استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي" را به خاطر بياوريد. چند سال طول كشيد تا متوجه شويم استقلال يك كشور با خودكفايي آن متفاوت است و تمام سياست‌‌ها و شعارهاي گذشته يكسره اشتباه بوده اند؟ آزادي را كه از همان اول به فراموشي سپرديم و شعارمان شد حزب فقط حزب الله رهبر فقط روح الله يا مرگ بر ضد ولايت فقيه يعني كه يا اين را بپذير يا بمير. و شما خود قضاوت كنيد كه اين چه تناسبي با آزادي دارد. جمهوري اسلامي هم كه جمهوري‌اش به مسلخ رفت با همان شعارهايي كه گفتم و اسلامش ماند. آيا ما فقط اسلام مي‌خواستيم؟

كالبدشكافي انقلاب ايران اگرچه لازم است ولي هدف من نيست و كار ساده اي هم نيست. مراد من اين است كه بگويم ملت ما نسبت به مطالبات واقعي خود ناآگاه است. از نگاه من مهمترين رسالت نسل ما اين است كه چشمانمان را بي‌تعارف بر روي آنچه واقعا مي‌خواهيم و آنچه كه هستيم بگشاييم. يافتن راه رهايي در آن صورت به مراتب ساده‌تر خواهد بود.

هیچ نظری موجود نیست: