۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

باب الحوائج

ديروز سرماخوردگي بدقلقي كه اخيرا گرفتارم كرده، سبب ملاقاتم شد با يكي از همكلاسي‌هاي دوران دبيرستان كه پزشك است و در بيمارستان امام حسين تهران دوران رزيدنسي را مي‌گذراند. لذت ملاقات سهم من بود؛ و سهم وبلاگم خاطره‌اي است از بخش راديوگرافي بيمارستان كه آن را بدون هيچ قضاوتي برايتان نقل مي‌كنم:

قرار بود از ريه‌هايم راديوگرافي كنند. در سالني كوچك و كم نور با ديوارهايي چرك و درهايي وصله پينه خورده، روي صندلي زهوار در رفته‌اي نشسته بودم به انتظار. روبرويم دو اتاق با درهايي كه آرم "خطر تشعشع" بر خود داشتند تنها نشانه‌هايي بودند كه به حاضرين يادآوري مي‌كردند در بخش راديوگرافي بيمارستان هستند. سالن، در كوچك ديگري داشت كه آن را از راهروي بيمارستان جدا مي‌كرد. پزشكان و تكنسين‌ها در رفت و آمد بودند و من هم با كنجكاوي آميخته به دلهره‌اي خفيف فضا را مي‌كاويدم. كنجكاوي خصلت هميشگي‌ام بوده، ولي دلهره‌ام از اين بود كه چرا پزشكان براي يك سرماخوردگي ساده و اثر خفيفي از خون كه حين قرقره كردن آب نمك در گلويم ديده‌ام راديو‌گرافي را لازم ديده‌اند. در احوال خودم بودم كه صداي يكي از تكنسين‌ها مرا به خود آورد: "نفر بعدي!" و بلافاصله كسي از بيرون راهرو با سر و صداي زياد به در كوبيد كه " در را باز كنيد!".

در را كه باز كردند، مردي ميانسال با قدي كوتاه و جثه‌اي نحيف و كوچك، قُرقُر كنان وارد شد. صورتي لاغرداشت با گونه‌هايي برآمده و لباس‌هاي ژنده و كثيف. بر دوشش انباني داشت كه در آن چيزي بود مانند ابزار كار پنبه‌زن‌ها. نگاهم ردش را گرفت تا همراه تكنسين‌ها پشت ديوار اتاق راديوگرافي ناپديد شد. از آن پس فقط صداي زاري‌اش را مي شنيدم: "يا حضرت ابوالفضل! به زن و بچم رحم كن! ديگه طاقت ندارم! اگه جوش نخورده باشه ديگه طاقتشو ندارم! الان نه ماهه كه دارم عذاب مي‌كشم!" يكسره عجز و لابه مي‌كرد. ومن اينطرف ديوار از شنيدن زاري مردي كه شكستگي بدنش فقرش را تشديد كرده، چهره در هم كشيده بودم. تكنسين‌ها كه بيرون آمدند قيافه‌اي در هم داشتند. معلوم بود با صحنه ناراحت كننده‌اي مواجه شده‌اند. دليلش را كه پرسيدم گفتند نه ماه است كه پايش شكسته و قطعه‌اي پلاتيني حمايل استخوان كرده‌اند تا استخوان جوش بخورد. ولي استراحت نكرده و آنقدر از خودش كار كشيده كه قطعه پلاتيني پوست را شكافته و همراه تكه‌اي گوشت بيرون آمده است. از صورت تكنسين‌ها معلوم بود وضع بيمار آنقدر خراب است كه پزشكان نيز تحمل ديدنش را ندارند. وقتي كار تمام شد و از اتاق بيرون آمد، هنوز ناله مي‌كرد كه " يا حضرت ابوالفضل! من از تو شفا ميخام! ديگه تحمل ندارم! اگه جوش نخورده باشه ارمني ميشم!"

نتيجه راديوگرافي ريه‌ را كه تحويلم دادند، به سراغ دوستم به كلينيك ارتوپدي رفتم كه آن مرد را باز ناله‌كنان كنار ميز پزشكان ديدم. يكسره زاري مي‌كرد و يا ابوالفضل مي‌گفت. كنجكاو شدم تا نظر پزشكان را بدانم. معلوم بود كه استخوان جوش نخورده است. يكي از پزشكان همانطور كه به عكس نگاه مي‌كرد گفت " ببين! اگه پلاتين را در بياريم بايد پاتو گچ بگيريم" مرد انگار كه دنيا را به او داده باشند سريعا پذيرفت. ولي من مي‌دانستم كه بعد از نه ماه، هنوز پاي او جوش نخورده و بيرون آوردن قطعه پلاتيني فقط به دليل وضع نامناسب آن است. خلاصه اينكه وقت عمل را مشخص كردند و او كه اكنون قدري آرام گرفته بود حين خروج از كلينيك جلوي در ايستاد و با صداي بلند و ته‌مايه‌اي از ناله در صدا، خطاب به مردم گفت: "مردم! ابوالفضل جواب مرا داد!".
ومن در حالي كه به نوشته هاي اخيرم در همين وبلاگ در خصوص اوضاع سياسي-اجتماعي ايران فكر مي‌كردم با چشم رد او را گرفتم تا در بين خيل جمعيتي مثل خودش گم شد.

هیچ نظری موجود نیست: