۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

بیست و دوم ماه می، باستِن، بخش نهم


حدود ساعت سه و بیست دقیقه، از موزه علم دل کندم و سوار مترو شدم تا به قطار نیویورک برسم. تشابه نام ها باعث شد که یک ایستگاه زودتر از مترو پیاده شوم. از قضا ایستگاه قطار دیگری هم در آن نزدیکی بود. وارد ایستگاه شدم اما، این حس را داشتم که جایی اشتباه کرده ام. پس از ده دقیقه گشتن و نیافتن قطار نیویورک، متصدی اطلاعات بود که از اشتباه مطمئنم کرد.

بنا داشتم که هر جا با مشکل مواجه شدم تاکسی بگیرم اما، نمی دانستم که در باستن هم مانند هیوستون تاکسی ها تلفنی هستند و نمی شود کنار خیابان ایستاد و تاکسی گرفت. ناچار دوباره مترو سوار شدم.

ساعت سه و پنجاه دقیقه از ایستگاه مترو بیرون آمدم و وارد خیابانی شدم که یک سویش پارک بود و سوی دیگرش مراکز خرید. اثری از ایستگاه قطار امترک نبود. آنقدر دیر شده بود که حتی فرصت نداشتم نقشه کامل شهر را بین وسایلم پیدا کنم. به همان نقشه توریستی که در فرودگاه گرفته بودم اعتماد کردم و شروع به دویدن کردم. دویدن با کوله پشتی بر دوش، ساده نبود اما، امیدوار بودم که در اندک زمان باقی مانده به قطار برسم.

ساعت، چهار بعد از ظهر را نشان می داد. تنها ده دقیقه تا حرکت قطار باقی بود و من هنوز نمی دانستم کجای شهر هستم. تنها می دانستم که حداقل یک ربع پیش از حرکت قطار می بایست برای بازرسی بدنی در ایستگاه باشم.

حین دویدن بیمارستان بزرگی را دیدم که کمکم کرد تا جایم را روی نقشه پیدا کنم. تا ایستگاه فاصله زیادی نداشتم، خواستم که تا ساعت چهار و ده دقیقه نا امید نشوم.

حالا از دور ایستگاه قطار را می دیدم. پاهایم رمق نداشتند و با هر گام، گرما از کنار یقه لباسم بالا می زد. یکی از آن موقعیت هایی بود که بدن برای مدتی کوتاه، بیشتر از آنچه توان دارد خرج می کند. وارد ایستگاه شدم و تابلو ها را دنبال کردم. کسی برای بازرسی متوقفم نکرد. ساعت چهار و ده دقیقه را نشان می داد. قطاری را در ایستگاه دیدم و حدس زدم که قطار نیویورک باشد. با من خیلی فاصله داشت. یک بار دیگر باقیمانده انرژی ام را جمع کردم و در میان جمعیت به سمت قطار دویدم. در هر گام تصویر حرکت آرام قطار، حین ترک ایستگاه، پیش چشمم تداعی می شد. به نزدیکی قطار رسیدم. دو مامور جلوی در ایستاده بودند. پرسیدم قطار نیویورک است؟ آماده بودم برایشان توضیح دهم که چیزی در کوله پشتی ندارم و اگر برای بازرسی متوقفم کنند جا می مانم. گفتند سوار شو! سوار قطار شدم. رمقی در تنم نمانده بود، قلبم تند می زد و دهانم خشک شده بود. از یکی از مسافران پرسیدم که این قطار نیویورک است؟ با تعجب نگاهی به حال و روزم انداخت و گفت: بله. از بوفه یک بطری آب خریدم. نزدیک یکی از صندلی ها کوله پشتی ام را روی زمین گذاشتم و کاپشنم را درآوردم. خواستم روی صندلی ولو شوم که خیسی لباسم در سرمای تهویه قطار چندش به تنم نشاند. لحظه ای بعد، قطار به آرامی ایستگاه را ترک کرد. و من حال و روز چند دقیقه پیشم جلوی چشمم آمد که در خیابان های باستن آرزو می کردم ای کاش به این قطار می رسیدم.

۲ نظر:

... گفت...

!Happy Norouz
:-)

omid گفت...

مهندس ماشینتو چی کار کردی؟