۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

بیست و دوم ماه می، نیویورک، بخش دهم


قطار سریع امترک، آسِلا نام دارد. این قطار در کوریدور شمال شرق رفت و آمد می کند. این کوریدور از باستن آغاز می شود و در مسیری زیبا که از یک سو نمایی به ساحل دارد و از سوی دیگر شانه به شانه جنگل می ساید به شهر واشنگتن می رسد. تمام سفر را به تماشای طبیعت گذراندم. البته با قدری بی تابی برای دیدن شهر نیویورک. شهری که با آسمانخراشهای سر به فلک کشیده اش یکی از نمادهای آمریکا است.

پس از چهار ساعت سفر، قطار به آرامی از سرعتش کاست و مناظر طبیعی جایشان را به ساختمانهای کوتاه و خیابانهای خلوت دادند. ساعت حدود هشت بود که قطار از روی رودخانه ای گذشت و دیدم که در دوردست ها، خورشید پشت آسمان خراش های بلند غروب می کند.

در ایستگاهی زیر زمینی، همراه مسافرین نیویورک از قطار پیاده شدم. ایستگاهی که دیوارهای بتنی چرکش قدمت آن را نمایش می دادند. در آن دالانهای نمور و تا حدی کثیف، همه جور آدمی با عجله و بی توجه به دیگران در حرکت بود. توصیه های یکی از بستگانم به خاطرم آمد که گفته بود اگر متروهای نیویورک را خلوت دیدی زیاد توقف نکن. و دیگر اینکه همیشه قدری پول نقد به عنوان "پول خون" همراهت باشد که اگر کسی خواست زورگیری کند پول را بدهی و جانت را بخری وگرنه سارقی که پول نگیرد شاید که جانت را بگیرد. نخواستم خطر کنم؛ رد تابلوها را گرفتم و از میان دالانهای پیچ در پیچ و ایستگاههای غیر هم سطح راه خروج به محله منهتن را پیدا کردم.

منهتن محله ای است که در آن آسمان خراشهای بلند و شیک را در کنار مغازه هایی کوچک و گاه محقر می بینی. مغاز ه هایی که گاهی یکسره به حال و هوای یک خنزل پنزل فروشی در شهری خاورمیانه ای می برندت. گاهی بوی روغن اغذیه فروشی ها در آزردن مشامت از بوی زباله هایی که در کیسه های نایلونی سیاه در کنار خیابان تلنبار کرده اند پیشی می گیرد. در خیابان که راه می روی حس راننده ای را داری که در اتوبان می راند. آرام راه رفتنت مایه آزار جمعیت شتابان می شود.

محل اقامتم در خیابان سی نهم غربی و در مسافرخانه Candlewood بود. که اگرچه به نام مسافرخانه است چیزی از هتل های خودمان کم ندارد. وارد اتاق که شدم از خستگی روز پر اضطرابی که داشتم روی تخت ولو شدم. پس از قدری استراحت، گرسنگی به سراغم آمد. باید قدری به خودم می رسیدم. روی اینترنت گشتم و از بین رستورانهای نزدیک، نام رستوران Apple Bee چشمم را گرفت. می دانستم Apple Bee رستورانی زنجیره ای است که در هیوستون هم شعبه دارد. از آنجا که نمی خواستم در رستورانهای ناشناس غذا بخورم، همین رستوران را برگزیدم.

هوا تاریک شده بود که از هتل خارج شدم. از کنار ساختمان نیمه کاره ای گذشتم و بوی تند ادرار نفسم را بند آورد. کسی خلوت کنار کارگاهی ساختمانی را برای راحت کردن خودش انتخاب کرده بود و آزارش را برای دیگران به جا گذاشته بود. با قدری دلهره وارد خیابان هشتم شدم که خیابان اصلی بود. هشدارهای پیش از سفر در ذهنم رژه می رفتند: پول زیاد همراه خودت نداشته باش، تا حد ممکن در خیابانهای خلوت و تاریک نرو، اگر کسی خواست زورگیری کند مقاومت نکن، پول هایت را بده و جانت را بخر و...

در مسیرم ساختمان نشریه نیویورک تایمز وادارم کرد تا در گوشه ای از خیابان بایستم و مدتی خیره بمانم. ساختمان نشریه نمایی شیشه ای داشت که فضای داخل را دست و دل بازانه عرضه می کرد. چراغهای داخل ساختمان روشن بودند و میزهای خالی را می شد دید. آدمهای متولی پیش چشمم آمدند که روزها از خانه هایشان در بهترین نقطه شهر بیرون می آیند و در بالاترین طبقه این ساختمان می نشینند تا تلفنی با میلیاردهای دنیا و سیاستمداران لابی کنند و خبری را بنویسند یا ننویسند. این افکار از ذهنم گذشتند و ردی از حسی بد به جا گذاشتند. حسی که شاید شبیه حس کارگران اهرام مصر بود وقتی که به اهرام خیره می شدند. خودم و رود جمعیت جاری در دو سوی خیابان، که مانند قطار مورچه های کارگر بی خیال مشغول زندگی خودشان بودند، در نگاهم حقیر آمدیم. فردا، آنکه در بالاترین اتاق این ستون شیشه ای می نشیند کاغذهایی را به پایین خواهد فرستاد که ما برای خواندن آنها پول می پردازیم. کاغذهایی که امروز و فردای ما را جهت می دهند و بسا که دیروز ما را هم دگرگونه جلوه خواهند داد. کاغذهایی این سیل جمعیت و دیگرانی در دور دست ها را به این سو و آن سو می کشاند. و ما پیروی می کنیم بی آنکه حتی بدانیم در حال تبعیت از چه کسی هستیم. حس کردم افکارم دارند سیاه می شوند. شاید داشتم زیاده روی می کردم. همانطور خیره به ساختمان ماندم و تلاش کردم تا زیبایی های آن را ببینم. اما بیهوده بود. ناچار سرم را پایین انداختم و به رود جمعیت پیوستم.

رستوران Apple Bee در Theater District بود. و این دومی محله ای است که غرق در نور و تصویر و جذابیت های بصری است. در چنین جایی که کسب و کارهای مختلف به سختی با هم رقابت می کنند، تنها کافی است که لحظه ای جلوی رستورانی توقف کنی تا با هزار احترام و لبخند و تعارف به داخل دعوت شوی. اینچنین بود که در طبقه دوم رستوران، میزی گرفتم و غذای مورد علاقه ام، که فاهیتاس مرغ است، را سفارش دادم.

فضای رستوران پر از صدای صحبت و قهقه بود. دختران و زنان جوانی که در رستوران کار می کردند، با شتاب از میزی به میزی دیگر میرفتند و با لبخندی مصنوعی ظرف غذا را روی میز مشتریان می گذاشتند. لبخندی که وقتی قدمی از میز دور می شدند به سرعت محو می شد و شتاب آلودگی برای رسیدن به مشتری دیگر جایش را می گرفت. بسیاری، واپسین ساعت های روز یکشنبه را غنیمت شمرده بودند و با دلبری نرد عشق می باختند. و من با نگاههای کوتاه و کنجکاو، طوری که خلوت کسی را به هم نزنم، تلاش می کردم حسی که بر سر هر میز هست را بگیرم.

نزدیک میز من دخترکی جوان با موهای طلایی روبروی پسری سیاهپوست و همسن خودش نشسته بود. از رفتار هر دو می شد خواند که معذب هستند. به نظر می رسید که اولین قرار باشد برای آغاز آشنایی. دختر دیگری که همراهشان بود گاهی با یکی و گاهی با دیگری گرم می گرفت و بازار گرمی می کرد. کمی دورتر، چند زن و مرد جوان دور میز بزرگی نشسته بودند. یکی از زنان، که جثه ای کوچک داشت، گاهی حرکاتی که بازیگران تئاتر برای آمادگی جسمی تمرین می کنند را هنرمندانه و اغراق آمیز تکرار می کرد تا گاه به گاه انفجار خنده دوستانش را به اطراف بپراکند.

از دیوار شیشه ای رستوران، به صفحه نمایش بزرگی که روی آسمانخراشی نصب بود و تبلیغات جذاب و رنگی محصولات را سخاوتمندانه به چشمها هدیه می کرد نگاه کردم. تصویری از سرزمین اسباب بازی ها و شادی ها در داستان پینوکیو در ذهنم نشست.

درمسیر بازگشت به هتل، از داروخانه سر راهم یک بطری آب خریدم. درصف صندوق، دو دختر، که سنشان بیش از شانزده سال به نظر نمی رسید، جلوتر از من ایستاده بودند و با صدای بلند و به شکل زننده ای می خندیدند. یکی شان که مست بود، با مشتی پر از سکه، گاه به گاه به آن دیگری آویزان می شد و قهقهه می زد. در این میان سکه ای از دستش افتاد. وقتی خم شد تا سکه را بردارد سرش گیج رفت و نقش زمین شد و سکه ها دور و برش پخش شدند. خودش نیم خیز روی زمین نشسته بود و می خندید. صحنه شرم آوری بود. بالاخره، بی آنکه سکه هایش را جمع کند، به زحمت از جایش بلند شد.  خودم را به بی خیالی زدم تا وارد معرکه نشوم. از انتهای صف پسر جوانی جلو آمد و سکه ها را برایش جمع کرد. اما دخترک از گوشه چشم نگاهی به او کرد و خیلی جدی گفت که نیازشان ندارد. پسر با دستی پر از سکه خشکش زد. نمی دانست با سکه ها چه کند که دختر دوم سکه ها را گرفت و تشکر کرد.

آن شب چند ساعتی را به برنامه ریزی برای روز بعد گذراندم. باید نقشه ها و مسیرها را برای رسیدن به تاکسی های دریایی که به Liberty Island می رفتند پیدا می کردم. روز بعد را بطور کامل به دیدن مجسمه آزادی اختصاص دادم و اگر فرصتی می ماند می خواستم که محل برجهای دوقلو را هم ببینم.

۳ نظر:

سجاد دولت شاهی گفت...

بسیار قلم شیوایی دارید.
وقتی داشتید می گفتید که یک طرف قطار جنگل و طرف دیگر آن، ساحل است، به خودم گفتم باید جای جالبی باشه...

آهو بشارت گفت...

داداش چند سالته که داستان پینوکیو هنوز یادته؟؟؟ من که دهه هفتادم یادم به اون شهربازی شون میفته بدنم میلرزه!!!

محمد قاضی عسگر گفت...

محل برج های دوقلو؟ همان جاست که حادثه یازده سمپتامبر اتفاق افتاد؟؟؟
پس چرا نیامدی بقیه داستان ات را بنویسی برادر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟